سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و او را از قدر پرسیدند ، فرمود : ] راهى است تیره آن را مپیمایید و دریایى است ژرف بدان در میائید ، و راز خداست براى گشودنش خود را مفرسایید . [نهج البلاغه]
بشنو این نی چون حکایت می کند
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» نشتی کارتهای سوخت

شخصی میگفت : یه مدت بود که حس می کردم وقتی میرم پمپ بنزین و بنزین می­زنم نسبت به دفعه‌ی قبل که بعد از بنزین سهمیه ام رو چک کردم 3 یا 4 لیتر کم شده. 

تا اینکه امروز توی تابناک دیدم که نوشته از وقتی کیف پول الکترونیک راه افتاده اگر قبل از برداشتن کارت سوخت، گزینه «پرداخت نقدی» رو انتخاب نکنی،4 لیتر از کارتت کم میکنه! 

    

شما حساب کنید مصرف روزانه بنزین حدود 60 میلیون لیتر اگر باکها به طور متوسط 50 لیتر جاداشته باشند میشه 1,200,000 ماشین که اگر 60 درصد این اشتباه رو بکنن میشه 720,000 ماشین که ضربدر 4 لیتر میشه 2,880,000 لیتر که اگر ما بالتفاوت 700 و 400 تومان رو ملاک قرار بدیم میشه روزی 864,000,000 تومان دزدی و در ماه 25,920,000,000 تومان صرفه جویی .... 

    

از وبسایت شرکت ملی پخش فراورده های نفتی ایران 

کارت هوشمند سوخت وسیله نقلیه به سامانه پرداخت الکترونیک مجهز نشده است برای اینکه در سوخت گیری دچار کسرسهمیه نگردیم چه اقداماتی انجام دهیم؟ 

پاسخ:درصورتی که کارت هوشمند سوخت وسیله نقلیه شما به سامانه پرداخت الکترونیک بهای سوخت (سپاس)متصل نگردیده، در صورت مراجعه به جایگاه هایی که به این سامانه مجهز شده اند ، پس از اتمام سوختگیری با دو گزینه  بانکی/ نقدی مواجه می شوید، لازم است در این مواقع با انتخاب گزینه نقدی ودیدن پیغام( کارت رابردارید ) نسبت به برداشتن کارت هوشمند سوخت اقدام نمائید تا سوختگیری صحیح انجام شود و دچار کسر سهمیه نشوید.  

درصورت عدم انتخاب گزینه نقدی و خارج کردن کارت هوشمند سوخت ازکارتخوان،سوختگیری شما نادرست اتمام یافته وازسهمیه خودرو 4لیتر کسرمی گردد. 

    

از این پس در صورتی که خواستید پرداخت نقدی بکنید حتما پرداخت نقدی را قبل از خروج کارت انتخاب کنید. 

   

این مورد واقعیت دارد و در لینک زیر نوشته شده است. 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( دوشنبه 89/12/23 :: ساعت 10:11 صبح )
»» نامه معروف چارلی چاپلین به دخترش را یک ایرانی نوشته

کمتر کسی پیدا می شود که نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش را نخوانده باشد . نامه ای که در کشور ما سی سال دست به دست می چرخد . در مراسم رسمی و نیمه رسمی بارها از پشت میکروفن خوانده شد و مردم کوچه و بازار با هر بار خواندن آن به یاد لبخند غمگین چاپلین افتادند که جهانی از معنا در خود داشت . اگر بعد از این همه سال به شما بگویند این نامه جعلی است چه می گویید ؟؟! لابد عصبانی می شوید و از سادگی خود خنده تان می گیرد . حالا اگر بگویند نویسنده واقعی این نامه سی سال است که فریاد می زند این نامه را من نوشتم نه چاپلین و کسی باور نمی کند چه حالی به شما دست می دهد ؟ فکر می کنید واقعیت دارد ؟ خیلی ها مثل شما سی سال است که به فرج ا... صبا نویسنده واقعی این نامه همین را می گویند : واقعیت ندارد این نامه واقعی است !!!!!

فرج ا... صبا نویسنده و روزنامه نگار کهنه کاری است . او سالها در عرصه مطبوعات فعالیت داشته و امروز دیگر از پیشکسوتان این عرصه به شمار می آید .

.......... ماجرا برمی گردد به یک روز غروب در تحریریه مجله روشنفکر .

فرج ا... صبا اینطور می گوید : " سی و چند سال پیش در مجله روشنفکر تصمیم گرفتیم به تقلید فرنگی ها ما هم ستونی راه بیندازیم که در آن نوشته های فانتزی به چاپ برسد . به هر حال می خواستیم طبع آزمایی کنیم . این شد که در ستونی ، هر هفته ، نامه هایی فانتزی به چاپ می رسید . آن بالا هم سرکلیشه فانتزی تکلیف همه چیز را روشن می کرد . بعد از گذشت یک سال دیدم مطالب ستون تکراری شده . یک روز غروب به بچه ها گفتم مطالب چرا اینقدر تکراری اند ؟ گفتند : اگر زرنگی خودت بنویس ! خب ، ما هم سردبیر بودیم . به رگ غیرتمان برخورد و قبول کردیم . رفتم توی اتاق سردبیری و حیران و معطل مانده بودم چه بنویسم که ناگهان چشمم افتاد به مجله ای که روی میزم بود و در آن عکس چارلی چاپلین و دخترش چاپ شده بود . همان جا در دم در اتاق را بستم و نامه ای از قول چاپلین به دخترش نوشتم . از آن طرف صفحه بند هم مدام فشار می آورد که زود باش باید صفحه ها را ببندیم . آخر سر هم این عجله کار دستش داد و کلمه "فانتزی" از بالای ستون افتاد . همین شد باعث گرفتاری من طی این همه سال . "

بعد از چاپ این نامه است که مصیبت شروع میشه :" آن را نوار کردند ، در مراسم مختلف دکلمه اش می کردند ، در رادیو و تلویزیون صد بار آن را خواندند ، جلوی دانشگاه آن را می فروختند ، هر چقدر که ما فریاد کشیدیم آقا جان این نامه را چاپلین ننوشته کسی گوش نکرد . بدتر آنکه به زبان ترکی استانبولی ، آلمانی و انگلیسی هم منتشر شد .

حتی در چند جلسه که خودم نیز حضور داشتم باز این نامه را خواندند و وقتی گفتم این نامه جعلی است و زاییده تخیل من ، ریشخندم کردند که چه می گویی ؟ ما نسخه انگلیسی اش را هم دیده ایم !!!! "

به هرحال فرج الله صبا چوب خلاقیتش را می خورد. چرا که این نامه آنقدر صمیمی و واقعی نوشته شده که حتی یک لحظه هم به فکر کسی نرسیده که ممکن است دروغین باشد.
دروغین؟ اسم این کار را نمی شود جعل نامه گذاشت. مخصوصا آنکه نویسنده خودش هم تابه حال صدهزار بار این موضوع را گوشزد کرده است. اما نکته مهم آن است که همه از چارلی چاپلین جز این توقع ندارند یعنی همه آن شخصیت دوست داشتنی را به همین شکل و همین کلام باور دارند . ارد بزرگ متفکر و فیلسوف برجسته می گوید : "در پشت هر سرفرازی بزرگی ، نگاه و سخن مهر آمیز و دلگرم کننده ی نهفته است." در درون نامه فرج الله صبا سخنان مهر آمیز و صمیمیت فراوانی دیده می شود و از این روست که تا به حال کسی بر سندیّت آن شک نکرده است با هم یک بار دیگر متن نامه را می خوانیم :

جرالدین دخترم ، اکنون تو کجا هستی ؟ در پاریس روی صحنه تئاتر ؟ این را می دانم . فقط باید به تو بگویم که در نقش ستاره باش و بدرخش . اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر گل هایی که برایت فرستاده اند به تو فرصت داد ، بنشین و نامه ام را بخوان . من پدر تو هستم . امروز نوبت توست که صدای کف زدن های تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد . به آسمان برو اما گاهی هم به روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن . زندگی آنان که با شکم گرسنه و در حالی که پاهایشان از بینوایی می لرزد ، هنرنمایی می کنند . من خود یکی از آنها بوده ام . جرالدین دخترم ، تو مرا درست نمی شناسی . در آن شبهای بس دور ، با تو قصه ها گفتم . آن داستان هم شنیدنی است . داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه می گیرد ، داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام ، من درد نابسامانی را کشیده ام و از اینها بالاتر ، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند و سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمی کند ، چشیده ام. با این همه زنده ام و از زندگان هستم . جرالدین دخترم ، دنیایی که تو در آن زندگی میکنی ، دنیای هنرپیشگی و موسیقی است . نیمه شب آن هنگام که از تالار پرشکوه تئاتر شانزلیزه بیرون می آیی ، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن . حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل می رساند ، بپرس . حال زنش را بپرس . به نماینده ام در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرج های تو را بدون چون و چرا بپردازد اما برای خرج های دیگرت باید صورتحساب آن را بفرستی .

دخترم جرالدین ، گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و به مردم نگاه کن و با فقرا همدردی کن . هنر قبل از آنکه دو بال به انسان بدهد ، دو پای او را می شکند . وقتی به این مرحله رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی ، همان لحظه تئاتر را ترک کن . حرف بسیار برای تو دارم ولی به وقت دیگر می گذارم و با این آخرین پیام ، نامه را پایان می بخشم . انسان باش ، پاکدل و یکدل . زیرا گرسنه بودن ، صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست بودن و بی عاطفه بودن است .

پدر تو ، چارلی چاپلین



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 89/12/17 :: ساعت 2:40 عصر )
»» قواعد زندگی


قواعد زندگی

سی ثانیه پای صحبت آقای برایان دایسون ؛ مدیر اجرائی اسبق در شرکت کوکاکولا

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند. کاملا واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد، کاملا شکسته و خرد میشوند و باید بیشتر مراقب آنها باشیم.

او در ادامه میگوید :
آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان ولی آن توپ لاستیکی همان شغل تان است ...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 89/12/17 :: ساعت 2:31 عصر )
»» اینگونه نگاه کنید ...

مرد را به عقلش نه به ثروتش

زن را به
وفایش نه به جمالش


دوست را به
محبتش نه به کلامش


عاشق را به
صبرش نه به ادعایش


مال را به برکتش نه به مقدارش

خانه را به
آرامشش نه به اندازه اش


اتومبیل را به
کارائیش نه به مدلش

غذا را به
کیفیتش نه به کمیتش


درس را به
استادش نه به سختیش


دانشمند را به
علمش نه به مدرکش


مدیر را به
عملکردش نه به جایگاهش


نویسنده را به
باورهایش نه به تعداد کتابهایش


شخص را به
انسانیتش نه به ظاهرش


دل را به
پاکیش نه به صاحبش


جسم را به
سلامتش نه به لاغریش


سخنان را به عمق
معنایش نه به گوینده اش



در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 89/12/17 :: ساعت 12:16 عصر )
»» تجربه شخصی

در روزنامه همشهری آگهی فروش منزل مسکونی بود که با ان تماس گرفتم. این طور تظاهر می شد که با یک بنگاه معاملات ملکی تماس گرفته اید. خانم بسیار خوش برخوردی خیلی خونسرد جوابگوی سوالات بود و درفایلهای مربوط به آگهی های منزل جستجو می کرد. وقتی به او گفتم آپارتمانی با حدود 70 میلیون تومان می خواهم با خونسردی تمام سراغ فایلهایمربوط به زعفرانیه و نیاوران هم رفت!!!!!! آخر سر هم چند تا شماره تلفن داد که معلوم شد اشتباه بوده است  !!!!
وقتی که به او گفتم که چرا به راحتی شماره تماس فروشنده را می دهی و مگر بنگاه شما حق کمیسیون نمی گیرد! گفت ما حق مشاوره مان دقیقه ای 500 تومان است که بر روی قبض تلفنتان می آید....!!!!!!!!1
با     این کلک برای چند تا شماره تلفن دادن ، حدود 50 دقیقه تلفن را مشغول نگه داشته بود  ...

شماره ای  که با 909 شروع می شود, این یک حقه ی چدید
دفاتر خصوصی همراه برای سرقت پول خردهای جیب شماست که البته اگر آن را ضربدر یک میلیون مخاطب کنید برای خودش عددی می شود.

تماس شما با شماره ها909 ، دقیقه ای 500 تومان محاسبه می شود که به جیب کسی می رود که خط را از مخابرات اجاره کرده. این یک شیوه ی جدید سرقت از مردم است,

 

به عنوان یک ایرانی مسوول, لطفا این متن را برای دوستان خود در ایران بفرستید و متنی را هم که خواهم نوشت حتما مطالعه کنید.

 

هر تماس شما حدود حداقل 1000 تا 2000 تومان پول به جیب اجاره کننده خط می ریزد و یک میلیون تماس می شود یک تا دو میلیارد تومان, آن هم به همین سادگی.لطفا دست از بی مسوولیت بردارید, این پیام را برای دوستان خود بفرستید و به عنوان یک ایرانی تلاش کنید که جلوی این سرقت های خرد را که باب شده و ارزش شکایت هم ندارد بگیرید



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/12/8 :: ساعت 12:27 عصر )
»» تست کردن شراب


مسئول تست کردن شراب های یک شرابسازی می میرد، مدیر کارخانه شرابسازی دنبال یک مسئول تست دیگر می گردد تا استخدام کند. یک فرد مست با لباس ژنده و پاره برای گرفتن شغل درخواست می دهد. مدیر کارخانه فکر می کند چطور اورا رد کند.* *اورا تست می کنند. به او یک گیلاش شراب می دهند و می خواهند که آنرا تست کند آزمایش می کند و می گوید* *شراب قرمز، مسکات، سه ساله، و در بخش شمالی تپه رشد کرده و در ظرف فلزی عمل آمده است* *مدیر شرابسازی می گوید درست است* * *گیلاس دیگری به او می دهند * *این یکی شراب قرمز کابرنه هشت ساله و در بخش جنوبی تپه  رشد کرده و در چلیک چوبی عمل آمده است * *درست است.* *مدیر موسسه که متعجب شده است با چشمکی به منشی پیشنهادی میکند. او یک گیلاس ادرار می آورد. فرد الکلی آنرا آزمایش می کند. و می گوید* *بلوند، 26 ساله، سه ماهه  حامله است و اگر کار را به من ندهید نام پدر بچه را هم خواهم گفت. *





نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/12/8 :: ساعت 12:24 عصر )
»» تلنگری برروح

به تدریج از سرمای هوا کاسته می شد. در واقع بعد از آخرین برف سنگینی که بارید ، برف های بعدی بی رمق و کم جان بودند و زمین آنها را نگه نمی داشت. هوای بیرون غار سرد و مرطوب بود و به همین دلیل هنوز نمی توانستیم در بیرون غار و کنار دریاچه مستقر شویم. بخصوص شب ها سرمای هوا غیر قابل تحمل می شد و گرمای غار برای ما یک نعمت بزرگ به شمار می آمد.

خدامراد داخل غار هم بیکار نبود. او توانسته بود با دست خالی برای خودش تبر و چکش و تیروکمان بسازد. همینطور برای شکار ماهی یک جور سبد جالب ساخته بود که ماهی ها از سوراخی بالای سبد وارد تونلی پیچ دار می شدند و بعد وقتی می خواستند خارج شوند به دلیل پیچ دار بودن دالان نمی توانستند از آن خارج شوند. او هر روز مقداری طعمه داخل سبد می ریخت و آن را کنار دریاچه داخل آب می گذاشت و روز بعد سبدراکه تعدادی ماهی در آن گیر افتاده بودند را از آب بیرون می کشید.

یک روز صبح که هوای بیرون خیلی سرد بود خدامراد را دیدم که کنار آتش نشسته است و با چوب حوصله روی زمین نقشه ساخت چیزی را روی خاک می کشد. خودم را به کنار آتش رساندم و با کنجکاوی پرسیدم:"می خواهید ساختمان بسازید؟"

خدامراد با تبسم گفت:"چیزی شبیه آن؟ دقت کرده ای ما یخچال نداریم که گوشت تازه را در آن نگه داریم؟"

به شوخی گفتم : " اگر هم یخچالی می داشتیم برقی نداشتیم که یخچال را روشن کنیم."

خدامراد بی تفاوت به شوخی من گفت:" ولی آب به اندازه کافی داریم. در واقع در راهروی پشت این غار یک چشمه جوشان آب شیرین است که دائم فعال است و آب آن از لابلای سنگ ها به بیرون غار می رود واز نهر پشت این تپه سنگی نهایتا داخل جنگل می ریزد. ما می توانیم از آب این چشمه استفاده کنیم!"

با تعجب گفتم: "منظورتان این است که از آب برق درست کنیم!؟"

او اینبار نتوانست خنده خود را نگه دارد.با لبخند گفت:" هنوز هم تکرار می کنم که ما یخچالی نداریم که بخواهیم برای آن برق درست کنیم؟"

روی زمین نشستم و به نقشه ترسیمی خدامراد روی زمین دقت کردم. چیزی دستگیرم نشد. به همین خاطر دوباره سوالم را تکرار کردم:" می خواهید ساختمانی بسازید؟"

خدامراد سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: "چیزی شبیه آن برای نگه داری گوشت به صورت تازه!"

دوباره به سرنقطه اول برگشتیم. به دیوار کنار غار تکیه دادم و گذاشتم خدامراد به نقشه ترسیمی خودش روی خاک زل بزند و وقتی حوصله اش از اینکار سررفت با من حرف بزند.

انگار حدس من درست بود. چون نیم ساعت بعد خدامراد یک لیوان جوشانده گیاهی داغ را برایم ریخت و روبرویم نشست و شروع به صحبت کرد. او گفت:" برای رسیدن به هرخواسته و آرزویی که در دل داری باید یاد بگیری که دائم بین اول و آخر آرزو رفت و آمد کنی!"

ساکت ماندم و گذاشتم حرفش را ادامه دهد. راستش چیزی برای گفتن نداشتم. او هم ادامه داد:" اول آرزو در ابتدا معلوم است. اما آخر آرزو هر بار عوض می شود. یعنی هر دفعه که از اول آرزو به سمت انتهای آن قدم می زنیم متوجه می شویم که از حالت تصور و خیال به صورت یک ماهیت مادی در حال شکل گرفتن است. استخوان بندی و اسکلت پیدا می کند و کم کم روی این استخوان و اسکلت گوشت و آجر می نشیند و بعد از چند بار آمد و رفت از این سمت به آن سمت نهایتا چیزی که آرزو کرده ایم به صورت جسمی استخواندار و محکم و قابل افتخار مقابل ما ظاهر می شود."

با سر اشاره ای به نقشه ترسیمی روی خاک کردم و گفتم: " یعنی شما نیم ساعت پیش داشتید از اول تا آخر یک آرزو قدم می زدید؟"

خدامراد به طور جدی و بدون هیچ مکثی سرش را تکان داد و گفت:" دقیقا! من می خواستم با روشی گوشت همیشه تازه در دسترمان باشد. حتی وقتی هوا سرد است و حوصله ماهی گیری نداریم و یا حتی بدتر از آن وقتی ماهی ها حال و حوصله صید شدن ندارند! به همین خاطر نقشه ساخت یک حوضچه ماهی کنار چشمه را داشتم می کشیدم. اگرآب چشمه را به چند تا حوضچه کوچک منتقل کنیم بدون اینکه مانع جریان آب چشمه شویم همیشه می توانیم ماهی تازه در اختیار داشته باشیم."

با اعتراض گفتم: " اما ما غیر از خاک و آتش چیزی نداریم؟"

خدامراد با تبسم همیشگی اش گفت:" این ها کم چیزی نیستند. اما ما برای ساخت حوضچه شاید حتی نیازی به اینها هم نداشته باشیم. برای همین چندبار از اول تا آخر نقشه را زیرورو کردم تا ببینم چه امکاناتی برایمان فراهم است و چه راه حل هایی می تواند ما را به آرزویمان برساند. باید دائم از این سمت آرزو به آن سمت اش یعنی لحظه آماده شدن حوضچه جابجا شویم تا راه حل ها توسط خالق هستی و کاینات مقابلمان آشکار شود."

در سکوت لیوان داغ جوشیدنی را نوشیدم و به سخنان خدامراد با دقت گوش دادم او ادامه داد:" مثالی می زنم. یک دانش آموز را در نظر بگیر که خودش را برای یک امتحان سخت آماده می کند. مثلا در نظر بگیر که او ده روز بیشتر برای آماده شدن وقت ندارد. تو به جای او بودی چگونه درس می خواندی؟"

با احتیاط گفتم: " بستگی به این دارد که این دانش آموز قبلا سرکلاس ، موضوع درس را فهمیده یا نه؟ اگر در تمام ساعات کلاس حضور داشته و تمام مطالب درسی را فهمیده ، خوب از اول کتاب شروع می کردم و به سمت انتهای آن پیش می رفتم وبقیه اش هم که معلوم است اجایی که وقت دارم به پیش می روم ."

خدامراد سرش را تکان داد و گفت:" به این ترتیب تمام این ده روز را برای همین امتحان باید وقت بگذاری و هیچ تضمینی هم وجود ندارد که کل کتاب را بفهمی و درک کنی و دریابی.

من اگر جای تو بودم به این شکل عمل می کردم.

ابتدا به سرعت تمام کتاب ها و جزواتی که دارم را از اول تا آخر ورق می زدم. فهرست مطالبی که باید مطالعه کنم را از همان ابتدا مشخص می کردم و مطالب به هم مرتبط و مستقل را از هم جدا می کردم و از همه مهم تر مفاهیم سخت و آسان را نیز تفکیک می کردم. این خیلی مهم است که در حین سفر از آغاز کار تا انتهای آن دیدی کلی و تصویری بزرگ از کاری که قرار است انجام شود درذهنمان ایجاد شود. مهم نیست که این تصویر بزرگ جاهای خالی زیادی داشته باشد. باید هم داشته باشد چون ما هنوز در ابتدای کار هستیم. اما در هر حال باید تا انتهای کار یعنی لحظه برآورده شدن کامل آرزو یکبار قبل از اینکه اصلا اتفاقی بیافتد حرکت کنیم و مدتی را در آن انتها در سکوت درونی خود ساکن شویم و به نقطه شروع یعنی جایی که الان هستیم خیره شویم."

با اعتراض گفتم: " اما این اتفاقات همه توهمی و ذهنی است. ما فقط به یک اسکلت شل و ژلاتینی از طرح کلی کاری که باید انجام دهیم می رسیم و این در حالی است که بخشی از زمان را برای اینکار ازدست داده ایم."

خدامراد ادامه داد:" عجله و شتاب وقتی نمی دانی کاستی ها و نداشته هایت چیست و فرشته آرزو باید اول کدام خانه ها را پر کند و به کدام حفره ها برسد ، چه فایده ای دارد. همین اسکلت شل و ژلاتینی که تو می گوئی بی ارزش است در رفت و آمد دوم محکم تر و قابل اعتماد تر می شود. فراموش نکن که تمام تلاش های بعدی تو روی این اسکلت سوار می شود. همینطور کاینات هم اگر بخواهد به تو کمک کند دقیقا می داند کجا به تو کمک برساند. یعنی در واقع کاینات به تو دقیقا می گوید که کجا دارد کمکت می کند تا تو احساس تنهایی نکنی. تو وقتی کمبودهایت را مشخص کردی و کاینات به طور نامریی آن کمبود را برطرف کرد می فهمی که دستی از غیب با تو همراهی می کند و تنها نیستی. وگرنه اگر سرت را پائین بیاندازی و کورکورانه به سمت جلو بروی به امید اینکه فرشته کاینات مسیر را برای تو باز می کند. نهایت کار اگر هم بالفرض به مقصد برسی ادعا خواهی کرد که همه کارها را خودت کردی و کاینات تو را در این میان تنها گذاشته است. اما وقتی دائم از ابتدای آرزو تا انتهای او در حال سیروسفر بودی آن موقع می فهمی که حتی وقتی خواب هستی هم دستانی نامریی در حال ساخت جاده هستند و جاهای خالی تصویر بزرگ تو را دارند پر می کنند."

دوباره به نقشه حوضچه خدامراد روی خاک اشاره کردم و گفتم:" شما احتمالا نیم ساعت پیش در لحظه آینده یعنی زمانی که حوضچه ساخته شده است زندگی می کردید و از آن زمان به من نگاه می کردید؟ درست است؟"

خدامراد دوباره لبخند زد و گفت:" دقیقا! با خودم گفتم که انتظار من از چنین حوضچه ای چیست؟ بعد خودم را دیدم که کنار چشمه نشستم ام و چند حوضچه در این سمت و آن سمت غار پر از ماهی هستند و آب چشمه به سمت این حوضچه ها هدایت می شوند و بعد از آن سمت حوضچه ها دوباره آب ها جمع می شوند و به نهر پشت تپه می ریزند. من ماهی ها را داخل حوضچه ها دیدم و حتی شنا کردن آنها را داخل آب حوض حس کردم. بوی ماهی تمام فضای دالان پشتی را فرا گرفته بود و خنکی چشمه ها حال و هوایی جالب به فضای دالان داده بود. کاشکی تو هم آنجا بودی و می دیدی که بدون داشتن یخچال و برق چه گوشت های تازه و سالمی در اختیار داشتیم!"

با چشمانی متعجب به خدامراد خیره شدم و با خنده گفتم:" ولی شما حتی یک سانتی متر از کنار آتش دور نشدید. چگونه همه این ها را احساس و مشاهده کردید؟"

و خدامراد گفت:" حوضچه ها حتما ساخته می شوند. من هم کسی هستم که این حوضچه را ساخته است. من حوضچه ساز هستم. نه به این خاطر که قرار است حوضچه را بسازم. بلکه به این خاطر که جرات کردم یکبار تا آخر مسیر بروم و آنجا ساکن شوم و از آن نقطه به لحظه آغاز بنگرم. چیزی که خیلی ها اینکار را نکرده اند و برای همین هم حوضچه ساز نیستند. "

سپس خدامراد به موضوع آن دانش آموزی که خودش را برای امتحان آماده می کرد پرداخت و گفت:" آن دانش آموز وقتی یکبار تا آخر درس ها را از روی جزوات و کتاب ها مرور کرد می فهمد که چه کم و کسری هایی دارد. مثلا می فهمد یک جلسه سرکلاس نبوده است. پس باید از یکی از دوستانش جزوه مربوط به آن درس را بگیرد وحتی نزد کسی برود و آن درس را دوباره گوش کند. حتی اگر لازم است معلم خصوصی برای اینکار بگیرد. همینطور می فهمد که کدام قسمت ها احتمال سوال آمدنشان زیاد است و کدام بخش ها نقش پشتیبان را به عهده دارند. می فهمد که باید چقدر برای هر قسمت وقت بگذارد. پس اینکارها را انجام می دهد و دوباره اگر گفتی چه می کند؟"

جرعه ای از نوشیدنی را سرکشیدم و نفسی عمیق کشیدم و گفتم:" دوباره سفر خود از ابتدا تا انتها را شروع می کند. سریع و با گام هایی بلند!"

و خدامراد همصدا با من ادامه داد:" این بار دیگر اسکلت ژلاتینی نیست. او این دفعه مثل قبل مجبور نیست در یک دشت بی نشانی قدم بزند. بلکه جاده ای خاکی مقابلش هست که بعضی جاهایش نیاز به تغییر مسیر و اصلاح دارد اما به هر حال جاده است. او به سرعت مطالب را مرور می کند. آنها را دسته بندی می کند. روابط بین مطالب را مشخص می کند. نقاط کلیدی را معلوم ساخته و نشان گذاری می کند. سوالات را علامت گذاری می کند و سرانجام به لحظه ای می رسد که تمام کتاب ها و جزوات تمام می شوند. او یکبار دیگر در آن نقطه می تواند بنشیند و از آن انتها به ابتدای کار خیره شود. او تصویری بزرگ و شفاف تر از گذشته از کل روند مطالعه خود در اختیار دارد. اکنون او دیگر آن انسان قبلی نیست. می فهمد که باید برای پوشاندن ضعف هایش درس هایی را از سال گذشته بازخوانی کند. حتی معلوم می شود که سرکلاس بعضی مفاهیم را کلا اشتباه فهمیده چون حواسش در آن لحظه جای دیگری بوده است. او از دید یک معلم یعنی کسی که به همه درس اشراف دارد به کتاب نگاه می کند و در نتیجه ذهنش به ذهن طراح سوال نزدیک تر می شود. او یک درس خوانده است همانطوری که من الان یک حوضچه ساز هستم."

خدامراد آنگاه چوبی برداشت و دوباره روی زمین نقشه کلی حوضچه اش را با حوصله رسم کرد. آنقدر با دقت اینکار را انجام می داد که من هم به کار او علاقه مند شدم. درواقع احساس کردم که این حوضچه ها به هر قیمتی که هست باید ساخته شوند و حتما هم ساخته می شوند و می خواستم در اینکار مشارکت داشته باشم. خدامراد حوضچه ساز با رفتن و اقامت در انتهای کار ، باعث شده بود من به واقعی شدن و حتمی بودن ساخت پروژه یقین پیدا کنم. او با رفتن به آن سو باعث شده بود که همه عوامل و نیروها در این سو برای رسیدن به او بسیج شوند. مدتی که گذشت بی اختیار گفتم:" چه لزومی دارد که اصلا حوضچه ای ساخته شود؟ می توانیم آن را در دل سنگ حفر کنیم؟"

خدامراد نگاهی به من انداخت و گفت:"و چرا باید حفر کنیم می توانیم از حفره های آماده داخل سنگ ها به عنوان حوضچه استفاده کنیم. برای هدایت آب از چشمه تا حفره ها هم می توانیم از ناودان های چوبی استفاده کنیم.یعنی تنه درخت را نصف کنیم و داخل آن را خالی کنیم و یکسرش را کنار چشمه بگذاریم و سردیگرش را داخل حفره! کار به همین راحتی تمام شد!"

سپس از جا برخاستیم و مشعلی برداشتیم تا به دالان پشت غار سری بزنیم، خدامراد در همین حین گفت:" نه فقط برای حوض ساختن یا درس خواندن ، به طور کلی برای تمام آرزوهایی که در زندگی داریم باید به همین روش دائم بین این سو و آن سوی آرزو سفر کنیم و به طور پیوسته از دو پنجره مستقل به اتفاقی که آرزویش را داریم خیره شویم. نهایتا وقتی آرزو برآورده می شود ما همراه با آن بزرگ می شویم و رشد می کنیم. اطرافیان ما هم با هر آرزویی که ما به جواب می رسانیم نظرشان نسبت با ما متحول می شود. آن دانش آموز حتی زمانی که تمام بخش های درس را با دقت مطالعه کرد و دیگر برای همیشه در آن سمت آرزوی خود ساکن شد اکنون نباید گمان نکند که همه چیز به اتمام رسیده و او باید به تفریح و خوشگذرانی بپردازد. او در طول این رفت و آمدها موفق شده است روح آن درس را در خمیره وجود خود جاری سازد و در نتیجه بخشی از آنچه یادگرفته شده است. آینده زندگی او هم بر اساس همین چیزی که یاد گرفته تغییر شکل یافته است . یعنی در آینده زندگی او اتفاقاتی رخ خواهند داد که این درسی که فرا گرفته آنجا به دردش می خورد. پس او بلافاصله باید آرزویی دیگر را در دلش ایجاد کند و سفری جدید را آغاز نماید. سفری به آنسوی آرزوی جدید."

چند روز بعد من و خدامراد موفق شدیم حوضچه های نگهداری ماهی را در داخل غار ایجاد کنیم. از آن روز به بعد ما همیشه ماهی تازه برای خوردن در اختیار داشتیم. این درحالی بود که هیچ یخچال و برقی در اختیارمان نبود.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( دوشنبه 89/11/25 :: ساعت 12:21 عصر )
»» صدها برابر موثرتر!

مردی چوپان از دهکده ای دوردست تعدادی گوسفند را با زحمت زیاد به دهکده شیوانا آورد وآنها را داخل حیاط مدرسه رها کرد و نزد شیوانا رفت و در جلوی جمع شاگردان با صدای بلند گفت:" چون شنیده بودم که شاگردان این مدرسه اهل علم و معرفت هستند تعدادی از درشت ترین و پروارترین گوسفندهای گله ام را برای مدرسه آورده ام تا برایم دعا کنید که برکت گله ام بیشتر شود!"

شیوانا بلافاصله پرسید:" آیا در دهکده تو آدم فقیری نیست؟"

مرد چوپان با ناراحتی گفت:"اتفاقا چرا!؟ به دلیل خشکسالی مردم دچار مشکل شده اند و خانواده های فقیر زیادی از جمله فامیل های نزدیک خودم، امسال در دهکده نیازمند کمک و برکت هستند!"

شیوانا با ناراحتی گفت:" و تو با این وجود، این گوسفندها را به زحمت از آن راه دور اینجا آورده ای که دعا و برکت جذب کنی؟ زود برگرد و گوسفندها را به مردم دهکده خودت برسان! برای اینکه تنها نباشی تعدادی از شاگردان با مقداری کمی آذوقه همراهت می آیند."

مرد چوپان با ناراحتی گفت:"اما ما می خواستیم شما برایمان دعا کنید تا برکت و فراوانی دوباره به سراغمان آید!"

خدامراد تبسمی کرد و گفت:"اگر این گوسفندان را به نیازمندان واقعی در دهکده خودت برسانی ، مطمئن باش دعای خیری که آنها در حق تو می کنند از دعای شیوانا و اهل مدرسه او صدها برابر موثرتر و کارساز تر است و تو تا آخر عمر هرگز نیازی به دعای هیچ شیوانایی نخواهی داشت."



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( دوشنبه 89/11/25 :: ساعت 12:20 عصر )
»» چشم باز!

شیوانا به همراه چند تن از شاگردان از شهری عبور می کرد. در حین عبور متوجه شدند که با وجودی که افراد ثروتمند در شهر زیاد بودند اما تعداد افراد فقیر و نیازمند نیز در آن بسیار زیاد بود و تمام کوچه ها و محله های شهر پر از آدم های فقیری بود که در شرایط بسیار سختی زندگی می کردند. شیوانا به همراهانش گفت:" بیائید زودتر از این شهر برویم. بیماری و بلا به زودی این شهر را فرا خواهد گرفت!"

همه با شتاب از شهر بیرون رفتند و چندین هفته بعد به دهکده شیوانا رسیدند. بلافاصله خبر رسید که بیماری سختی تمام آن شهر فقیرنشین را فرا گرفته و بسیاری افراد حتی ثروتمندان نیز از این بیماری جان سالم به در نبرده اند و آن شهر اکنون توسط سربازان در قرنطینه کامل قرار دارد.

روز بعد یکی از شاگردان که در سفر همراه شیوانا بود از او پرسید:" آیا به خاطر بی عدالتی و بی اعتنایی ثروتمندان به اوضاع فقیران بود که این مصیبت و بلا بر مردم آن شهر نازل شد و شما برای همین به ما گفتید که از آنجا برویم!"

شیوانا آهی کشید و گفت:" آنچه من دیدم آلودگی و عدم رعایت بهداشت و نداشتن آب شرب سالم و پاکیزه و غذای مناسب برای اهالی شهر بود. هرجا این چیزها باشد بیماری بلافاصله به آنجا خواهد آمد. مهم نیست تعداد ثروتمندان آن منطقه چقدر است و آنها چقدر به فقیران کمک می کنند. آلودگی بیماری می آورد و بیماری فقیر و غنی نمی شناسد. برای دیدن بسیاری از چیزها دیدگاه معرفتی لازم نیست. اگر چشم باز کنیم به راحتی می توانیم دیدنی ها را ببینیم."



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( دوشنبه 89/11/25 :: ساعت 12:20 عصر )
»» گرانبهاترین داشته ها!

شیوانا از راهی می گذشت. متوجه شد جمعیتی دور مجروحی جمع شده اند و با خوشحالی به او نگاه می کنند و هیچ کمکی به او نمی کنند. شیوانا با تعجب خود را از لابلای جمعیت به مجروح رساند و دید او مردی است میانسال و درشت هیکل که از اسب بر زمین سقوط کرده و آسیب سختی دیده است. شیوانا با تعجب از مردم پرسید:" چرا به او کمک نمی کنید و او را به طبیب نمی رسانید؟"

یکی از بین جمعیت با خوشحالی گفت:" استاد! شما نمی دانید این آدم چقدر پست و رذل است. او باج گیری است که به همه مردم این دیار ظلم روا داشته و هیچ کس از شر اذیت های او در امان نبوده است. او چون دوست کدخدا و افسرامپراتور است هرکاری دلش می خواهد انجام می دهد و هیچ کس هم جرات نمی کند اعتراض کند. الان هم از بس به اسب بیچاره شلاق زد اسب رم کرد و او را این چنین بر زمین کوبید. ما از این بابت بسیار خوشحالیم و امیدواریم که اسب برگردد و باز هم او را بزند!"

شیوانا سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:" من اعمال این مرد را تائیدنمی کنم. او اگر سالم بود شاید لایق مجازاتی بسیار بدتر می بود. اما الان آنچه مقابل شماست انسانی است زخمی که عذاب می کشد. اگر به او کمک نکنید در مقابل وجدان و ندای درونی خودتان همیشه سرافکنده خواهید بود که چرا یک انسان را در حال ناتوانی و زجر کشیدن به تماشا نشسته اید و ارزش انسانی خود را زیر سوال برده اید. اگر شما راست بگوئید و او واقعا آدم نادرستی باشد بدانید در این لحظات با جمع کردن شما دور خودش و وادار سازی شما به کمک نکردنش باعث شده است که آخرین و گرانبهاترین داشته های شما یعنی ارزش های انسانی و اخلاقی را هم از شما بگیرد و آخرین ضربه را به روح شما وارد سازد. پیشنهاد می کنم او را به درمانگاه برسانید و درمان کنید و بعد به حامیانش خبر دهید که برای بردنش بیایند. با اینکار شما انسان باقی می مانید و او تا آخر عمر شرمنده این اخلاق و انسانیت شما خواهد بود. "

تعدادی از مردم متوجه اشتباه خود شدند بلافاصله قدم پیش گذاشتند و با کمک شیوانا مرد زخمی را سوار تختی روان کردند و نزد طبیب بردند. از قضا آن مرد توانست از زخم جان سالم بدربرد و بعد از چند ماه مجددا سالم و سرحال سوار اسب شود. می گویند از آن به بعد جاده های آن منطقه از راهزن خالی شد و امنیت کامل بر آن دیار حاکم شد. همه می گفتند مرد درشت هیکل به طور شبانه روزی از آن جاده نگهبانی می کرد تا آسیبی به مردم آن دیار نرسد.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( دوشنبه 89/11/25 :: ساعت 12:19 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

عزاداری از سنت های پیامبر اکرم (ص) است
سعادت ابدی در گرو اشک و عزاداری بر سیدالشهدا علیه السلام
سبک زندگی قرآنی امام حسین (علیه السلام)
یاران امام حسین (ع) الگوی یاران امام مهدی (عج)
آیا شیطان به دست حضرت مهدی علیه السلام کشته خواهد شد؟
ارزش اشک و عزا بر مصائب اهل بیت علیهم السلام
پیوستگان و رهاکنندگان امام حسین علیه السلام
امام حسین علیه السلام در آیینه زیارت
پیروان مسیح بر قوم یهود تا روز قیامت برترند!
نگاهی به شخصیت جهانی امام حسین «علیه السلام»
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 81
>> بازدید دیروز: 78
>> مجموع بازدیدها: 1324787
» درباره من

بشنو این نی چون حکایت می کند

» فهرست موضوعی یادداشت ها
دینی و مذهبی[871] . عشق[360] . آشنایی با عرفا[116] . جدایی از فرهنگ[114] . موسیقی[66] . داستانک[2] . موعود . واژگان کلیدی: بیت المال . صحابی . عدالت . جزیه . جنایات جنگ . حقوق بشردوستانه . حکومت . خراج . علی علیه‏السلام . لبنان . مالیات . مصرف . مقاله . منّ و فداء . ادیان . اسرای جنگی . اعلان جنگ . انصاری . ایران . تقریب مذاهب . جابر .
» آرشیو مطالب
نوشته های شهریور85
نوشته های مهر 85
نوشته زمستان85
نوشته های بهار 86
نوشته های تابستان 86
نوشته های پاییز 86
نوشته های زمستان 86
نوشته های بهار87
نوشته های تابستان 87
نوشته های پاییز 87
نوشته های زمستان87
نوشته های بهار88
نوشته های پاییز88
متفرقه
نوشته های بهار89
نوشته های تابستان 89
مرداد 1389
نوشته های شهریور 89
نوشته های مهر 89
آبان 89
آذر 89
نوشته های دی 89
نوشته های بهمن 89
نوشته های اسفند 89
نوشته های اردیبهشت 90
نوشته های خرداد90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد90
نوشته های شهریور90
نوشته های مهر 90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد 90
نوشته های مهر 90
نوشته های آبان 90
نوشته های آذر 90
نوشته های دی 90
نوشته های بهمن 90
نوشته های اسفند90
نوشته های فروردین 91
نوشته های اردیبهشت91
نوشته های خرداد91
نوشته های تیرماه 91
نوشته های مرداد ماه 91
نوشته های شهریور ماه91
نوشته های مهر91
نوشته های آبان 91
نوشته های آذرماه91
نوشته های دی ماه 91
نوشته های بهمن ماه91
نوشته های بهار92
نوشته های تیر92
نوشته های مرداد92
نوشته های شهریور92
نوشته های مهر92
نوشته های آبان92
نوشته های آذر92
نوشته های دی ماه92
نوشته های بهمن ماه92
نوشته های فروردین ماه 93
نوشته های اردیبهشت ماه 93
نوشته های خردادماه 93
نوشته های تیر ماه 93
نوشته های مرداد ماه 93
نوشته های شهریورماه93
نوشته های مهرماه 93
نوشته های آبان ماه 93
نوشته های آذرماه 93
نوشته های دیماه 93
نوشته های بهمن ماه 93
نوشته های اسفند ماه 93
نوشته های فروردین ماه 94
نوشته های اردیبهشت ماه94
نوشته های خرداد ماه 94
نوشته های تیرماه 94
نوشته های مرداد ماه 94
نوشته های شهریورماه94
نوشته های مهرماه94
نوشته های آبان ماه94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
پیام شهید -وبگاه شهید سید علی سعادت میرقدیم
دانشجو
(( همیشه با تو ))
همراه با چهارده معصوم (علیهم السلام )ویاران-پارسی بلاگ
بر بلندای کوه بیل
گل رازقی
نقاشخونه
قعله
hamidsportcars
ir-software
آشفته حال
بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن
سرباز ولایت
مهندس محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
...عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
بهارانه
*تنهایی من*
بلوچستان
تیشرت و شلوارک لاغری
اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی
کشکول
قدم بر چشم
سه ثانیه سکوت
نگارستان خیال
گنجدونی
بهارانه
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
نگاهی نو به مشاوره
طب سنتی@
سرچشمـــه فضیـلـــت ها ؛ امـــام مهــدی علیــه السلام
اکبر پایندان
Mystery
ermia............
پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ...
اسیرعشق
چشمـــه ســـار رحمــت
||*^ــــ^*|| diafeh ||*^ــــ^ *||
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
جلال حاتمی - حسابداری و حسابرسی
بهانه
صراط مستقیم
تــپــش ِ یکــ رویا
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
سلحشوران
گیاه پزشکی 92
مقبلی جیرفتی
تنهایی افتاب
طراوت باران
تنهایی......!!!!!!
تنهای93
سارا احمدی
فروشگاه جهیزیه و لوازم آشپزخانه فدک1
.: شهر عشق :.
تا شقایق هست زندگی اجبار است .
ماتاآخرایستاده ایم
هدهد
گیسو کمند
.-~·*’?¨¯`·¸ دوازده امام طزرجان¸·`¯¨?’*·~-.
صحبت دل ودیده
دانلود فایل های فارسی
محقق دانشگاه
ارمغان تنهایی
* مالک *
******ali pishtaz******
فرشته پاک دل
شهیدباکری میاندوآب
محمدمبین احسانی نیا
کوثر ولایت
سرزمین رویا
دل نوشته
فرمانده آسمانی من
ایران
یاس دانلود
من.تو.خدا
محمدرضا جعفربگلو
سه قدم مانده به....
راز نوشته بی نشانه
یامهدی
#*ReZa GhOcCh AnN eJhAd*#(گوچـی جـــون )
امام خمینی(ره)وجوان امروز
فیلم و مردم
پیکو پیکس | منبع عکس
پلاک صفر
قـــ❤ــلـــــب هـــــای آبـــــی انــ❤ـــاری
اسیرعشق
دل پرخاطره
* عاشقانه ای برای تو *
farajbabaii
ارواحنا فداک یا زینب
مشکات نور الله
دار funny....
mystery
انجام پروژه های دانشجویی برای دانشجویان کنترل
گل یا پوچ؟2
پسران علوی - دختران فاطمی
تلخی روزگار....
اصلاحات
گل خشک
نت سرای الماس
دنیا
دل پر خاطره
عمو همه چی دان
هرکس منتظر است...
سلام محب برمحبان حسین (ع)
ادامس خسته من elahe
دهکده کوچک ما
love
تقدیم به کسی که باور نکرد دوستش دارم
گروه اینترنتی جرقه داتکو
مدوزیبایی
من،منم.من مثل هیچکس نیستم
Tarranome Ziba
پاتوق دختر و پسرای ایرونی
اسرا
راه زنده،راه عشق
وبلاگ رسمی محسن نصیری(هامون)(شاعر و نویسنده)
وب سایت شخصی یاسین گمرکی
حسام الدین شفیعیان
عکسهای سریال افسانه دونگ یی
ܓ✿ دنـیــــاﮮ مـــــــن
Hunter
حسام الدین شفیعیان
دهکده علم و فناوری
اسیرعشق
دختر باحال
*دلم برای چمران تنگ شده.*
♥تاریکی♡
به یادتم
باز باران با محرم
تنهایی ..............
دوستانه
هرچه می خواهد دل تنگم میذارم
زندگی
نیلوفر مرداب
فقط طنزوخنده
تینا!!!!
شیاطین سرخ
my love#me
سرزمین خنگا
احکام تقلید
•.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.•
فوتسال بخش جنت (جنت شهر )
حقیقت صراط
...دیگه حسی نمونده
زیر اسمان غربت
شهید علی محسنی وطن
سکوت(فریاد)
عاشقانه ها
خودمو خدا تنها
دانستنی های جالب
ermia............
حجاب ایرانی
عرفان وادب
دل خسته
عاشقانه های من ومحمد
هر چه میخواهد دله تنگت بگو . . .
sharareh atashin
mehrabani
khoshbakhti
______>>>>_____همیشگی هااا____»»»»»_____>>>>
دخترونه
قلبی خسته ازتپیدن
عشـ۩ـق یـ۩ـعنی یـ۩ـه پــ۩ـلاک......
تینا
مذهب عشق
مناجات با عشق
داستان زندگی من
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
عاشق فوتبال
کشکول
حاج آقا مسئلةٌ
صدا آشنا
کد بانوی ایرانی
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
« یا مهدی ادرکنی »
وبلاگ تخصصی کامپیوتر - شبکه - نرم افزار
::::: نـو ر و ز :::::
توکای شهر خاموش

.: اخـبـار فـنـاوری .:
Biology Home
شــــــــــــــهــــدای هــــــــــــــســـتــه ایـــــــــــــ
مثبت گرا
تک آندروید
امروز
دانستنی / سرگرمی / دانلود
°°FoReVEr••
مطلع الفجر
سنگر بندگی
تعصبی ام به نام علی .ع.
تنهایی.......
دلـــــــشــــــــکســـــته
عاشقانه
nilo
هر چی هر چی
vida
دلمه پیچ, دستگاه دلمه پیچ Dolmer
هسته گیر آلبالو
آرایشگری و زیبایی و بهداشت پوست
عکس های جالب و متحرک
مرکز استثنایی متوسطه حرفه ای تلاشگران بیرجند
دیجی بازار
نمونه سوالات متوسطه و پیش دانشگاهی و کارشناسی ارشد
bakhtiyari20
زنگ تفریح
گلچین اینترنتی
روستای اصفهانکلاته
پایه عکاسی مونوپاد و ریموت شاتر بلوتوث
سرور
عاطفانه

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


























































































» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب