نوشته بود: خاله مهین بین دخترهای دبیرستانی می گشته و طعمه های خودش را پیدا می کرده. طعمه هاش هم دخترهای نوجوانی بودند که کمی در اثر غرور نوجوانی و کمی هم در اثر عدم آگاهی والدین با خانواده خود مشکلاتی داشتند و طبق روال نوجوانی همه کوه های عالم را روی دوش خود می دیدند.
نوشته بود: خاله مهین به سراغ آنها می رفته و آنها را با مهر و محبت به خانه اش دعوت می کرده و چند روزی به خوبی و خوشی از آنها پذیرایی می کرده.
و نوشته بود: و آن گاه که خوب خوب اعتماد دخترک ها جلب می شده آنها را به خانه می آورده و به بهانه نگهداری از آنها گرگ های گرسنه ای را که در کسوت مردان و پسران بوده اند به جان آنها می انداخته .
و دیگر نمی گویم که در ادامه چه نوشته بود. خودتان حدس بزنید و تا ته خط را بروید.
اما یک چیز دیگر هم نوشته بود که خواندنی اما دردناک است. بخوانید: مهین زنی است که تا کنون ۵ بار به جرم راه اندازی خانه های فساد و باندهای فحشا دستگیر و زندانی شده است. و این بار درست ۲ یا ۳ ماه بعد از آزادی از پنجمین دوره زندان خویش دوباره شغل شریف! خویش را در پیش گرفته است.
وقتی این جملات را خواندم انگار کسی با پتک به سرم کوبید و نمی دانم چه شد که چهره و نام خیلی از زندانی های سیاسی را مقابل چشمانم به رژه آورد.
دلم سوخت و دودش را دیدم که به آسمان می رود.
نمی دانم چه بگویم:
مرا دردیست اندر دل اگر گویم زبان سوزد
نگویم تا به مغز استخوان سوزد
سر بر میز گذاشتم. امام را آن روز که در بهشت زهرا بود و من نبودم و تنها تصویرش را از پس سالها در صفحه تلویزیون دیده ام به یاد آوردم. می خواست اندیشه را از بند اسارت آزاد کند و زن را از بند فحشا. چه والا می اندیشید و چه ما کوتاه کردیم رشته آرمان هایش را.
نمی دانم چه بگویم:
مرا دردیست اندر دل اگر گویم زبان سوزد
نگویم تا به مغز استخوان سوزد
تنها سوالی دارم. سوالی که بی شک تویی که به نوشته ام سر خواهی زد نمی توانی آن را پاسخ دهی اما دوست می دارم که تو هم به آن فکر کنی و به ذهن دیگران هم آن را منتقل سازی؟
چگونه است که این زن ۵ بار از زندان آزاد می شود ولی کسی که تنها جرمش این است که مخالف ما می گوید.....؟ یا حداکثر قصد براندازی مایی را داشته که اگر درست به وظیفه مان عمل کنیم هیچ کاری از پیش نخواهد برد؟..........
مرا دردیست اندر دل اگر گویم زبان سوزد
نگویم تا به مغز استخوان سوزد
نمی دانم چه بگویم. ولی مصطفی مستور خوب و خیلی خوب زبان حال مرا در این لحظات گفته است:
« یعنی تو واقعا فکر می کنی خبرهای صفحه اول روزنامه از خبرهای صفحه هجده آن مهمترند؟ قبول دارم که همه روزنامه های دنیا همین کار را می کنند اما این دقیقا چیزی است که تا دم مرگ علت اش را نخواهم فهمید. به نظر من بی ارزش ترین خبر صفحه هجده از مهمترین خبری که توی صفحه اول و با حروف ۷۲ تیتر می زنی مهمتر است. لامسب یعنی حتی آگهی سس قارچ و کباب پز و یا چه می دانم سفر به آنتالیا و مارماریس که توی نیم تای پایین صفحه اول روزنامه ات کار کرده بودی از خبر .... مهمتر است؟ توی این دنیای خراب شده روزی هزاران نفر می میرند و آن و قت همه روزنامه های دنیا تنها کارشان این است که خبر نشستن و خوابیدن این اتو کشیده های وحشتناک را توی صفحه اول چاپ کنند. وقتی می گویم این دنیا یک تخته اش کم است برای همین چیزهاست. من که برای خبرهای صفحه اول تمام روزنامه های دنیا تره هم خرد نمی کنم. تو ... باید جای خبرهای صفحه اول روزنامه ات را با صفحه هجده عوض می کردی. آدم ها مدام دارند توی جزئیات صفحه هجده روزنامه ها از بین می روند و آن وقت تو چسبیده ای به کلیات صفحه یک؟ من نمی فهم تو کی می خواهی این چیزها را بفهمی؟ این هم یکی دیگر از نشانه های عوضی بودن این خراب شده است که کلیات از جزئیات مهم تر شده اند. من وقتی عکس این آدم های اتو کشیده دندان سفیدی را که خیلی خوشگل حرف می زنند و روزی صد بار شامپو به موهاشان می مالند توی صفحه اول می بینم چهار ستون بدن ام شروع می کند به لرزیدن. فکر می کنی اگر یک نفر از این اتو کشیده ها بدون دلیل و با نیم خط نوشته میلیون ها نفر را بکشند چه اتفاقی می افتد؟ قسم می خورم آب از آب تکان نمی خورد. یعنی مشتی اتوکشیده دندان سفید دیگر مثل خودشان نمی گذارند که اتفاقی بیفتد. درواقع به کمک هزاران قانونی که عوضی هایی مثل خودشان نوشته اند نجات پیدا می کنند. اما اگر آدمی که اتو کشیده نیست تنها یک نفر را با هزاران دلیل بکشد بی بروبرگرد دارش می زنند....... شرط می بندم این اتوکشیده های عوضی اگر توی عمرشان یک بار هم گریه کرده باشند آن یک بار زمانی است که از شکم مادرشان زده اند بیرون.... » **
**(به نقل از کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه از مصطفی مستور)