سرنوشت شوم بهایی زادگان تو زن من هستی خواهش می کنم مرا درک کن مرا به خاطر جرمی که مرتکب نشده ام تنبیه نکن. برگرد و بدان که دیگر هیچوقت باعث اذیتت نمی شوم. گفتم: دعوائی که با خانواده ام داشتی باعث شد که امیر و سلیم از تو کینه به دل گیرند و دیگر اجازه نمی دهند برگردم. گفت: تو باید به حرف محفل گوش کنی، محفل مگر به شما ثابت نکرد که من معتاد نیستم؟ دیگر به چه بهانه ای اجازه نمی دهند تو برگردی؟ گفتم: سلیم حرف محفل همدان را قبول ندارد. گفت: یعنی چه مگر می شود؟ گفتم به هر حال حرف آنها را نمی پذیرد. محفل سنندج هم حرف سلیم را قبول دارند. زن برادرم گفت: رها زود باش بیشتر از این با او حرف نزن. بهروز دوباره خواهش کرد، بعد یک نوار به من داد و گفت: این چیزها را گوش کن شاید بفهمی که بدون تو بر من چه می گذرد. نمی خواستم باز موجب بی اعتمادی سلیم شوم و موقعیت محدودی برایم ایجاد شود. از این رو بیش از چند دقیقه با او حرف نزدم. او التماس کرد که بیشتر بمانم و می گفت دلش برایم تنگ شده و دوست دارد بیشتر مرا ببیند اما زن برادرم گفت: من اجازه ندارم و فعلاً مسئولیت رها با من است، انسان وقتی در چنین موقعیتهائی قرار می گیرد متوجه نیست که چقدر اسیر و در مانده است. چقدر به او، به خواسته هایش به انسانیت و اراده اش توهین می شود. بهروز با دلی شکسته رفت و دلش به این خوش بود که نوار او را گوش می کنم و تحت تأثیر حرفهای او قرارمی گیرم و به همدان برمی گردم. نوار بهروز را به خانه آورده و گوش کردم او برایم حرف زده بود، درد دل کرده بود و گفته بود که چقدر جای من در خانه خالی است، مابین صحبتهایش برایم آواز خوانده بود. صدای بهروز زلال، صاف و گیرا بود و کاملاً به زیر و بم آوازها و تصنیف ها اشراف داشت. او در بعضی قسمتها به گریه افتاده و گفته بود: تهمتی که به من زده شده آبروی مرا برده و تو را از من گرفته، زندگیم را بی سر و سامان کرده و آرزو کرده بود که همه آن کسانی که در حق او چنین ظلم بزرگی روا داشته اند به ظلم بزرگتری دچار شوند .
یکی از همان روز ها وقتی با زن برادرم از خانه خارج می شدیم دیدم بهروز روبه رویم ظاهر شد و سلام کرد و گفت: رها خواهش می کنم حرفهایم را گوش کن. زن برادرم کمی از ما فاصله گرفت و به من گفت: زیاد طول نکشد چون نمی تواند جوا ب سلیم رابدهد. بهروز با دیدن من به گریه افتاد و گفت: رها تو که می دانی همه این شایعات دروغ است چرا حرف مردم را قبول کردی؟ من از زندگی سیر شدم، خسته شدم، بدون تو نمی توانم زندگی کنم.
سلیم وقتی شنید که بهروز به سنندج آمده پیشنهاد کرد که برای استراحت به منزل خواهرم که در تهران بود بروم و من فهمیدم که دلیل این پیشنهاد فقط دوری از بهروز است. به تهران رفتم، منزل خواهرم در طبقه سوم خانه پدر و مادر سودابه بود. در واقع شراره همسر برادر زن برادرم شده بود. نوار را همراه خودم بردم هر شب به آن گوش می کردم و مثل ابر بهاری می گریستم، به سر گذشت خودم فکر می کردم که کوچکترین دخالتی در آن نداشتم هر آنچه بر سرم آمده بود جبر مطلق بود هم ازدواجم و هم جدائیم از همسرم. واقعاً مثل یک مهره بی اراده بازیچه دست دیگران بودم. کسانی که مدعی بودند جانشین خدا هستند و اعتماد و اطمینان ما را با هزاران لفظ ادبی و عرفانی جلب کرده بودند مالک فکر و اندیشه ما و مالک ما شده و ما را به بدبختی و فلاکت افکنده بودند. نوار را برای خواهرم گذاشتم او به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و مرا در آغوش گرفته و هر دو با صدای بلند گریه کردیم خواهرزاده ام که پنج ساله بود با تعجب نگاه می کرد که، چرا گریه می کنیم. زور گوئی سلیم و سوءاستفاده او از سمت جانشینی اش طوری بود که به فکر هیچکس نمی رسید که راه دیگری هم ممکن است وجود داشته باشد. پدر شوهر و مادر شوهر شراره از سلیم تمجید می کردند و به من می گفتند که دیگر حق برگشتن نزد بهروز را ندارم آنها همیشه در مسائل و مشکلات دیگران دخالت می کردند و علناً طوری به این و آن راجع به تصمیم گیریهای مهم زندگیشان تحکم می کردند که گوئی عالم و عاقل عالمند و کسی غیر از آنها بهره ای از عقل و علم نبرده. اینها کسانی بودند که اگر عضو محفل می شدند روزگار زیر دستان را سیاه کرده و عده ای را به مرگ تدریجی و شکنجه ابدی مبتلا می کردند، مسعود پسرشان همسر شراره و برادر زن سلیم بود. او و خواهرم عضو محفل منطقه ای تهران بودند. آنها هم چوب خود خواهی ها و یک دندگی سلیم را خورده بودند. آنها ده سال بود که باهم دوست و عاشق هم بودند وقتی می خواستند باهم ازدواج کنند سلیم مطابق سنت غلط قدیمی ها به شدت با این ازدواج مخالفت کرد به بهانه اینکه شراره کوچکتر از میناست. مینا در آن وقت ازدواج نکرده بود سلیم این مسئله را بهانه کرده و می گفت: تا زمانی که مینا ازدواج نکرده شراره حق ازدواج کردن ندارد. اما تنها دلیل شکست سلیم در این قضیه این بود که پدر و مادر همسرش از او زورگو تر بودند و به هر حال شراره و مسعود باهم ازدواج کردند و سلیم دقیقاً شش سال با شراره و مسعود حرف نزد و به خانه پدر زن خود پا نگذاشت. غرورش شکسته بود و این اولین بار بود که شکست خورده و حرفش زمین می افتاد. حتی برادر بزرگم که دو سال از سلیم بزرگتر بود نه تنها خودش بلکه خانواده همسرش هم از سلیم حساب می بردند با این حال به خاطر می آورم هر زمان که شراره به سنندج می آمد به اصرار با سلیم دیده بوسی می کرد تا به حکم تنبیه اش تخفیف خورده و بخشیده شود.
سلیم یکی از دلائل دیگری که برای مخالفتش با ازدواج شراره و مسعود می آورد این بود که می گفت: در مذهب ما قرار نامزدی فقط سه ماه است اگر به این قرار حتی یک روز اضافه شود قرار نامزدی ملغا می شود و به هم می خورد و شما که ده سال است به هم قول ازدواج داده اید و باهم دوست هستید در واقع نامزد یکدیگر به شمار می روید چون در قرار نامزدی هم هیچ آیه و خطبه ای خوانده نمی شود فقط یک قرار گذاشته می شود پس شما امر جمال مبارک (یعنی بهاء) را زیر پا گذاشته و به جای سه ماه ده سال نامزد یکدیگر بوده اید و این ازدواج کاملاً غلط و غیرقانونی است.
این طرز تفکر سلیم ناشی از تعصب او بود و این افکار مختص زمانی بود که تشکیلات هنوز او را به چشم یک کارگر با دستی پینه بسته نگاه می کرد. اما همین که وضع مالی اش خوب شد و به سرمایه داری توانا تبدیل گشت تشکیلات به او بها داد و او را کم کم در رأس سازمان قرار داده و عضو محفل کرد. سلیم کسی بود که وقتی ازدواج کرد اجازه نمی داد همسرش و خواهرانم در هیچ جلسه ای شرکت کنند. از تشکیلات بیزار بود و بهاء و عبد البهاء را زیر رگبار فحش می گرفت و حتی کفر می کرد و به خدا ]بهاء[ ناسزا می گفت. او همه بهائیان را پست و کثیف و کلاهبردار می خواند و می گفت همه این جلسات دکان بازاری است که یک عده مفت خور برای خودشان باز کرده اند تا ما را به استعمار بکشند. اما با کوچکترین ارزش و بهائی که از سوی تشکیلات به او داده شده کاملاً فریب خورده و برده حلقه به گوشی شد تا اینکه زمان ریاست خودش هم فرا رسید و حال تمام عقده های گذشته را روی تک تک ما خالی می کرد وبه راحتی می توانست از این موقعیت سوءاستفاده کرده و حرفش را به کرسی بنشاند واین سرنوشت شومی بود که ما بهائی زادگان به آن مبتلا بودیم.