سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس دانش خود را به رخ مردم کشد، خداوند او را روز قیامت انگشت نما کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
بشنو این نی چون حکایت می کند
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-45

دستور طلاق از سوی اعضاء محفل صادر شد!
از آن روز به بعد از خیلی چیزها محروم شدم دقیقاً بلائی که سر نسیم آمده بود سر من هم آمد و خانواده ای که فکر می کردم خیلی منطقی هستند مرا کاملاً از برداشتن تلفن محروم کردند و دیگر اجازه نمی دادند تنها از خانه خارج شوم و همه اینها به دستور سلیم بود بهروز تماس می گرفت و اصرار می کرد تلفن را به رها بدهید. می خواستم نظر او را بدانم اما سلیم گاهی که اجازه می داد تلفنی حرف بزنم بالای سرم می ایستاد ومی گفت بگو دیگر هیچوقت بر نمی گردم،من هم جرأت نمی کردم چیزی غیر از این بگویم و زود تلفن را قطع می کرد و اجازه نمی داد بهروز دل مرا به رحم آورد. شدیداً تحت نظر بودم، بیشتر در خانه برادرها بودم و آنها هم به دستور سلیم اجازه نمی دادند نزدیک تلفن شوم مبادا با بهروز حرف بزنم. سلیم دنبال مدارکی می گشت که بتواند اتهامش را ثابت کند. از چیزهائی که من برایش تعریف کرده بودم استفاده کرده بود و فردی هم پیدا شد و گفت: بهروز یک روز از داخل جورابش سیگاری را که داخل آن پر از حشیش بود در آورد و کشید و به من گفت: اگر توانستی برای من هروئین پیدا کن، این فرد برادر زن برادرم بود که در کرمانشاه زندگی می کرد. یک روز که به خانه برادرم آمده بود خود را به او رساندم و التماس کردم که حقیقت را بگوید و او به جان تنها پسرش قسم خورد که راست می گوید و بهروز سخت معتاد است، من هم به حرف او اعتماد کردم از طرفی چون اختلاف ما به خانواده ها کشیده بود و عمیق شده بود دیگر نمی توانستم بر خلاف حرف برادرها عمل کنم، من قلباً اطمینان داشتم که بهروز معتاد نیست اما هیچ چاره ای جز قبول حرف اطرافیانم نداشتم چون فکر می کردم ممکن است من اشتباه کنم و بدبخت شوم. هرکس که مرا می دید می گفت فکر نکن اگر از بهروز جدا شوی بدبخت می شوی بهروز اصلاً لقمه تو نیست و هنوز همه کسانی که قبلاً از تو خواستگاری کردندمایلند که با تو ازدواج کنند. دو نفر از اقوام که زن و شوهر دو به هم زن وفتنه گری بودند دائم از تهران تماس می گرفتند و می گفتند اجازه ندهید رها برگردد چون ما خبر داریم که بهروز معتاد است و پدرش هم قاچاق فروشی می کند. این حرفها در بین بهائیان شایع شد و غیبت و افترا به حدی بالا گرفت که اجتناب ناپذیر بود، همه از معتاد بودن بهروز و قاچاق فروشی پدرش اظهار اطمینان می کردند و طوری بیان می کردند که گویا با چشمان خودشان چنین چیزهائی را دیده اند. بهروز گاهی که تلفن می کرد واصرارمی کرد که گوشی را به من بدهند همین که گوشی را می گرفتم به گریه می افتاد و قسم می خورد که معتاد نیست و از من خواهش می کرد که برگردم، من حرفش را قبول داشتم اما دیگر حرفها به حدی زیاد شده بود که ناچار بودم تن به طلاق دهم. یک روز سلیم گفت: تو دیگر نمی توانی با بهروز زندگی کنی فکر نکن که این تصمیم، تصمیم من است بلکه اعضای محفل همه اتفاق نظر دارند که دیگر نباید رها به همدان برگردد. با شنیدن این حرف دیگر خیالم راحت و تکلیفم روشن شد. فهمیدم که دیگر حتی اگر هم بخواهم نمی توانم برگردم. این باعث آزادی ظاهری من شد و چون سلیم می دانست من برای اینکه از اتحاد خانوادگی خارج نشوم دستور محفل را قبول خواهم کرد مرا آزاد گذاشت و بعد از آن می توانستم از خانه خارج شده و یا با تلفن حرف بزنم، من تلفنی این مسئله را به بهروز گفتم او هم به محفل همدان شکایت کرده بود که با چنین شایعه ای زن مرا به اجبار از من گرفته اند اعضای محفل همدان هم یک روز بدون اینکه به او اطلاع بدهند به سراغ او رفته و او را به آزمایشگاه برده بودند و متوجه شده بودند که او پاک است. به وسیله نامه ای نظر خود را با جواب آزمایشی که عکس بهروز هم روی آن بود برای محفل سنندج ارسال کردند. سلیم گفت: این جواب قانع کننده نیست چون احتمالاً خبرداشته که اعضای محفل می خواهند او را به آزمایشگاه ببرند و بااین حرف مراتب بی اعتمادی اش را نسبت به اعضای محفل نشان می داد و گاهی می گفت یکی از اعضای محفل همدان دائی بهروز است پس به این ترتیب امکان مطلع بودن بهروز از آزمایش وجود دارد و آن نظریه کاملاً مغایر با اعتقادات ما بود، ما به اعضای محفل (نعوذبالله) به اندازه خدا اعتماد داشتیم و آنها را جانشین خدا بر روی زمین می دانستیم و اگر دستوری می دادندبی چون و چرا می پذیرفتیم و فکر می کردیم اگر اوامر و نواهی آنان را نادیده بگیریم بدترین بلاهای الهی بر سرما نازل می شود و پا فشاری سلیم روی این مطلب باعث تعجب من بود. وقتی مطمئن شدم بهروز معتاد نیست و همه این حرفها شایعه است شدیداً احساس گناه کردم و با خود گفتم اگر من کمی صبور بودم و برای حفظ زندگی ام تلاش می کردم و زود قهر نمی کردم این همه حرف و حدیث پشت سر او نبود و این همه او را به باد تهمت و افترا نمی بستند. دلم برایش تنگ شده بود و از دادخواست طلاق پشیمان شده بودم اما نمی دانستم چه باید بکنم. اعضای محفل سنندج می گفتند نباید برگردی و اعضای محفل همدان می گفتند باید برگردی. بالأخره با خود که بیشتر فکر کردم به این نتیجه رسیدم که اعضای محفل سنندج مورد اغفال حرفهای سلیم قرار گرفته و سلیم در واقع قصد انتقام دارد و اصلاً خوشبختی و بد بختی من برایش فرقی نمی کند. او کسی بود که غرور بیش از حدی داشت و چون معمولاً مورد احترام سایرین بود و بهروز در مقابل او ایستاده و کتک کاری کرده بود او می خواست حرفش را به کرسی بنشاند و نمی توانست از بهروز بگذرد درحالی که دخالت بی جای او باعث این دعوا شد و در نهایت تهمتی که به او زد منجر به این جدایی گشت. سلیم که با قساوت قلب و با اطمینان به بهروز اتهام اعتیاد می زد عضو محفل بود و ما او را بری از هر خطا می دانستیم گرچه می گفتند که اعضای محفل به تنهایی مصون از خطا نیستند اما این توجیهی بود که با عقل مطابقت نداشت و در نهایت همه اعضای محفل سنندج به من دستور دادند که به همدان بر نگردم و سلیم توانسته بود با کینه و کدورت شخصی نظر همه آنها را جلب کند و آنها را با خود موافق نماید خود او هم تحت تأثیر همان دو نفر که از تهران مرتب پیغام می دادند قرار گرفته بود. این زن و شوهر از تهمت هیچ ابائی نداشتند به عروس خودشان هم تهمت زدند که روانی است و اگر بچه دار شود بچه هم روانی می شود و به اجبار چند ماهی پسرشان را از عروسشان پنهان کرده بودند یکبار دیدم که عروسشان که دختر مظلوم و مهربانی بود به دست و پای آنها افتاده و آنها با ذلت و خواری از خانه بیرونش می کنند. این صحنه دلخراش را دیدم و به آنها اعتراض کردم در جواب گفتند: او می خواهد دل ما را به رحم بیاورد و به خانه اش برگردد چون می داند که اگر طلاقش دهیم هیچ کس با او ازدواج نخواهد کرد. آبروی او را بردند و در همه جا شایع کردند که او روانی است. آنها با این شایعات فرصت ازدواج دیگر را هم از او گرفته بودند بالأخره او بارها و بارها به التماس افتاد و آنقدرجلوی خانه خودش نشست تا بالأخره او را راه دادند. آنها با خودخواهی و خشونت وحشیانه خود، کاری کردند که دختر بی گناهی به دست و پای آنها بیفتد و برای به دست آوردن زندگی مشترکش برای به دست آوردن حق خود ماهها زجر بکشد. نه ماه بعد دختری به دنیا آورد که به گفته خودشان بسیار با هوش بود. عروس این خانواده واقعاً از لحاظ روحی کمترین عارضه ای نداشت و تهمت آنها کاملاً بی اساس بود. این خانواده هر از گاهی به کسی تهمت می زدند و برای اثبات حرفشان از هیچ دروغ و شایعه ای فرو گذار نبودند و حالا سرگرمی دیگری پیدا کرده بودند و تمام تلاششان این بود که من و بهروز را از هم جدا کنند. گویا از این کارها لذت می بردند. هر روز پیغام جدیدی از آنها می رسید، دائم تلفن می کردند و خبر جدیدی می دادند، یک روز می گفتند: فامیلشان بهروز را دیده که در حال کشیدن تریاک بوده، یک روز می گفتند ما خبر داریم که تا چندی پیش این خانواده گدا گشنه بودند یکباره چطور این همه دارائی به هم زدند و چطور توانستند عروسی هائی به این مفصلی برای پسرانشان بگیرند؟ این پولها را فقط از راه قاچاق بدست آورده اند. درحالی که پدر بهروز فرش فروش بود و سالها قبل از راه سمساری فرش گذران می کرده اما با زحمت و تلاش فراوان توانسته بود برای پسر هایش عینک سازی باز کند و خودش هم در آن سهم داشت و عینک سازی شغل پر درآمدی بود. علاوه بر آن فرش فروشی هم می کرد. این اخبار را آنچنان با اطمینان گزارش می دادند که همه فکر می کردند کاملاً موثق است. اما من می دانستم همه آن شایعات، همه آن اخبار نا درست و همه دو به هم زنی ها به علت ذات ناپاک و بی عاطفه افراد بهائی است. از سر بی ایمانی و بی وجدانی آنها ست.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:42 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-44

من و بهروز کم کم به هم عادت کردیم
گاهی در ایام محرم و صفر متوجه می شدم که بهروز ارتباط زیادی با دوستان مسلمانش بر قرار می کند و بالأخره وقتی کاملاً به من اعتماد پیدا کرد گفت: من به مراسم عزاداری مسلمانها برای امام حسین(ع) و سایر امامان خیلی علاقه دارم و همیشه با دوستانم به هیئت می روم و سینه می زنم، درجبهه وقتی سرباز بودم بهائی بودن خود را پنهان می کردم و با جماعت به نماز می ایستادم و از صمیم قلب نماز می خواندم اما کوچکترین حسی نسبت به درگذشت پیغمبر خودمان ندارم.

گفتم بهروز این احساس عجیب و این کشش را به مراسم سوگواری مسلمانها من هم دارم اما فکر می کنم دلیلش این است که از بهائیان نفرت داریم و در بین آنها احساس راحتی نمی کنیم. او گفت: نه چه ارتباطی به بهائیان دارد وقتی جلسه صعود برای بهاء الله می گیرند و ما باید تا صبح بیدار بمانیم و دعا بخوانیم من تا صبح رنج می کشم و به هیچ وجه احساس قربتی به خدا ندارم و دائم به کسانی که چنین جلسه ای را بر پا کرده اند در دلم بد و بیراه می گویم. گفتم: من هم همینطور من همه جلسات را کاملاً به اجبار شرکت می کنم و از اینکه همیشه کسانی مراقب ما هستند که ببینند در جلسات شرکت می کنیم یا نه واقعاً عذاب می کشم. بهروز گفت اما در جلسات سوگواری مسلمانها اسم امام حسین(ع) یا هرکدام از امامان (علیهم السلام) که می آید ناخود آگاه انسان دلش می لرزد و گریه اش می گیرد وخود را در حضور آنها حس می کند. وقتی باهم به تلویزیون نگاه می کردیم خلوص و قطرات پاک اشک مسلمانها را درحرم امام رضا(ع) و یا در مکه و یا در سایر اماکن متبرکه می دیدیم اشک در چشم هردوی ما حلقه می زد و به ایمان و اعتقاد ودل گرمی آنها غبطه می خوردیم و ازاینکه ما اماکنی نداریم که به عنوان جایگاه مقدسی از آنها استفاده کرده ودر آنجا آرامش یابیم خلأ عذاب آوری را حس می کردیم. من و بهروز وقتی تنها مکانی را که برای بهائیان مقدس بود و در اسرائیل بنا شده بود مجسم می کردیم و یا گاهی که فیلم آنجا را پخش می کردند و ما می دیدیم که هیچ روحی در آن وجود ندارد،کاملاً می فهمیدیم که حتی به قدر سر سوزنی با یکی از اماکن مقدس مسلمانان قابل مقایسه نیست چه رسد به مکه. روح معنویت در بهائیان تبدیل به روح پلید تملق و چاپلوسی برای تشکیلات شده بود و مثل اسیری که بی احساس و بی اختیار تحت کنترل و فرمان زندان بان خویش است عمل می کردند و این آگاهی که من و بهروز سالها بود به آن رسیده بودیم و بیشتر جوانان بهائی هم به آن رسیده بودند از ما گمشده ای معلق ساخته بود که زندگی را پوچ و بی ارزش می دانستیم و بی هدف و بی هویت تن به روز مرگی تحت الحفظ داده بودیم. من و بهروز کم کم به هم عادت کردیم و تکیه گاه واقعی همدیگر بودیم درست است که گاهگاهی اختلافاتی باهم داشتیم وحرف همدیگر را خوب نمی فهمیدیم اما قلباً به هم نزدیک بودیم. برادر شوهر دیگرم هم چند ماه بعد از ما ازدواج کرد. بهمن بعد از مدتها به دیدن من آمد و برای اینکه بیشتر با من باشد زیاد از خانه بیرون نمی رفت برادر شوهرم که روی عروس تازه اش خیلی تعصب داشت با برادرم درگیر شد که چرا مرتب در خانه می مانی حتماً قصد داری از وجود همسرم سوءاستفاده کنی. سر این قضیه آنها باهم کتک کاری کردند. من وبهروز از بهمن دفاع کردیم و خانواده بهروز از برادرش. این اختلاف باعث شد که دیگر مصمم شدیم منزلی اجاره کرده و جدا از خانواده بهروز زندگی کنیم خانه نسبتاً شیک و کوچکی اجاره کرده و نقل مکان کردیم. اما گویا این کار ما تقریباً اشتباه بود. بعد از آن من تنها ماندم و بهروز مرتب با دوستانش بود. بعضی از شبها هم به خانه نمی آمد من هم برای کسب در آمد و هم برای پر کردن اوقات فراغتم عروسک سازی را راه انداختم و قرار شد برای خرید اجناس با بهروز به تهران برویم یکی دو نفر از اداره کار و یکی دو نفر هم از دختران بهائی استخدام کردم و مشغول کار شدیم از طرفی هم فعالیتهای تشکیلاتی را داشتم. اما بهروز از جلسات گریزان بود و از اینکه پشت سرش حرفی بزنند و یا او را به بی ایمانی و نادانی متهم کنند نمی ترسید. بیشتر اوقات به تنهائی به ضیافت می رفتم و او شرکت نمی کرد و من مجبور می شدم بگویم به مسافرت رفته است. این فاصله ها که بهروز با من ایجاد کرده بود مرا از زندگی دل زده می کرد یک روز که به دیدن مادرم به سنندج رفته بودم و از آنجا با صاحب خانه تماس گرفتم گفت که شما چرا کلید را به شاگردتان داده اید زودتر برگردید و ببینید که اینجا چه خبر است وقتی برگشتم متوجه شدم که دختری که بیشتر از همه به او اطمینان کرده و خانه را به او سپرده بودم و بهائی هم بود با یکی از دوستان بهروز دوست شده و در خانه ما خلوت می کنند. با بهروز سر این قضیه مفصلاً حرفم شد و طوری به هم پرخاش کردیم که مجبور شدم خانه را ترک کرده و به سنندج برگردم. بین راه غم بزرگی همه وجودم را احاطه کرده بود، شکست خورده و مختل به خانه بر می گشتم و نتیجه این ازدواج اجباری جز این چه می توانست باشد؟! بهروز حس می کرد که من هیچ علاقه ای به او ندارم و برای همین خودش را با دوستانش سرگرم می کرد روزها که به سر کار می رفت و شبها هم اکثراً با دوستانش می گذراند. وقتی به خانه بر گشتم به سلیم که عضو محفل بود گفتم که چه اختلافاتی باهم داریم و او بلا فاصله به بهروز تهمت زد و گفت که کسی که تازه ازدواج کرده و این همه از خانه فراری است و مرتب با دوستانش سپری می کند بی تردید معتاد است و این مسئله را از تو پنهان می کند. من هم یکی دو مورد را که از او شنیده بودم وگفته بود: به صورت تفریحی مصرف کرده ام به اطلاع محفل رساندم. دادخواست طلاق من به محفل رفت و طبق احکام بهائی باید یک سال از تاریخی که من دادخواست طلاق داده بودم می گذشت تا طلاق من صادر می شد و به این حکم تاریخ تربص می گفتند، مدتی که گذشت بهروز همراه پدر و پدر بزرگش به خانه ما آمدند تا مرا برگردانند اما سلیم به آنها گفت که ما به بهروز مشکوک هستیم او احتمالاً معتاد است برای همین اجازه نمی دهیم که رها را با خود ببرید. بهروز عصبانی شد و گفت: شما نمی توانید به من تهمت بزنید و حق ندارید به اجبار رها را از من جدا کنید و قسم می خورم که هیچ کس نمی تواند مانع من شود من او را می برم، جار و جنجال به جائی کشید که امیر برادر دیگرم یکباره به بهروز حمله کرد و او را زیر مشت و لگد خود گرفت اوهم که همیشه چاقوئی همراه داشت چاقو را از جیب در آورد و به سمت امیر حمله ور شد ما از ترس فریاد کشیدیم کارگر های کارگاه خود را رساندند و یک چوب به دست سلیم دادند و چند نفری با چوب و چماق بهروز و پدرش را مورد ضربات شدیدی قرار داده و سر و کله آنها را شکستند، بهروز هم با چاقو دست امیر را برید. خون از سر و روی بهروز و پدرش جاری بود و تمام لباسهایشان غرق خون بود، سلیم که عضو محفل بود و می بایست به این دعوا خاتمه می داد خودش از کسانی بود که با چوب به جان بهروز افتاده و او را غرق خون کرد. بهروز همراه پدر و پدر بزرگش با این پذیرائی گرم از خانه خارج شدند، من ترسیده بودم و به شدت گریه می کردم. از پنجره راه پله داخل حیاط را نگاه کردم بهروز با سر و صورتی کاملاً خونی نگاهی به من کرد و گفت: رها از من جدا نشو، خواهش می کنم، دلم برایش سوخت ولی با آن وضعیت هیچ جوابی نمی توانستم به او بدهم و فقط با صدای بلند گریه می کردم. آنها که از خانه خارج شدند ما هم آماده شدیم و به کلانتری رفتیم تا از آنها به خاطر چاقو کشی و ایجاد ضرب و شتم شکایت کنیم. داخل حیاط کلانتری بودیم که دیدیم آنها هم آمدند. بهروز عاشقانه به من التماس می کرد که او را تنها نگذارم و می گفت که اشتباه کردم دیگر هیچ وقت تو را تنها نمی گذارم دیگر باعث رنجش خاطر تو نمی شوم فقط به این غائله خاتمه بده و با من برگرد. سلیم به من نزدیک شد و گفت: با او حرف نزن و به بهروز گفت: تو حالا باید به زندان بروی دل خودت را خوش نکن. چند ساعتی در کلانتری وقتمان تلف شد اما به همدیگر رضایت دادند و از هم جدا شدیم. این رضایت برای این بود که مرتب بهائیان می آمدند و می گفتند: دو خانواده بهائی نباید باهم دعوا کنند، به هم رضایت دهید و نگذارید که آبروی بهائیان برود. ما به خانه برگشتیم و آنها به همدان. از آن پس سلیم به همه گفت که بهروز معتاد است در حالیکه بهروز در آن جر و بحث هامی گفت: همین الان برویم وآزمایش اعتیاد بدهیم سلیم می گفت: شاید امروز مصرف نکرده باشی. بهروز اصرار می کرد که یک روز بدون اطلاع بیایید و مرا به آزمایشگاه ببرید، سلیم می گفت: راههای منفی کردن آزمایش را بلدی، او هم عصبانی می شد و می گفت چرا تهمت می زنیدیا باید ثابت کنید و یا مرا متهم به این مسئله نکنید.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:41 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-43

بالاخره زمان ازدواج من فرا رسید!
اکراه و ازدواج
بالأخره زمان ازدواج من فرا رسید، ازدواجی اجباری و بدون کوچکترین محبتی با پسری به اسم بهروز که بهائی بود و این تنهادلیل قبول خانواده من بود چرا که بهروز به همراه خانواده اش از همدان به سنندج آمده و به سراغ محفل رفته بودند و ضمن معرفی خود گفته بودند که برای وصلت با دختر خوب و خانواده ای خوب به اینجا آمده اند، محفل هم که درباره من احساس خطر می کرد آنها را به منزل ما فرستاده بود. من در سقز بودم ومدتی بود که مهمان خواهرم مینا بودم و چند شب قبل خواب آمدن این خانواده را از همدان و حتی عروسی ام را دیده بودم. ده روزی مقاومت من طول کشید اما بالأخره تسلیم شدم و قرار شد برای تحقیق به همدان برویم، تحقیق ما فورمالیته بود هیچکدام از برادرها زحمتی به خود ندادندو تحقیقی صورت نگرفت اما اصرار می کردند که بپذیرم و تنها دلیلشان این بود که خانواده او چند جد بهائی بوده اند پس خود او هم به بهائیت وفا دار خواهد بود. اما خودم در تحقیقاتی که کردم متوجه شدم بهروز هم به اجبار به خواستگاری من آمده. او عاشق یک دختر مسلمان بود و پس از چند سال که با او دوست بود باهم به محضری می روند که عقد اسلامی کنند بهروز حتی حاضر می شود که مسلمان شود اما فردی نا آگاه و بی اطلاع در آنجا به او می گوید اگر زمانی ما بخواهیم پدر ومادرت را بکشی باید بپذیری او هم از این حرف بی اندازه ناراحت شده و غرورش شکسته بود و با عصبانیت از این ازدواج منصرف شده از محضر خارج شده بود، ما سرنوشتمان به هم شبیه بود اما باهم تفاهم زیادی نداشتیم. بهروز فردی کاملاً معمولی بود اصلاً سعی نمی کرد به تعالی برسد و گویا مثل بیشتر آدمها انگیزه ای جز خوردن و خوابیدن و تفریح کردن نداشت، اما تنها وجه تشابه اش با من این بود که حتی بیشتر از من عاشق طبیعت و مسافرت بود. از همان روزهای اول که باهم نامزد کردیم به مسافرت می رفتیم او هم مثل من جاده را دوست داشت و عاشق رفتن بود. از محاسنش می توان به دست و دلبازی و سخاوت و شوخی و خوش مشربی او اشاره کرد و اینکه رقیق القلب و عاطفی بود و از معایبش که ارمغان عملکرد تشکیلات بود می شد به حساسیتش نسبت به همه مردان و پسرانی که با ما رفت و آمد داشتند اشاره نمود و اینکه خیلی رفیق باز و خوشگذران بود.روزهای نامزدی خوبی را باهم سپری نکردیم چرا که مرا نمی شناخت و دائم می ترسید مثل بیشتر دختران بی حیای بهائی باشم که فرصت سوء استفاده را به هرکس می دهند، اما بعد از مدتی کم کم مرا شناخت و دیگر به حدی به من اعتماد داشت که بعد از ازدواج مرتب مرا تنها می گذاشت و حتی به تنهائی مرا به مسافرت می فرستاد واو از فعالیتهای تشکیلاتی ام جلوگیری نمی کرد.
ما بالأخره ازدواج کردیم و جشن عروسی ما هم مثل بیشتر جشن ها بسیار شلوغ و پر سر و صدا بود. ما همه جوانان بهائی سنندج را دعوت کرده بودیم و آنها هم همه فامیلهای خودشان را دعوت کرده بودند حدود هشتصد نفر مهمان آمده بود که خانه را غرق گل کرده بودند وقتی داشتم خانه را ترک می کردم ماتم زده بودم و گریه امانم نمی داد. با خود عهد بستم به حرمت محبت بی شائبه پدر و مادرم هر مشکلی را تحمل کنم و هرگز باز نگردم، فروردین ماه بود و آسمان رعد و برق عجیبی داشت و باران شدیدی می بارید، می دانستم که برای همیشه محیط زیبای زندگی ام را از دست می دهم، می دانستم روزهای خوب و لحظه های خاطره انگیز برای همیشه رفت و من می رفتم که سرنوشت دیگری را تجربه کنم و تنها تکیه گاهم خدا بود و الطاف بی نهایت او. بهروز شنیده بود که پسر خاله هایم از من خواستگاری کرده اند. نسبت به آنها خیلی حساس بود و دائم سوهان اعصاب من شده بود که تو دوست داشتی که با آنها زندگی کنی فقط به خاطر اینکه مسلمان بودند نتوانستی. با پرویز کاری نداشت چون چهار سال بود که دیگر پرویز را ندیده بودم. او در دانشکده علم وصنعت تهران ترم آخر مهندسی عمران را می گذراند. من و بهروز اگر اختلافی در زندگی داشتیم تنها به دلیل ازدواج اجباریمان بود و دخالتهای بی جای تشکیلات. شب عروسی وقتی خانواده من می خواستند مرا به خانواده بهروز سپرده و با ماخدا حافظی کنند مامان به من نزدیک شد و گفت: به سلیم کارد بزنی خونش در نمی آد، گفتم مگر چه اتفاقی افتاده ،گفت: مثل اینکه این خانواده اهل مشروب هستند. سلیم به پشت بام رفته و بطری های خالی زیادی در آنجا دیده و فهمیده که مشروب خورده اند. این مصیبتی نبود که برای ما قابل هضم باشد. شش برادر داشتم که تا به حال لب به سیگار نزده بودند، مرتکب هیچ خلافی نشده بودند حالا یکباره با خانواده ای وصلت می کردیم که اهل مشروب بودند و این مسئله برای ما بی نهایت ثقیل و ناراحت کننده بود. به هر حال آن شب اعضای خانواده با من خداحافظی دردناکی داشتند. برادرزاده هاو خواهر زاده ها، خواهر ها و برادرها اشک می ریختند سلیم از ناراحتی سیاه شده بود و بغض خود را فرو می خورد من هم گریه میکردم و با در آغوش کشیدن پدر و مادرم برای خداحافظی بغضم شکست و به پهنای صورتم اشک ریختم، نمی توانستم راحت نفس بکشم گوئی جانم به لب رسیده بود و سنگینی آن همه غم روی قلبم قابل تحمل نبود آنها که رفتند از پنجره اتاقم به آسمان نگاه کردم دیوارهای بلند خانه همسایه جلوی نیمی از آسمان را گرفته بود و خانه را در حصر تنگ و تاریک خود قرار داده بود، آسمان هنوز می گریست و باران لحظه ای بند نمی آمد. شعری را زیر لب زمزمه کرده و گریستم.
ای کاش می دانستم برای چه ازدواج کردم؟! من که قصد نداشتم بچه دار شوم و می گفتم دوست دارم کودک دیگری را به فرزندی قبول کنم و مسئولیت انسانی را که در محیطی دیگر به دنیا آمده و شرایط مناسبی برای زندگی کردن ندارد برعهده بگیرم و این بزرگ منشی را می ستودم، ای کاش قبل از ازدواج قبل از اینکه تن به خواسته های دیگران بدهم با خودم خوب فکر می کردم که دلیل ازدواج کردن من چیست و هدف و انگیزه اصلی من از این وصلت چیست؟ تا بهتر بتوانم مشکلات را بر دوش بکشم اما طبق شعارهایی که فرا گرفته بودم به این فکر می کردم که ازدواج یعنی دو بال شدن برای پرواز واین شعار قشنگی بود باید به آن عمل می کردم باید از بهروز بالی می ساختم و از قالب تهی بودن رسته و از خمودی و جمودی ورکود خارج می شدم. از همان روز اول زندگی مشترکمان با بهروز متوجه شدم خانواده او با تشکیلات رو راست نیستند و ترسی که آنها از تشکیلات دارند به مراتب بیشتر از خانواده ماست، آنها خیلی چیزها را از من پنهان می کردند مبادا به گوش تشکیلات برسد. دقیقاً بر عکس خانواده ما که همه چیز را سریع به محفل گزارش می دادند و با آنان مشورت می کردند سیاست این خانواده طوری بود که حتی المقدور مشکلاتشان را با محفل در میان نمی گذاشتند و بعدها فهمیدم به این علت بود که به تشکیلات اعتماد نداشتند اما ظاهراً خود را حلقه به گوش و سرسپرده نشان می دادند. بهروز تراشکاری عینک داشت و در طول روز فقط ظهر ها به خانه می آمد و من بیشتر اوقات را با مادر و خواهرش می گذراندم. مدتی یکی از اختلافات ما این بود که وقتی به خانه می آمد کارهای روز مره مرا چک می کرد و دوست داشت از او ترسی داشته باشم و در خانه مرد سالاری حاکم باشد و تکیه کلامش این بود که نمی خواهم مثل سایر خانمهای بهائی باشی که همسرانشان برده و بنده آنها هستند. در بین بهائیان معمولاً زن سالاری حکم فرما بود و مردان از اختیارات زیادی برخوردار نبودند و بهروز از این قضیه هراس داشت. همه این مسائل و مشکلات را تحمل می کردم و سعی می کردم خود را با محیط زندگی جدید که بیشتر به زندان می ماند عادت دهم. هنوز یک ماه از ازدواج ما نگذشته بود که فهمیدم بهروز با دختری که قبلاً با او دوست بود ارتباط برقرار کرده و دائم سعی می کند وقت و بی وقت از خانه بیرون رفته و با او تماس بگیرد در خانه هم به محض اینکه خلوتی دست می داد با او تماس می گرفت و هر وقت که می فهمید من متوجه شدم که با چه کسی صحبت می کند تنها دلیلش این بود که می گفت: من و تو به اجبار باهم ازدواج کردیم و من قبلاً می خواستم که با او ازدواج کنم اما وقتی می دید که من به شدت ناراحت می شوم و او را ترک کرده و به خانه می روم از من عذر خواهی می کردو قول می داد که دیگر هرگز به من خیانت نکند و من بدون اینکه به کسی بگویم برای تهدید کردن بهروز به جدائی به خانه برگشته ام، دوباره به همراه بهروز به همدان بر می گشتم.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:40 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-42

نرود میخ آهنین در سنگ
دو روز پس از خاکسپاری مهدی پسر خاله اش که در بوشهر مشغول خدمت سربازی بود مطلع شده و به سنندج آمده بود. با ورود او که یکی از دوستان صمیمی مهدی بود گوئی خبر شهادت مهدی را تازه آورده اند. بلوائی بر پا شد و همه از فریاد های دلخراش محمد که در مقابل عکس مهدی داشت با صدای بلند می گریستند. محمد نمی توانست بپذیرد و نمی خواست عکس مهدی را داخل حجله ای که برایش درست کرده بودند ببیند،

عکس را از آنجا خارج کرده و روی آن خم شد و تا نفس در سینه داشت گریه کرد و ضجه زد، ساعاتی بعد وقتی همه آرام شده بودند محمد خاله اش را صدا کردو نامه هائی را که تا آن روز برایش نوشته بود به مادرش نشان داد. در آخرین نامه که از شلمچه فرستاده بود به نوعی خبر شهادتش را داده بود و وصیت نامه اش را هم که از قبل نوشته و به پدرش داده بود باز کرد و خواندند. در نامه ای که برای محمد نوشته بود مطلبی بود که به شدت کنجکاوی مرا بر انگیخت نامه را از مادر گرفتم تا با دقت بیشتری آن را مطالعه کنم. آن نامه این بود:
بسم ا. . . المعین والشاهد
محمد جان سلام
سخن از کجا آغاز کنم که این حدیث آشنا دیگر باره تکرار شود و هر بار تازه تر از پیش همچون باران جان بشوید و همچو آفتاب درخشان کند چه الفاظی در لیاقت این لفظ زیباست و کدامین کلام گویای این معنای دلنشین است همان که آغاز گر سخن آن را بدین نام خوانده است «شهید» ؛شهید شعله ای خاموش نشدنی است. شهید شعری شنیدنی است، شهید شاهدی جاوید است، شهید خاطره ای به یاد ماندنی است، شهید فریادی رساست، شهید رسیدن به خداست و امروز صبح قبل از اذان خواب عجیبی دیدم، در خواب دیدم که در بیابانی خشک با دشمن می جنگیدم یکباره سخت تشنه شدم طوری که لبانم از شدت تشنگی ترک ترک شد بعد حضرت صدیقه زهرا(س) را با لباسی سفید و روئی زیبا در آسمان دیدم. در دست مبارکشان قدحی بود که می دانستم پر از آب است و مرا به سوی خود فرا می خواندند، من به راحتی پرواز کردم تا آب را از دستان مبارک بگیرم و بنوشم، وقتی آب را نوشیدم خود را در سرزمین بسیار سر سبز و زیبائی یافتم که پر از گلهای رنگارنگ بود. آنقدر احساس راحتی و شادمانی می کردم که در وصف نمی گنجد ازدرختان پر از میوه و جوی های زلال آن فهمیدم که آنجا بهشت است بی اندازه خوشحال بودم و از خوشحالی زیاد از خواب بیدار شدم هنوز هم لحظات شیرین زیارت بانوی دو عالم و آن فضای دل انگیز را حس می کنم مثل این است که در بیداری چنین اتفاقی افتاده است.
می دانم که شهید می شوم و دیگر به خانه بر نمی گردم، اگر چنین شد این نامه را به دست مادر برسان تا خیالش آسوده گردد. در این دنیا نعماتی هست که استفاده از آنها لذتبخش است اما وقتی می بینم که عده ای هستند که محروم از این نعماتند عذاب می کشم، عذابی دردناک وقتی بعضی از آدمها را پشت توده ای از غبار لذتهای کاذب می بینم زجر می کشم وقتی خستگی را پشت پلکهای افتاده و زیر خط های عمیق پوست ترک خورده کویری و در ژرفای نگاه هزار ساله مردان سالخورده و تهی دست می بینم و دستانی که خارهای هر سه انگشت خشکه زده اش، تحمل سالها رنج و مشقت است، عذاب می کشم و هنگامی به خود می آیم که همه زندگیم را اندیشه های دلخراش پر کرده است حتی وقتی به زندگی کردن با رها خانم فکر می کنم آرامش ندارم چرا که می دانم از آن پس به این خواهم اندیشید که چگونه انسانهائی به خوبی و مهربانی او به پاکی و صداقت او به معصومیت و زیبائی او از حقیقت غافلند و چرا محکوم به جبری تحمیل شده و ظالمانه اند، فرزندانی که به اجبار در محیطی به دنیا آمده اند که دائم در گوششان زمزمه های باطل می شود، جوانه هائی سر برآورده از خاک سیاه در آغاز رویشی نا پایدار دیده به آینده ای نا معلوم دوخته و تقلایی دوباره می کنند تا دوباره پای در جای پای پدر و مادر نهند و جبر تحمیل این تکرار نفرین شده را نا خواسته تکرار کنند.
محمد جان بعد از شهادتم نرجس عزیز و پدر خوبم و مادر عزیزم را تنها نگذاری و جای خالی مرا برایشان پرکنی در قرائت دعای گنج العرش مداومت کن و هفته ای یک بار برایم قرآن تلاوت کن، به نرجس بگو بی تابی نکند و بداند که دنیا زودگذرو کوچک است، خیلی زود به پایان می رسد و همدیگر را دوباره می بینیم خوشبختی و موفقیت او را از درگاه ایزد متعال خواستارم، به پدر ومادرم بگو دستشان را می بوسم و به خاطر همه زحماتشان از آنها تشکر می کنم، به مادرم بگو زیاد گریه نکند هرگاه که خواست گریه کند زیارت عاشورا بخواند و برای امام حسین(ع) گریه کند، به پدرم بگو حلالم کند، شرمنده ام که نتوانستم زحماتش را جبران کنم، به او بگو خیلی نوکرشم و خیلی دوستش دارم به او بگو در هدایت رها خانم بکوشد و در حق او پدری کند و نگذارد دختر خوبی مثل او طعمه گرگان درنده ای مثل تشکیلات بهایی شود. محمد عزیز مواظب خودت باش هرگز مگذار دوستان نابابی وارد زندگی ات شوند و تو را از انس با قرآن دور کنند، نماز شب را فراموش نکن که فقط در نمازهای شب است که به علم و معرفت واقعی الهی نائل می شوی به خاله و به همه اقوام سلام برسان و به آنها بگو همه آنها را دوست دارم، اگر شهید شدم بدانید که به آرزویم رسیده ام، بدانید که در این دنیا هیچ آرزوئی به جز ظهور حضرت ولی عصر(عج) نداشتم و نتوانستم این هجران و دوری را نیز تاب آورم. برای ظهورش همیشه دعا کنید و از پیروی نائب بر حقش رهبر عزیزمان که سر و جانم فدایش باد لحظه ای غافل نگردید و او را تنها نگذارید. تو پسر خاله و رفیق عزیزم راو همه شما را به خدای متعال می سپارم.
مهدی نامه را که خواندم از تعجب و حیرت خشکم زد، طبق تاریخ مندرج در روی نامه، این نامه درست در روز شهادتش نوشته شده بود و او چقدر آگاهانه به شهادتش لبیک گفته بود. علت دیگر تعجبم اشاره او به زندگی با من بود. آن قسمت را چند بار دیگر خواندم و بعد از دختر خاله اش زینب یعنی خواهر محمد پرسیدم: تو در این باره چیزی می دانی؟ زینب گفت: یعنی شما نمی دانید؟ من قسم خوردم که روحم از این قضیه بی خبر است او نامه های دیگر مهدی را آورد و به دست من داد و گفت: از همان روز اول که مهدی شما را دیده بود به شدت به شما علاقه مند شده بود و همه احساسش رابرای محمد نوشته بود و از اینکه شما بهائی بودی و نمی توانستی با او ازدواج کنی اظهار تأسف شدیدی کرده بود اما امید وار بود که یک روز حقیقت برای شما روشن می شود، نامه ای نبوده که نامی از شما نبرده باشد او شب و روز به شما فکر می کرد و از اینکه نمی تواند به شما برسد سخت در رنج و عذاب بود.
من همه نامه هایش را با اشتیاق فراوان خواندم و خیلی به فکر فرو رفتم او حتی یکبار سعی نکرد که من متوجه آن همه عشق و دل بستگی شوم، اما به همه دفعاتی که به خانه آنها مراجعه کرده و با خواهرو مادرش ملاقات کرده بودم و روزهایی که به همراه اوو نرجس به جلسات دراویش رفتم اشاره کرده و بی نهایت از اینکه من در گمراهی و تباهی هستم اظهار تأسف کرده بود، در نامه ای نوشته بود: خیلی دلم می خواست می توانستم با او حرف بزنم و به او بگویم تنها راه رسیدن به خدا اسلام است، بگویم راهی که تو در آن هستی کج راهه ای بیش نیست و تو را تباه خواهد کرد.
مهدی به روزی که به همراه خانواده اش به تفریح و گردش رفته بودیم اشاره کرده بود و نوشته بود :محمد جان یک لحظه در سر سفره رها خانم را در وسط آتش دیدم مثل گلی که داخل آتش افتاده باشد از اطرافش شعله های آتش زبانه می زد او به آتش پشت کرده و نشسته بود و من برای لحظاتی او را در آتش جهنم تصور کردم او باید هدایت شود حیف از او که مبتلا به نار دوزخ باشد. از خدا خواستم طوری که متوجه عشق و علاقه ام نشود یاریم کند که او را هدایت کنم فقط به خاطر خودش نه به خاطر اینکه من بتوانم با او ازدواج کنم. بعد از خواندن نامه ها منگ و مبهوت به عکس او خیره شدم و به او گفتم خوش به حال تو، بااطمینان قلب راهت را یافتی و با عزمی راسخ در آن به مجاهدت پرداختی و سرانجام در راه آن به شهادت رسیدی، تو جایگاهت را قبل از پرواز دیدی. چه زیبا پر کشیدی و آب حیات نوشیدی برای من هم دعا کن تا حقیقت را بیابم و چون تو سعادتمند شوم. حرفهای تو را بالأخره شنیدم سعی می کنم برای رسیدن به مقامی چون مقام تو تلاش کنم. مادر مهدی به من نزدیک شده و گفت رها جان توهم مثل دخترم هستی اگر من تا بحال چیزی به تو نگفتم به خاطر این بود که خود مهدی نخواست. یک روز به من گفت: اگر رها خانم مسلمان بود با او ازدواج می کردم. من می دانستم به تو علاقه دارد، ما زیاد سعی نمی کردیم مستقیماً به تو راجع به عقایدت حرف بزنیم، تو مهمان ما بودی نمی خواستیم ناراحت شوی اما حالا به وصیت مهدی دلم می خواهد از تو خواهش کنم که کتابهای بزرگان را مطالعه کن شاید متوجه شوی که راه راست فقط راه اسلام است. انسان به بلوغ فکری و روحی رسیده و خدا کاملترین دین و آخرین دین را برای انسان فرستاد. من به راه شما توهین نمی کنم فقط به توصیه مهدی برای شادی روح او از تو می خواهم کتابهای اسلامی بخوانی و با دقت قرآن را قرائت کنی اگر خدا بخواهد هدایت می شوی، من که از دست بهائیان به خاطر توهین به شهدا به شدت عصبانی بودم از شنیدن این حرفها ناراحت نشدم. دلم می خواست حداقل خانواده ام را از گفتن این حرفها باز دارم دوست داشتم تشکیلات را حد اقل از وجود پاک شهدا آگاه سازم که آنان را فریب خورده نپندارند اما چگونه می توانستم به گوشی که پر از اراجیف بود چیز دیگری بخوانم «نرود میخ آهنین در سنگ» گویا خدا بر قلبهای آنان مهر زده بود، آنان استعداد شنیدن هیچ حرف حقی را نداشتند و من احساس تنهائی می کردم، آن روزها هم گذشت و. . .



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:39 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-41

فرقه ای که همه چیز را وارونه به خورد ما می داد
نرجس مرتب به فکر فرو می رفت و یکباره با فریادی بغض های فرو خورده را بیرون می ریخت و بصورت سجده روی زمین می افتاد و بر زمین چنگ می زد، دو نفر او را بلند می کردند وبه دلداریش می پرداختند. مادر شروع به خواندن نموده و با سوز و گداز می خواند، مهدی جان تو که طاقت گریه منو نداشتی دلسوزکم، چرا رفتی؟ چرا کاری کردی که همیشه اشک بریزم عزیز دلم، مهدی جان بیا ببین چه کسانی به خانه ما آمدند، 

بیا ببین چقدر مهمان داری، تو که اینقدر مهمان نواز بودی بیا نگذار مهمانانت گریه کنند نازنینم، قربان آن دل مهربانت شوم پسر نجیبم، آرزو داشتم برات عروسی بگیرم، قربان قد و بالای قشنگت شوم عزیزکم. خانم صالحی همچنان با سوز می خواند و همه گریه می کردیم دقایقی بعد دو نفر از آقایان یکی از عکسهای مهدی را که بزرگ کرده و قاب گرفته بودند آوردند روی تاقچه پذیرائی گذاشتند. صدای گریه ها تمام فضای خانه را پر کرده بود، نرجس و مادرش به اندازه ای گریه کردند و قربان صدقه عکس مهدی رفتند که از نفس افتادند، آقای صالحی که وارد شد من و آزیتا به او نزدیک شدیم و تسلیت گفتیم، دلم می خواست قدرتی داشتم تا ذره ای از آن بار مصیبت از دوش این شیر مرد مومن بردارم، آقای صالحی گفت: راضی به رضای خدا هستیم، مهدی مال این دنیا نبود، کمر مرا شکست ولی خوشا به سعادتش و درحالی که به عکس مهدی نگاه می کردبا بغض گفت: او زنده است نگاهش کنید او به ما نگاه می کند این مائیم که او را نمی بینیم و روی صورتش را با دستها پوشانده به گریه افتاد. شانه های خسته اش از شدت گریه می لرزید چهره او هم شکسته تر شده بودحس می کردم در این سه روز سالها پیرتر شده زبان من از بیان حرفی که بتواند این مرد خدا را آرام کندقاصر بود فقط گفتم خدا به شما صبر عنایت کند. . . من و آزیتا تصمیم گرفتیم در کارها به آنها کمک کنیم دسته دسته همسایه ها و همکاران می آمدند و تسلیت می گفتند و می رفتند و ما پذیرائی می کردیم، قرار بود روز بعد که روز پنجشنبه بود پیکر پاک مهدی تشییع شود و به خاک سپرده شود، داخل یکی از اتاقهای نشیمن که پنجره های بزرگی روبه حیاط داشت آقایان نشسته بودند، یک نفر شروع به مداحی کرد و من تا آن روز به مداحی گوش نکرده بودم، مداح جوان از شهادت امام حسین(ع) و یارانش در روز عاشورا می گفت، از شهادت مسن ترین یاران آن حضرت تا جوان ترین جنگجوی ایشان حضرت علی اکبر(ع) و بالأخره شیر خواره حضرت که تشنه لب در آغوش مبارک پدر با اصابت تیری بر گلویش به شهادت رسید. از رنج و ماتم حضرت زینب(س) و درد التیام ناپذیر حضرت رقیه سه ساله(س) گفت، او با لحن خوش و صوتی دل نشین این مصائب را بر زبان می آورد و همه می گریستند به خاطرم رسید بهائیان روضه خوانی مسلمانان را به تمسخر گرفته ومی گفتند هزار و دویست سال پیش اتفاقی افتاده و عده ای همراه امام حسین (ع) به شهادت رسیده اند هنوز هم مردم برای آنها گریه می کنند، مسلمانان مرده پرستند و گریه را دوست دارند، من که به طور اتفاقی در این مجلس حضور یافته و شاهد این روضه خوانی بودم با عقل ناقص و کوچک خود حس می کردم که چقدر خوب است در این روزها و لحظه های سخت که برای پدر و مادر داغ دیده هیچ چیزی نمی تواند تسکین باشد اشاره به مصائب امامان و بهترین یاران آنان می شود این روضه ها باعث می شود که بازمانده ها بدانند که مصیبت و بلا فقط برای آدمهای معمولی نیست بلکه پیامبران و امامان و کسانی که در نزد خدا ارزش و مقام بیشتری دارند از ما بندگان عذاب بیشتری کشیده و مصیبت دیده ترند و گریه برای آنها یعنی زنده نگه داشتن نام آنها گریه برای آنها یعنی فریاد زدن پیام آنها و گریه برای آنها یعنی ابراز عشق، تقویت و ایمان و در نتیجه آرامش دل. در حالیکه بهائیان خارج کشور وقتی صدمین سالگرد فوت عبدالبهاء را گرامی داشتند، جشنی به پا کردند که در باور ما ایرانی ها نمی گنجید، از هر قوم وقبیله ای دراین جشن شرکت کرده بودند و ما فیلم این جشن را که ترجمه شده بود دیدیم. هر طایفه ای از دنیا با لباسهای مخصوص خود می آمدند، می خواندند و می رقصیدند و می رفتند. زن و مرد در کنار هم به ساز و آواز و رقص و عیش و نوش مشغول بودند و این نوع مجلس برای سالگرد فوت پیامبر یک دین از عجیب ترین اتفاقات این قرن است که بهائیان نام آن را فرهنگ و تمدن جدید می نامیدند!!
عمه ها و خاله ها و دختر خاله های نرجس در انجام کارها کمک می کردند جعبه های میوه را شسته و پاک می کردند، شیرینی و خرما می چیدند ووسائل پذیرائی آماده می کردند. چند نفر در تدارک وسائل سفره بودند. در آشپزخانه همینطور که مشغول انجام کار بودیم هرکس خاطره ای از مهدی تعریف می کرد، یکی از خاله ها می گفت: من آدمی به رقیق القلبی مهدی ندیده بودم اگر گدائی یا فقیری را می دید و یا کسی که معلول و ناتوان بود، آنقدر غمگین می شد که من او را سرزنش می کردم و می گفتم مثل کسی رفتار می کنی که انگار تا بحال چنین کسانی را ندیده اند اما او به شدت ناراحت می شد و می گفت: دیده باشم خاله، وقتی نمی توانم کاری برایشان بکنم وقتی کاری از دستم ساخته نیست دیوانه می شوم. آن شب تا صبح نمی خوابید و صدایش می آمد که دعا می خواند و گریه می کرد، عمه اش گفت: خوش به سعادتش همیشه وقتی اذان می دادند بلافاصله به نماز می ایستاد، بیشتر شبها هم نماز شب می خواند، دائم در حال تلاوت قرآن بود. عمه کوچکش می گفت: همیشه سر به سرم می گذاشت و شوخی می کرد به او می گفتم: دوستانم همه می گویند این برادر زاده ات خیلی خشک و ساکت است نمی دانند که تو چقدر شوخ و سرزنده ای چرادر کنار آنها شوخی نمی کنی تاتو را بشناسنداو با شوخی می گفت: اگر شوخی کردم و کسی عاشقم شد چی؟ می گفتم: خب بشود با او ازدواج می کنی. می گفت: آخر من که تصمیم ازدواج ندارم بنده خدا را چرا به فکر و خیال بیندازم، مادرش که برای دقایقی وارد آشپز خانه شد تا وضو بگیرد و شنید که در باره مهدی حرف می زنند گفت: روز آخر که داشت می رفت به او گفتم: پیراهن سفیدت را نپوش بین راه کثیف می شود انگار می دانست که دیگر بر نمی گردد، نزدیک من شد هر دو دست و پیشانی مرا بوسید و گفت: مامان جان با لباس سفید می روم و با لباس سفید بر می گردم. از داخل اتاقش یک کارتن اسباب و اثاثیه خارج کرد و گفت: مادر اینها را به یک فرد مستحق بدهید نگاه کردم دیدم ضبط و رادیو و کفش های کار نکرده و ساعت و شلوار و پیراهن های نو و اتو شده اش را داخل کارتن گذاشته، به او پرخاش کردم و گفتم: چرا اتاقت را خالی کردی؟ چرا همه چیز را می بخشی؟ گفت: مامان جان اینها به درد من نمی خورد شاید به درد کس دیگری بخورد، من که چیز دیگری به جز اینها ندارم. گفتم: این همه درس خواندی که به جایی برسی حالا هم هر چه در می آوری خرج فقرا می کنی پس کی به فکر خودت می افتی؟ می گفت: مامان حضرت رسول(ص) فرمودند: هرگز از انفاق به دیگران از ثروت و مال شما کاسته نخواهد شد. همراه خودش یک کتاب دعا و یک مهر و سجاده و قرآن برد. از خصائل و خوبی های مهدی هرکس چیزی می گفت و من غرق حیرت و ناباوری که چرا بهائیان شهدا را به باد تمسخر گرفته و خون آنها را پایمال شده می دانند و به آنها نام فریب خورده می دهند؟ این چه دشمنی سختی است که بهائیان نسبت به مسلمین خصوصا شیعیان دارند؟ چرا همه چیز را وارونه به خورد ما می دهند؟ چرا از گفتن و شنیدن حقایق این چنین هراسان و گریزانند؟ چند روز مراسم مهدی طول کشید وقت خاکسپاری سنگ برایش می گریست و برعکس انتظار من گوئی نصف شهر برای تشییع پیکر پاکش آمده بودند، به حدی شلوغ شد که عبورو مرور ماشین ها مختل شده بود.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:38 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-40

مهدی شهید شد
جوانی که بهشتی شد
گفت: رها. . . مهدی. . . مهدی شهید شد، . . . با شنیدن این خبر به حدی متأثر شدم که گوئی یکی از برادرانم را از دست داده ام، فریادی کشیدم و با صدای بلند گریه کردم گوشی تلفن را رها کرده و بی تاب و بی تحمل می گریستم، تا آن وقت برای کسی به این شدت گریه نکرده بودم او پسر پاک و با تقوی و خیلی مظلومی بود، او دوست داشتنی و بی گناه بود و این چه حکمتی است که خوبانی چون او در زمانی که دیگر جنگی در میان نیست از بین بروند؟! او چون فرشته ای بود که نمی توانست متعلق به زمین باشد.خدای من پدر و مادرو خواهرش چه می کشند و چگونه داغ این مصیبت بزرگ را تحمل خواهند نمود؟! گوئی به قلبم خراش می زدند. مامان سعی می کرد آرامم کند اما بی اختیار اشکهایم جاری بود و آرزومی کردم این خبر دروغ باشد و مرتب با صدای بلند می گفتم دروغه، دروغه. . . مادرم دوباره با آزیتا تماس گرفت وکمی که صحبت کرد دوباره گوشی را به من دادپرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ چه وقت خبر شهادت او به گوش خانواده اش رسیده؟ آزیتا از شدت رنجی که می کشید رمق توضیح دادن نداشت بالأخره گفت: دیروز غروب خبر می آورند که مهدی تصادف کرده و در بیمارستان است. خانواده خود را به تهران می رسانند و در آنجا متوجه می شوند که مهدی به عنوان فرمانده اکیپ خنثی سازی مین های باقی مانده از جنگ به شلمچه می رود و در آنجا یکی از مین ها منفجر شده و او و چند نفر از دوستان او به شهادت می رسند. آزیتا گفت: هنوز جسدش را تحویل نداده بودند که نرجس با من تماس گرفت و خبرش را داد او فریاد می کشید و می گفت: داداشم، داداش خوب و عزیزم شهید شد. پشتیبانم، عصای دست پدرم، همدم مادرم، عزیز دلم پر کشید. . .
نرجس شماره منزل عمویش را داده بود. من خیلی زود با آنها تماس گرفتم، وقتی گوشی را به نرجس دادند فقط گریه کردم، داغ مهدی به حدی روی قلبم سنگینی می کرد که خودم محتاج تسلی بودم. گفتم: نرجس جان بگو که او شهید نشده، بگو که اشتباه شده، بگو که دروغ گفتند، نرجس آرام گریه می کرد و می گفت: ای خدا داداشم داداش خوبم، گفتم: نرجس جان پدر و مادرت را آرام کن آنها را با این کارها بیشتر عذاب نده، شهید نمی میرد، شهید زنده است، شهید مهمان عزیز خداست، خودم گریه می کردم و او را دلداری می دادم. بالأخره قرار شد وقتی به سنندج آمدند ما را خبر کنند. سه روز گذشت اما در تمام این سه روز من اشک ریختم واحساس می کردم روح پاکش شاهد این اشکهاست. از خدا برای پدر و مادرش صبر می خواستم. مامان در این مدت سعی می کرد مرا آرام کند اما من آنچنان عزا گرفته بودم که حتی تلویزیون نگاه نمی کردم. دقایق برایم به کندی می گذشت و سنگینی این خبر برایم بسیار جان گداز بود، چشمانم در اثر گریه زیاد ورم کرده بود، اعضای کمیسیون موسیقی به منزل ما آمدند و جلسه را در خانه ما برپا نمودند، من حاضر نشدم که در این کلاس شرکت کنم به مامان گفتم: به آنها بگو مریض است مامان که از دروغ متنفر بود حقیقت را به آنها گفته بود. یکدفعه دیدم که همه به اتاق من هجوم آوردند، یکی از آنها برادر خودم بود و بقیه که هفت نفر بودند و در بین آنها از جوان بیست ساله تا فرد چهل و پنج ساله وجود داشت شروع به انتقاد و خرده گیری از من کردند. یکی از آنها درحالی که از درونش شعله نفرت زبانه می زد و سعی می کرد با چهره خندان آن همه نفرت و خشم را پنهان کند گفت: برای مرگ اینها که نباید گریه کرد زنده امثال اینها گریه دارد نه مرگشان. مثل این بود که خنجری به دل زخمی من زدند. با عصبانیت گفتم: اگر پسر شما بمیرد و کسی چنین حرفی بزند برایتان خوشایند است؟ او که زن 37 ساله ای بود و مثل دختر بچه ها یک شلوار نارنجی پوشیده بود گفت: اینها فرق می کنند. ما هر چه می کشیم از دست همین بچه حزب اللهی ها می کشیم. داداش گفت: اصلاً تو چه آشنائی با او داشتی؟ چرا با خانواده آنها رفت و آمد می کردی؟ گفتم مگر آنها چکار کردند؟ مگر کی هستند؟ و به مامان نگاه کردم که ببینم به آنها چه گفته. مامان گفت: مگر همان خانواده نیستند که می گفتی برای مرگ امام گریه کردند؟ گفتم خب مگر گناه می کردند؟ یکی دیگر از اعضا گفت: این جماعت همان کسانی هستند که عزیزان ما را با شکنجه به شهادت رساندند حالا تقاص پس میدهند. حالا تو برای آنها گریه می کنی؟ زیر رگبار حرفهای بی اساس و نفرت انگیز آنها عذاب می کشیدم. با عصبانیت از اتاقم خارج شده و به سمت پشت بام رفتم. با خود می گفتم بهائی یعنی شعار تو خالی. مگر اینها نمی گویند دشمنان خود را هم باید دوست بداریم؟! و بعد به خاطرم رسید که خود عبد البهاء هم وقتی به برادرش می رسید که از دشمنان اومحسوب می شد و به مسلک بهاء در نیامد و او هم برای خودش فرقه ای ساخت به اسم ازلیها با او در گیر می شد و پشت سر او و خانواده او حرف می زد و به همراهانش شعرهائی یاد داده بود که هر وقت از کنار منزل آنها عبور می کنند بخوانند و آنها را عذاب دهند دیگر از پیروان او چه انتظاری می رفت؟ روز چهارم بالأخره شنیدم که خانواده آقای محمد صالحی به سنندج آمده اند و قرار است جسد مهدی تشییع شود قبلاً به وسیله دوستان مهدی و بنیاد شهید اعلامیه تشییع پیکر پاک مهدی به دیوارها زده شده ومردم به این وسیله خبر دار شده بودند. با آزیتا به دیدن این خانواده داغ دیده رفتیم. وارد کوچه که شدیم برای لحظه ای فراموش کردم که به چه مناسبتی به خانه آنها می روم و با خود گفتم الان مهدی در را برایمان باز می کند و آن لحظه کاملاً جلوی چشمم مجسم شد. با به خاطر آوردن اینکه مهدی دیگر نیست و او برای همیشه رفته است زانوانم قدرت حرکت را از دست داد. لحظه ای ایستادم و به سراسر خیابان و محل زندگی آنها نگاه کردم و گفتم حس می کنم مهدی اینجاست و الان شاهداین محل و این خانه است. کسانیکه به دیدن خانواده اش می روند، کسانی که برایش اشک می ریزند، کسانی که درباره اش حرف می زنند، همه را می بیند و روحش چه آرامشی دارد. به بلندای درختان روبه روی خانه ها نگاه کردم و گوئی روح او را در بلند ترین نقطه آن در ختان می دیدم به او گفتم از خدا برای خانواده ات صبر بخواه. می دانم که جایگاهت در نزد خدا رفیع است. درب حیاط باز بود، اواخر زمستان بود وارد شدیم همه درختان و گلها بی شاخ و برگ بود و در بعضی از گوشه های حیاط تجمع برفها دیده می شد. تعدادی از اقوام آنها را که همه پیراهنهای مشکی به تن کرده و مشغول کار بودند دیدم، دلم از این می سوخت که در این شهر غریبند و عده زیادی به دیدنشان نخواهند رفت و مراسم تشییع خیلی خلوت خواهد بود. از بلند گویی که داخل حیاط نصب کرده بودند صدای قرآن پخش می شد و ناخودآگاه دل انسان می لرزید خانم و آقائی به ما خوش آمد گفته و ما را به سمت پذیرائی راهنمائی کردند. وارد شدیم و خانم محمد صالحی و نرجس را در بین خانمهای زیادی که دور آنها را گرفته بودند دیدم. مادر مهدی با رنگ و روئی پریده و سفید آرام آرام اشک می ریخت در این مدت کوتاه به شدت شکسته شده بود چشمان متورم و سرخش حکایت از خون دل داغدیده اش می کرد حس می کردم دیگر رمق نداشته باشد که با این و آن احوالپرسی کند می دانستم که جگر سوخته ای دردمند است می دانستم چه زجری می کشد میدانستم جسم و روحش آکنده از غم فراق بهترین فرزند دنیاست من و آزیتا هر دوی آنها را در آغوش گرفته و از صمیم قلب با صدای بلند گریه کردیم. با صدای گریه ما همه گریه می کردند وقتی من خود را به آغوش مادر مهدی انداختم، متوجه شدم صدای گریه های او بیشتر شد طوری سرم را به سینه می فشرد که گوئی او مرا دلداری میدهد و دائم در بین صحبتهایش می گفت: الهی فدایت شوم، الهی قربانت گردم. چشمان بی فروغ و غمگین مادر مهدی جانم را به آتش می کشید، در عمق نگاهش حکایتها بود، هزاران آرزوی خفته و خاموش، گوئی هنوز باور نمی کرد که مهدی اش برای همیشه رفته است و نمی خواست باور کند که دیگر هرگز او را نخواهد دید. من و آزیتا در گوشه ای نشستیم، مبلها را برداشته بودند و دور تا دور اتاق خانمها نشسته و تکیه به دیوار زده بودند. خانم صالحی مثل کسی که در چهره من دنبال خاطره ای می گشت به من خیره شده بود، من اشک می ریختم و او با تبسمی در گوشه لبانش و اشکی بر گوشه چشمش به من نگاه می کرد.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:37 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-39

 

همه چیز را فدای آیینی باطل کردم
نامزدی آزیتاآن روز گذشت و من روز بسیار پر بار و خوبی را در کنار این خانواده متدین گذراندم. چند روز بعد مراسم نامزدی آزیتا با یک پسر تهرانی بود که قبلاً ازدواج کرده و از همسرش جدا شده بود، من و نرجس و یکی دو نفر از دوستان آزیتا باهم قرار گذاشتیم که مبلغی را که به عنوان کادو می خواستیم به آزیتا بدهیم باهم جمع کنیم و برایش طلا بخریم.مهدی و نرجس به دنبال من آمده و باهم به سر قرار با دوستان دیگرمان رفتیم مهدی ما را پیاده کرده و قرار شد در ساعت مقرری بعد از اتمام مراسم نامزدی به دنبال ما بیاید. مراسم نامزدی آزیتا خیلی ساده و فقیرانه بود. آزیتا حتی به آرایشگاه نرفته بود اما با لباسهای قشنگی که پوشیده بود و آرایش ملایمی که داشت خیلی زیبا تر از همیشه بود. آقای محمد صالحی هزینه شام مهمانان را تقبل کرده بود و برای تهیه جهیزیه آزیتا از چند فروشگاه وسایلی به صورت قسطی برداشته بود. در خانه ای که بیشتر از دو اتاق و یک هال و یک آشپزخانه و حیاط بسیار کوچکی نداشت، بیش از هفتاد نفر دعوت شده بودند. در یکی از اتاقها آقایان نشسته بودند و داخل هال و اتاق دیگر پر از زن و بچه بود یک پنکه برای آقایان و پنکه ای هم برای خانمها گذاشته بودند که در خنک کردن آن فضا با آن همه جمعیت هیچ تأثیری نداشت. جمعیت زیادی تنگ هم نشسته بودند اما با این حال قسمت کوچکی در وسط جمعیت باز کردند تا بتوانند برقصند در آن محیط گرم و تنگ یکی یکی خانمها برمی خاستند و به عرض اندام می پرداختند با حرکات غیر طبیعی سعی می کردند چرخش اعضای بدن را با موزیکی که از یک ضبط صوت کوچک پخش می شد هماهنگ کنند. گویا همه فقط یک وظیفه داشتند و آن این بود که به این امر بپردازند. اینها همان مسلمانانی بودند که در معرض دید ما بهائیان ندانسته به کوچک جلوه دادن اسلام و به محرمات می پرداختند، با این حال زن و مرد از هم جدا بودند. اما در بین بهائیان اگر چنین حرکاتی سر می زند به این جهت است که در بهائیت چنین مسائلی حرام اعلام نشده و کسی احساس گناه نمی کند، خلوت زن و مرد غریبه و نامحرم حرام نیست و هیچگونه مرزی برای حجاب قائل نشده و بی حجابی که زمینه ایجاد بی عفتی و فساد است در بین آنها غوغا می کند و بر عکس در جامعه مسلمانها هرکس در رعایت حجاب و یا خلوت با اجنبی کوتاهی نماید مورد اعتراض و باز خواست افکار عمومی و نه تشکیلاتی واقع شده و با او برخورد می شود ودر جامعه بهائی هرکس بی حجاب تر باشد به اصطلاح با کلاس تر و با فرهنگ جلوه می کند و هرکس برای ایجاد ارتباط با اجنبی راحت تر و در واقع گستاخ تر باشد امروزی تر و در تشکیلات از عزت و احترام بیشتری برخوردار خواهد بود. من در مقایسه این دو جامعه وقتی به اعمال و رفتار بعضی از مسلمانان فکر می کردم خصوصاً وقتی به خلافکاران و معصیت کاران فکر می کردم می دیدم آنها کسانی هستند که تربیت مذهبی نشده اند و از احکام و دستورات اسلام سرپیچی کرده اند و در واقع خارج از دستورات اسلام عمل کرده اند اما در بهائیان اگر اعمال خلافی سر می زند برای این است که هیچگونه مانع شرعی ندارند. در واقع اسلام را نمی شود در اعمال مسلمانان جستجو کرد ولی بهائیت رادر اعمال بهائیان می توان یافت چون اگر اعمال نابجائی از افراد مسلمان سر می زند به علت بی توجهی به تعلیمات اسلام است و من وقتی با مهدی و نرجس همصحبت می شدم بیشتر به این مسائل پی میبردم چون آنها نمونه یک جوان مقید به اصول اسلامی بودند. مراسم نامزدی آزیتا بالأخره برگزار شد و داماد که ظاهراً پسر بدی نبود وارد جمع خانمها شد و حلقه نامزدی را به دست هم انداختند و قرار شد روز بعد به محضر بروند و خطبه عقد هم در بین آنها جاری شود. نامزد آزیتا مثل جنوبی ها سیاه بود اما قیافه بانمکی داشت. اصالتاً شیرازی بود و در تهران بزرگ شده بود.
غروب که شد مهدی به دنبال من و نرجس آمد و هر چه اصرار کردم که مرا تا ایستگاه ببرند ودر آنجا پیاده کنند گوش نکردندو تا منزل راهیم کردند. یک روز آزیتابا همسر و دوست همسرش به منزل ما آمدندو من برای آنها سنتور زدم و از آنها حسابی پذیرائی کردم دوست همسر آزیتا در همان جلسه اول به آزیتا اصرار کرده بود که از من برای اوخواستگاری کند، به او جواب رد دادم، او اهل تبریز و فوق العاده با وقار و با شخصیت بود و می دانستم علاوه بر ثروتی که دارد محاسن فراوانی هم دارد که مهمترین آنها وفاداری و پایبندی او به زندگی است. برایش آرزوی خوشبختی کرده و سرنوشت خود را به دست تشکیلات سپردم. خود را به جامعه ای سپردم که جوانان آن از بودن با دختران به اندازه کافی بهره می بردند و قصد ازدواج نداشتند. این معضل به حدی آشکار بود که دختران به زبان شوخی به مسئولان هیئت جوانان گفته بودند به بیت العدل پیغام دهید که برای ما دختران بی شوهر عده ای پسر جوان طالب ازدواج حواله کنند. در سنندج دختران زیادی بودند که سن آنها از سی سال تجاوز می کرد وهنوز همسری نداشتند، پیر ترین دختری که هرگز ازدواج نکرده بود حدود هشتاد سال سن داشت و بعید نبود که سرنوشت دختران دیگر هم به علت سیاست بی رحمانه تشکیلات و تعصب بی جای خانواده ها مثل آن پیر دختر نباشد. بعد از آن هم خواستگاران زیادی برای من پیدا شدند، با برادرم شوخی می کردیم که یکی از دندانهایم لق شد. دندان پزشکی که به او مراجعه کردم در جلسه سوم قصد ازدواج خود را با من مطرح کرد و آدرس منزل ما را خواست تا به همراه خانواده به منزل ما بیاید و من که نمی خواستم بحث همیشگی را پیش بکشم گفتم نامزد دارم. او هم عذر خواهی کرد و قضیه فیصله یافت. پسر خاله ام که مهندس راه و ساختمان بود از من خواستگاری کرد اما باز با مخالفت خانواده مواجه شدم تمام این موقعیت های خوب را از دست دادم، عشقی که به پرویز داشتم هیچوقت خاموش نشد و حسی که به مربی موسیقی پیدا کرده بودم بی نظیر بود. . . ومن همه چیز رافدای یک آئین کاذب و باطل و منحوس کردم اما آنچه مسلم بود حس خوب من نسبت به محبت خدا بود. او به من لطف و رحمت خاصی داشت و اگر زندگی مرا با مشکلاتی مواجه کرد و اگر مسیرم پر پیچ و خم و پر از فراز و نشیب بود و اگر سرگذشت پر ماجرا و سختی را پشت سر گذاردم احساس می کردم خدا از من چیزی می خواهد و من مأموریتی دارم. رسالتی، وظیفه ای و تلاش می کردم آنچه برایم مقدر شده بود هر چه زودتر فرا رسد. چند ماه دیگر گذشت و من در تمام این مدت ناخواسته مشغول فعالیتهای تشکیلاتی بودم و دل خوشی ام این بود که بیشتر فعالیتهای من در رابطه با موسیقی بود و در عین حال به فرا گیری سنتور هم می پرداختم. از خانواده آقای محمد صالحی مدتی بی خبر بودم تا اینکه یک روز آزیتا با گریه خبر ناگواری به من داد، او تلفنی فقط گریه می کرد و حرف نمی زد فکر کردم برای همسرش یا مادرش اتفاقی افتاده اما وقتی توانست حرف بزند. . .



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:36 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-38

تردیدم نسبت به حقانیت بهائیت بیشتر شد 

آن روز فرا رسید و ما هم جزو تماشاگران بودیم. وقتی نوبت اجرای برنامه آقای رضائی رسید نفس در سینه من حبس شده بود و به حدی استرس و هیجان داشتم که گوئی قرار بود من برنامه را اجرا کنم، گروه آقای رضائی همه لباسهای هم رنگی پوشیده بودند و برنامه خود را به نام روایت آغاز کردند روایت از خاطرات زیبائی حکایت داشت روایت گویای مقاومت مردم استوار کشورمان بود.

روایت یاد آور حماسی ترین روزها و یاد واره عشق و ایمان والای این دیار بود. روایت اجرا می شد و من از کالبد وجودم خارج شده و در دنیائی خارج از این دنیای فانی سیر می کردم. هرگز احساس لذتی را که آن روز از اجرای آن برنامه داشتم تجربه نکرده بودم و هنگامی که برنامه به اتمام رسید فکر می کردم تنها کسی که ممکن است تا این حد منقلب و مجذوب آن نواهای دلنشین شده باشد من هستم اما دیدم که تشویق تماشاگران بیش از حد معمول بود و گویا پایانی نداشت. مردم با تشویق غیر قابل تصورشان و گلهائی که به گروه هدیه می کردند نشان دادند که چقدر هنرشناس و زیباپسندند. خود این مردم تحسین بر انگیز و قابل تقدیر بودند. آقای رضائی در بین جمع ما را پیدا کرد و به سمت ما آمد وبعد از دقایقی از داداش اجازه گرفت و مرا به دیدن هنرمندان بزرگ کشورمان برد وقتی مرا به آنها معرفی می کرد گویا قبلاً از من برای آنها تعریف کرده بود و آنها مرا هنر جوئی هنرمند خطاب می کردند. بعد از ملاقات با آنها خلوتی یافتم و به او به خاطر کار بزرگش تبریک گفتم و او گفت: خالق این اثر فقط تو بودی. آن شب به دعوت برادرم آقای رضائی همراه ما به منزل برادرم آمد و تا نیمه های شب به گفتگو نشستیم و از هم صحبتی باهم لذت بردیم. همان شب تحت تأثیر اجرای خوب آن برنامه قطعه ادبی دیگری نوشتم و به او دادم در آن نوشته احساسم را نسبت به اجرای برنامه او بیان کرده و آرزو کرده بودم که به موفقیت های بیشتری نائل شود.فردای آن شب آقای رضائی به سنندج برگشت و ما هم چند روز دیگر برگشتیم. از خانواده آقای صالحی مدتها بود که بی خبر بودم با آزیتا و نرجس قرار گذاشته و همدیگر را دیدیم. من به نرجس اصرار کردم که به خانه ما بیاید او با مادرش صحبت کرده بود یک روز جمعه همه آنها خانوادگی برای استفاده از آب و هوای خوب اطراف خانه ما به آنجا آمدند. در خانه ما مثل همیشه باز بود با این حال زنگ زدند و من وقتی متوجه شدم آنها هستند شتاب زده به سمت در رفتم بی اندازه خوشحال شده بودم اما آنها فقط چند دقیقه ای داخل حیاط قدم زدند تا پدر و مادرم به دیدنشان آمده و تعارف کردند که به داخل منزل بیایند اما آنها نپذیرفتند و از پدر و مادرم اجازه گرفتند که من برای گردش و صرف نهار در همان اطراف همراهشان باشم. پدر و مادرم هم پذیرفتند و من خیلی زود حاضر شده و با آنها رفتم. آقای صالحی یک پژوی سفید رنگ داشت، مهدی پشت فرمان نشست پدر در کنار او و من و نرجس و مادرش عقب نشستیم برایم باعث افتخار بود که آنها به دیدنم آمده بودند. با راهنمائی من در کنار جوی آبی که اطرافش پر از تپه های تمشک و درختان زالزالک بود زیرانداز نسبتاً بزرگی پهن کرده و نشستیم خانم صالحی خیلی منظم بود همه وسائل و لوازم مورد نیاز را آورده بود. مهدی مشغول جمع کردن چوب برای روشن کردن آتش شد، مادر گفت: مهدی جان عزیزم پیک نیک هست نیازی به آتش نیست مهدی گفت: صفای آتش چیز دیگری است و خودش را با جمع کردن چوب و بر پا نمودن آتش سرگرم کرد. هوا کمی ابری بود و نسیم دلچسبی می وزید اواخر ماه شهریور را می گذراندیم و نرجس ترم سوم در رشته پزشکی را به پایان برده بود. او و بیشتر همکلاسی های من وارد دانشگاه شده و در زندگی اهداف بزرگی داشتند و من مجبور بودم در بین بهائیان به فعالیتهای خسته کننده و بی محتوائی مشغول باشم که نه تنها برای خودم مفید نبود بلکه برای دیگران هم هیچ عایدی نداشت. من و نرجس به خانم صالحی کمک کردیم و خیلی زود بساط نهار برپا شد، در حین خوردن غذا من پشت به آتش نشسته و مهدی که روبه روی من بود روبه آتش نشسته بود، گاهگاهی متوجه می شدم که مهدی به طرف من نگاه می کند و با اینکه من ونرجس مرتب شوخی می کردیم و می خندیدیم و خانم و آقای صالحی با ما هم صدا بودند او در فکر فرو رفته و در بین جمع نبود لحظاتی طوری جذب او شدم که دلم می خواست آنقدر با او راحت و صمیمی باشم که از او بپرسم چه چیزی باعث شده که این طور به فکر فرو رفته ای؟ اما دقایقی بعد متوجه جمع شده و با ما همکلام شد. احساس خوبی نسبت به مهدی داشتم نه احساس یک دختر به جنس مخالفش و نه احساس خواهرانه و نه به خاطر اینکه پسر آقای محمد صالحی و برادر نرجس بود. او را دوست داشتم فقط به خاطر خودش به خاطر وجود دست نیافتنی و مهربانش، او خیلی با محبت بود. از نگاهش، از حرفهایش، از اعمال و رفتارش مهرو محبتی زاید الوصف نسبت به دیگران دیده می شد تا بحال جوانی این چنین مؤمن و مقید به مسائل عبادی ندیده بودم. بلافاصله بعد از نهار وضو گرفت و به نماز ایستاد. بعد نرجس و پدرش هم به نماز ایستادند من که تحت تأثیر قرار گرفته بودم این عمل آنها را ستوده و گفتم در این فضا صحبت کردن با خدا خیلی لذت بخش است ما هم وقتی دسته جمعی به اینجا می آئیم به خواندن دعا و مناجات های دسته جمعی می پردازیم و دیگر به آنها نگفتم که وقتی به آنجا می رویم حتی یک بار ندیده ام کسی رو به خدا بایستد و نماز بخواند همه فقط در حال عیش و نوش هستند و تا شب به رقص و آواز می پردازند. نمی خواستم در کنار آنها احساس کمبود کنم و در ضمن می خواستم ذهنیت آنها را نسبت به بهائیان تغییر دهم. این موضوع باعث شد که مهدی و نرجس درباره بهائیان سؤالاتی از من کردند و من حس می کردم مهدی مطالعه نسبتاً کاملی درباره بهائیان دارد اما از من سؤالاتی می کند تا ببیند تا چه حد از حقیقت بهائیت آگاهی دارم. بحث و گفتگوی ما حدود سه ساعت طول کشید. مهدی ذهنیت مرا نسبت به اسلام تغییر داد و طوری به تبلیغ اسلام پرداخت که واقعاً منقلب شدم و شک و تردیدم نسبت به حقانیت بهائیت بیشتر شد. آن روز خیلی خوش گذشت من به مطالبی پی بردم که قبلاً از آنها بی اطلاع بودم و در اثر تبلیغات سو ء تشکیلات عکس قضیه در مغزم فرو رفته بود. عمده مطالب اینکه تشکیلات اسلام را برای ما دینی کوچک و عقب افتاده که پر از خرافات و اوهام است معرفی کرده بود و من فهمیدم که بهائیان اعتقادات خرافی بعضی از مردم بی سواد و بی اطلاع را به عنوان اسلام به ما معرفی کرده اند درحالی که خود اسلام دینی بسیار جامع و کامل و بی نقص است که بسیار انسان سازو تعالی بخش است.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:28 صبح )
<   <<   6      
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

عزاداری از سنت های پیامبر اکرم (ص) است
سعادت ابدی در گرو اشک و عزاداری بر سیدالشهدا علیه السلام
سبک زندگی قرآنی امام حسین (علیه السلام)
یاران امام حسین (ع) الگوی یاران امام مهدی (عج)
آیا شیطان به دست حضرت مهدی علیه السلام کشته خواهد شد؟
ارزش اشک و عزا بر مصائب اهل بیت علیهم السلام
پیوستگان و رهاکنندگان امام حسین علیه السلام
امام حسین علیه السلام در آیینه زیارت
پیروان مسیح بر قوم یهود تا روز قیامت برترند!
نگاهی به شخصیت جهانی امام حسین «علیه السلام»
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 118
>> بازدید دیروز: 78
>> مجموع بازدیدها: 1324824
» درباره من

بشنو این نی چون حکایت می کند

» فهرست موضوعی یادداشت ها
دینی و مذهبی[871] . عشق[360] . آشنایی با عرفا[116] . جدایی از فرهنگ[114] . موسیقی[66] . داستانک[2] . موعود . واژگان کلیدی: بیت المال . صحابی . عدالت . جزیه . جنایات جنگ . حقوق بشردوستانه . حکومت . خراج . علی علیه‏السلام . لبنان . مالیات . مصرف . مقاله . منّ و فداء . ادیان . اسرای جنگی . اعلان جنگ . انصاری . ایران . تقریب مذاهب . جابر .
» آرشیو مطالب
نوشته های شهریور85
نوشته های مهر 85
نوشته زمستان85
نوشته های بهار 86
نوشته های تابستان 86
نوشته های پاییز 86
نوشته های زمستان 86
نوشته های بهار87
نوشته های تابستان 87
نوشته های پاییز 87
نوشته های زمستان87
نوشته های بهار88
نوشته های پاییز88
متفرقه
نوشته های بهار89
نوشته های تابستان 89
مرداد 1389
نوشته های شهریور 89
نوشته های مهر 89
آبان 89
آذر 89
نوشته های دی 89
نوشته های بهمن 89
نوشته های اسفند 89
نوشته های اردیبهشت 90
نوشته های خرداد90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد90
نوشته های شهریور90
نوشته های مهر 90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد 90
نوشته های مهر 90
نوشته های آبان 90
نوشته های آذر 90
نوشته های دی 90
نوشته های بهمن 90
نوشته های اسفند90
نوشته های فروردین 91
نوشته های اردیبهشت91
نوشته های خرداد91
نوشته های تیرماه 91
نوشته های مرداد ماه 91
نوشته های شهریور ماه91
نوشته های مهر91
نوشته های آبان 91
نوشته های آذرماه91
نوشته های دی ماه 91
نوشته های بهمن ماه91
نوشته های بهار92
نوشته های تیر92
نوشته های مرداد92
نوشته های شهریور92
نوشته های مهر92
نوشته های آبان92
نوشته های آذر92
نوشته های دی ماه92
نوشته های بهمن ماه92
نوشته های فروردین ماه 93
نوشته های اردیبهشت ماه 93
نوشته های خردادماه 93
نوشته های تیر ماه 93
نوشته های مرداد ماه 93
نوشته های شهریورماه93
نوشته های مهرماه 93
نوشته های آبان ماه 93
نوشته های آذرماه 93
نوشته های دیماه 93
نوشته های بهمن ماه 93
نوشته های اسفند ماه 93
نوشته های فروردین ماه 94
نوشته های اردیبهشت ماه94
نوشته های خرداد ماه 94
نوشته های تیرماه 94
نوشته های مرداد ماه 94
نوشته های شهریورماه94
نوشته های مهرماه94
نوشته های آبان ماه94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
پیام شهید -وبگاه شهید سید علی سعادت میرقدیم
دانشجو
(( همیشه با تو ))
همراه با چهارده معصوم (علیهم السلام )ویاران-پارسی بلاگ
بر بلندای کوه بیل
گل رازقی
نقاشخونه
قعله
hamidsportcars
ir-software
آشفته حال
بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن
سرباز ولایت
مهندس محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
...عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
بهارانه
*تنهایی من*
بلوچستان
تیشرت و شلوارک لاغری
اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی
کشکول
قدم بر چشم
سه ثانیه سکوت
نگارستان خیال
گنجدونی
بهارانه
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
نگاهی نو به مشاوره
طب سنتی@
سرچشمـــه فضیـلـــت ها ؛ امـــام مهــدی علیــه السلام
اکبر پایندان
Mystery
ermia............
پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ...
اسیرعشق
چشمـــه ســـار رحمــت
||*^ــــ^*|| diafeh ||*^ــــ^ *||
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
جلال حاتمی - حسابداری و حسابرسی
بهانه
صراط مستقیم
تــپــش ِ یکــ رویا
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
سلحشوران
گیاه پزشکی 92
مقبلی جیرفتی
تنهایی افتاب
طراوت باران
تنهایی......!!!!!!
تنهای93
سارا احمدی
فروشگاه جهیزیه و لوازم آشپزخانه فدک1
.: شهر عشق :.
تا شقایق هست زندگی اجبار است .
ماتاآخرایستاده ایم
هدهد
گیسو کمند
.-~·*’?¨¯`·¸ دوازده امام طزرجان¸·`¯¨?’*·~-.
صحبت دل ودیده
دانلود فایل های فارسی
محقق دانشگاه
ارمغان تنهایی
* مالک *
******ali pishtaz******
فرشته پاک دل
شهیدباکری میاندوآب
محمدمبین احسانی نیا
کوثر ولایت
سرزمین رویا
دل نوشته
فرمانده آسمانی من
ایران
یاس دانلود
من.تو.خدا
محمدرضا جعفربگلو
سه قدم مانده به....
راز نوشته بی نشانه
یامهدی
#*ReZa GhOcCh AnN eJhAd*#(گوچـی جـــون )
امام خمینی(ره)وجوان امروز
فیلم و مردم
پیکو پیکس | منبع عکس
پلاک صفر
قـــ❤ــلـــــب هـــــای آبـــــی انــ❤ـــاری
اسیرعشق
دل پرخاطره
* عاشقانه ای برای تو *
farajbabaii
ارواحنا فداک یا زینب
مشکات نور الله
دار funny....
mystery
انجام پروژه های دانشجویی برای دانشجویان کنترل
گل یا پوچ؟2
پسران علوی - دختران فاطمی
تلخی روزگار....
اصلاحات
گل خشک
نت سرای الماس
دنیا
دل پر خاطره
عمو همه چی دان
هرکس منتظر است...
سلام محب برمحبان حسین (ع)
ادامس خسته من elahe
دهکده کوچک ما
love
تقدیم به کسی که باور نکرد دوستش دارم
گروه اینترنتی جرقه داتکو
مدوزیبایی
من،منم.من مثل هیچکس نیستم
Tarranome Ziba
پاتوق دختر و پسرای ایرونی
اسرا
راه زنده،راه عشق
وبلاگ رسمی محسن نصیری(هامون)(شاعر و نویسنده)
وب سایت شخصی یاسین گمرکی
حسام الدین شفیعیان
عکسهای سریال افسانه دونگ یی
ܓ✿ دنـیــــاﮮ مـــــــن
Hunter
حسام الدین شفیعیان
دهکده علم و فناوری
اسیرعشق
دختر باحال
*دلم برای چمران تنگ شده.*
♥تاریکی♡
به یادتم
باز باران با محرم
تنهایی ..............
دوستانه
هرچه می خواهد دل تنگم میذارم
زندگی
نیلوفر مرداب
فقط طنزوخنده
تینا!!!!
شیاطین سرخ
my love#me
سرزمین خنگا
احکام تقلید
•.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.•
فوتسال بخش جنت (جنت شهر )
حقیقت صراط
...دیگه حسی نمونده
زیر اسمان غربت
شهید علی محسنی وطن
سکوت(فریاد)
عاشقانه ها
خودمو خدا تنها
دانستنی های جالب
ermia............
حجاب ایرانی
عرفان وادب
دل خسته
عاشقانه های من ومحمد
هر چه میخواهد دله تنگت بگو . . .
sharareh atashin
mehrabani
khoshbakhti
______>>>>_____همیشگی هااا____»»»»»_____>>>>
دخترونه
قلبی خسته ازتپیدن
عشـ۩ـق یـ۩ـعنی یـ۩ـه پــ۩ـلاک......
تینا
مذهب عشق
مناجات با عشق
داستان زندگی من
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
عاشق فوتبال
کشکول
حاج آقا مسئلةٌ
صدا آشنا
کد بانوی ایرانی
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
« یا مهدی ادرکنی »
وبلاگ تخصصی کامپیوتر - شبکه - نرم افزار
::::: نـو ر و ز :::::
توکای شهر خاموش

.: اخـبـار فـنـاوری .:
Biology Home
شــــــــــــــهــــدای هــــــــــــــســـتــه ایـــــــــــــ
مثبت گرا
تک آندروید
امروز
دانستنی / سرگرمی / دانلود
°°FoReVEr••
مطلع الفجر
سنگر بندگی
تعصبی ام به نام علی .ع.
تنهایی.......
دلـــــــشــــــــکســـــته
عاشقانه
nilo
هر چی هر چی
vida
دلمه پیچ, دستگاه دلمه پیچ Dolmer
هسته گیر آلبالو
آرایشگری و زیبایی و بهداشت پوست
عکس های جالب و متحرک
مرکز استثنایی متوسطه حرفه ای تلاشگران بیرجند
دیجی بازار
نمونه سوالات متوسطه و پیش دانشگاهی و کارشناسی ارشد
bakhtiyari20
زنگ تفریح
گلچین اینترنتی
روستای اصفهانکلاته
پایه عکاسی مونوپاد و ریموت شاتر بلوتوث
سرور
عاطفانه

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


























































































» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب