حق نداری اسم «رها» را بیاوری!
دلم می خواست آن روزها دوباره بر می گشت، روزهائی که با عشق و اشتیاق با پرویز درس می خواندیم و به مباحث سیاسی و مذهبی می پرداختیم دلم می خواست او بود تا پیشرفت مرا در موسیقی می دید او بود تا افکارو عقاید آقای رضائی را با او هم در میان می گذاشتم و باهم به بررسی آن عقاید می پرداختیم. نیاز عجیبی به تشویق و تحسین او داشتم اما از همه این چیز ها محروم بودم و با تنهائی خویش می سوختم و می ساختم توانمندیهای من در حدی بود که نمی توانستم آنها را محدود کرده و به اسارت بکشم به ناچار در پی کشف هویت خود و صرف اوقات در جهت مثبت بودم. وقتی در محیط بسته و محصور تشکیلات می دیدم که چگونه تحلیل می روم و هم استعدادهایم در زورگوئی ها و یک بعدی نگری های تشکیلات به تباهی می رود به هنر موسیقی پناه بردم خصوصا که پرداختن به موسیقی مورد تأیید و تأکید تشکیلات بود وکا ر من ظاهراً هیچ گونه مانعی در بر نداشت از آن به بعد آقای رضائی مرتب هفته ای دو مرتبه به منزل ما آمده و به من آموزش می داد. هر بار که به خانه می آمد از پنجره اتاقم به باغهای اطراف نگاه می کرد ومی گفت: این چشم انداز زیبا و رؤیائی ناخودآگاه مرا به سوی خود می خواند، یک روز باید تنبورم را بیاورم و به این مکان بروم جدا« اینجا مثل بهشت است. بهائیان بیشتر روزها دسته جمعی به آن باغها می رفتند و بساط رقص و آواز راه می انداختند. یک روز به آقای رضائی گفتم: روزی که همه بهائیان به این اطراف آمدند شما را هم دعوت می کنم تا با شما اشنا شوند. یک روز آزیتا به خانه ما آمد همان روز قرار بود آقای رضائی هم برای تدریس بیاید با بعضی از خانواده های بهائی تماس گرفتم و گفتم: امروز هم مثل بیشتر روزها به آنجا بیایند و به آنهاگفتم که مربی موسیقی من قرار است به جمع ما بپیوندد و می توانیم از نوازندگی او در فضای آزاد بهره ببریم. با آقای رضائی هم تماس گرفتم و گفتم امروز کلاس را تعطیل کنیم و از ایشان خواهش کردم ساز مورد علاقه خود را بیاورد، پدر و مادرم در جریان همه این برنامه ریزی ها بودند و هنگامی که آقای رضائی هم آمد همراه او و آزیتا به باغهای اطراف رفتیم در بین راه به طور اتفاقی فرهاد داماد بزرگمان ما را دید، او که همیشه بامن کوته فکرانه لج می کرد مستقیماً به دفتر کار برادرها رفته بود و آنها را علیه من و آقای رضائی پر کرده بود و به آنها گفته بود این خط و این نشان اگر بساط دیگری راه نیفتاد این دو نفر آخر به هم دل می بندند این بار دیگر باعث آبرو ریزی خواهند شد. عصر آن روز یکی از برادرها به خانه ما آمد و معترضانه گفت: به چه دلیلی تا این حد با این آقا صمیمی شده ای؟ به او گفتم: اگر او از جوانان هرزه بهائی بود کسی اعتراض نمی کرد اما فقط به خاطر مسلمان بودنش به این مسئله اعتراض می کنید اگر من می خواستم با مسلمان ازدواج کنم و آن همه مشکلات را تحمل کنم با پرویزازدواج می کردم. او گفت: در هر حال این کار، کار درستی نبود. من عصبانی شدم و دیگر کنترل خود را از دست دادم وتمام نقاط ضعف فرهاد را یکی یکی با صدای بلند به زبان آوردم. از حرکات زننده خواهرش گرفته تا اعمال نابجای خود او و گفتم چرا کسی به این چیزها اعتراض نمی کند؟ در همین حین فرهاد وارد شد، او همه حرفهای مرا شنیده بود با عصبانیت به من گفت: خفه شو. گفتم: چرا؟ چون حرف حق می زنم؟ فرهاد به خواهرم گفت: از اینجا می رویم و تا زمانی که رها اینجاست هیچوقت به اینجا نمی آئیم. خواهرم از من دفاع کردو گفت: او که خطایی نکرده چرا اینهمه قضیه را بزرگ کرده ای؟ او هم عصبانی شد و رفت و خواهرم همراه دو فرزندش در خانه ما ماندند این اولین بار بود که اختلافی در جمع خانواده ما پیش می آمد. سلیم تهران بود، وقتی رسید و قضایا را شنید حرفهای مرا قبول کرد و گفت: بعد از این کلاس را در خانه ما برگزار کنید تا دیگر حرفی پیش نیاید. تا چند روز خواهرم خانه ما و فرهاد خانه پدرش بود و بالأخره فرهاد به دنبال خواهرم و بچه ها آمد و آنها را برد اما این ماجرا باعث شد رابطه من و فرهاد برای همیشه کدر شود او به خواهرم گفته بود: دیگر حق نداری اسم رها را بیاوری من هم دیگر به خانه آنها نمی رفتم گرچه پیش از این هم به علت شخصیت دروغ پرداز و بی مایه او کمتر با او روبه رو می شدم. به هزار سختی قضیه را به آقای رضائی گفتم و از او خواهش کردم بعد از این برای تدریس به خانه سلیم بیاید. حدود سه ماه بود که او مرتب به منزل ما می آمد و به من آموزش می داد همه از اینکه بین من و مربی ام روابط پنهانی وجود داشته باشد نگران بودند اما آقای رضائی کسی نبود که از این همه اعتماد خانواده سوءاستفاده کند او در همان روزهای اول گفت: نامزد دارد و قرار است چند ماه دیگر باهم ازدواج کنند. مدتی که این حرفهادر بین بعضی از افراد بهائی زمزمه می شد و به گوش برادرها می رسید سلیم تصمیم گرفته بود از روابط بین من و آقای رضائی کاملاً مطمئن شود و اگر پی برد که مسئله ای در بین هست به آن خاتمه دهد یعنی علاج واقعه قبل از وقوع کند. یک روز در خانه سلیم کلاس داشتیم بچه ها به کلاس رفتند و سلیم و سودابه هم از ما خداحافظی کرده و از خانه خارج شدند و ما کاملاً در خانه تنها بودیم احساس کردم که آقای رضائی راحت نیست و سعی می کند خیلی سریع تر ازهمیشه به کلاس خاتمه دهد. تمرین جلسه اینده را مشخص کرد و با احترام از پدر و مادرم یاد کرد وگفت: به آنها سلام برسانید. در باره پرداخت شهریه صحبت کردم و او تشکر کرد و خداحافظی نمود. بعداً شنیدم که سلیم به برادرهای دیگرم گفته بود: من خیالم از بابت رها و آقای رضائی کاملاً راحت شد. یک روز وانمود کردم از خانه خارج شدم اما از پنجره وارد اتاق شده و در جائی پنهان شده و حرفهای آنها راگوش کردم آنها به جز موسیقی در باره چیزی حرف نمی زدند. بعد از آن روابط ما با آقای رضائی بیشتر شد. سایر اعضأ خانواده هم برای آموزش سازهای مختلف به نزد او می آمدند. بهمن دف را فرا گرفت و برادرزاده های دیگرم ضرب و سه تار را نزد او آموزش می دیدند. پسر سلیم هم با اینکه کوچک بود نوازنده فوق العاده ای در ساز ارگ شده برادر بزرگترم نوازنده نی بود و سالها بود که بدون مربی آهنگهای خوبی می نواخت. در جمع خانواده ارکستر کاملی را تشکیل دادیم و در احتفال جوانان برنامه ای را اجرا کردیم که مورد تشویق همه واقع شد. از آن به بعد باز هم به دام تشکیلات افتادیم. در کمیسیون موسیقی من سرپرست گروه موسیقی بودم ودر عرض چند ماه طوری نواختن سنتور را فرا گرفته بودم که حیرت همه را بر می انگیخت. با پس اندازی که از عروسک سازی برایم باقی مانده بود سنتور خوبی خریدم و از آن سنتور به اندازه جان خود مراقبت می کردم همه عشق زندگی من موسیقی بود و مادرم همیشه می گفت: اگر یک روز صدای نواختن سنتور رها از اتاقش نیاید انگار چیزی را گم کرده ام. پدرو مادرم مشوق واقعی من بودند و بهترین شنونده هائی که از لحظه اول که قطعات گوش خراشی را تمرین می کردم تا بعد که موزون و آهنگین شده بود مرا و سنتور مرا تحمل می کردند. تشکیلات دیگر ما را رها نمی کرد. برای اجرای برنامه های مختلف ما را به شهرهای دیگر می فرستادند شب و روز تمرین می کردیم و دسته جمعی برای اجرای برنامه اماده می شدیم. آقای رضائی مدتی کلاسها را تعطیل کرد و گفت: برای اجرای برنامه در جشنواره فجر در تالار وحدت تهران آماده می شود. من هر روز بدون اینکه به او اطلاع دهم به انجمن موسیقی می رفتم و به تمرین گروه او گوش می کردم، بی نهایت تحت تأثیر قرار می گرفتم، حس می کردم در آهنگسازی بی همتاست و واقعاً هیچکدام از نت هائی که می نوشت تکراری نبود آوازها و تصنیف ها از هارمونی فوق العاده ای برخوردار بودند و ملودیها گویای زبان دل بود. من در پشت پنجره اتاق تمرین آنها داخل راهروی انجمن می نشستم و قطعات را به ذهن می سپردم و از این مسئله هم چیزی به آقای رضائی نمی گفتم. یک شب برادرم امیر او را برای شام دعوت کرد بعد از شام من تصنیف جدید او را برایش نواختم و او غرق تعجب شد و سپس به من گفت: استعداد تو در موسیقی به حدی است که اگر ادامه دهی جزء نادر ترین آهنگ سازان می شوی باورش نمی شد، می گفت: من با جنگ اعصاب این قطعات را به گروه اموزش می دهم و آنها با آن همه تمرین به راحتی و زیبائی تو آنها را نمی نوازند اما تو بدون داشتن نت و از طریق گوشی چگونه توانستی اینها را حفظ کنی و به این خوبی اجرا کنی؟ به او گفتم: آهنگهائی را که او می سازد به اندازه ای می فهمم که گوئی از اعماق وجود خود من برخاسته و گویا با من سخن می گوید به همین دلیل می توانم به راحتی آنها را بنوازم.