دیشب وقتی همه ی پنجره ها بسته بودند، وقتی همه ی آنهایی که زمین از بودنشان شرم دارد چشمهای خسته از دنیا پرستی خویش را بر هم نهاده بودند، وقتی هر چه می دیدم در میان ظلمت تاریک شب تنهایی بود و تنهایی، به یاد دستانت افتادم. دستانت که همیشه برای آنهایی که تنهایند ریسمان محکمی است، به یاد چشمانت گریستم چشمانی که همیشه و هر لحظه برای دانه دانه تسبیح که از هم می پاشد می گرید. چشمانی که تا به صبح برای آنهایی که حتی نام تو را تبرک زبانشان نکرده اند اشک می ریزد، برای تو گریستم برای آن دل دریایی و آرامت، برای موج مهربانی هایت که تا ساحل آرزوهایمان را آبی نکند از سر سجاده تمنا بر نمی خیزد. تو ای نا خدای آخرین کشتی نجات، همیشه برای قلبهای غرق شده و مغرورمان، توری از جنس نور می بافتی، می گفتی "خذ بیدی" بگیر این دستان خدایی ناخدا را و ما همیشه در فریادهای الغوث و الامان خویش به دنبال تور نجاتی از ناخدای نا کجاآباد بودیم. هزار بار گفتی این راهها که می روید به تاریکستان ختم می شود، اما مگر ما گوش دلمان به این حرفها بدهکار بود.می نشستیم در سکوی انتظارو منتظر قطاری بودیم برای رسیدن به نرسیدنهایمان. شنیدیم صدای نجوای قشنگت را، نجوای مهربان تر از مهربانی های بابا را برای یتیم ماندنمان، اما افسوس که عروسکهای کوچک دنیایی تمام صفحه ی دلمان را از امید به دیدار پدری مهربان پاک کرده بود. آری تو ای طبیب دوار بطبه ، ما را و دردهایمان را به حال خویش رها نمی کنی، از همین جا، از پشت این پنجره های بسته و با دلی شکسته، تمام دردهایم را، تنهایی هایم را، دل شکستنهایم را، برایت می فرستم تا تو ای ارحم الراحمین مخلوقین برایم نسخه ای از جنس نور بپیچی و مرا بی هیچ درد و رنج و بی وفایی برای خودت و در کنار خودت بپذیری.