بازگشت به خانواده
پای بهروز را دوازده بار عمل کردند و هر بار ساعتها طول می کشید. حدود شش ماه در بیمارستان بستری و زخم بستر گرفته بود و جز در حالت خوابیده نمی توانست باشد. بعد از دوازده بار عمل دکتر گفته بود هیچ راهی ندارد این پا باید قطع شود. پدر و مادر بهروز خیلی به او رسیدگی می کردند .برایش تلویزیون و ضبط صوت برده بودند و دائم به او سر می زدند و برایش غذاهای مقوی می بردند.
یک روز در حالیکه بهروز نا امید و درمانده به قطع شدن پایش فکر می کرد پرستار همیشگی اش به او می گوید شفای پایت را از آقا امام رضا (ع) طلب کن دلت شکسته مطمئن باش اگر متوسل شوی جواب می گیری. بهروز گفته بود چطور توسل می کنند؟ پرستار گفته بود از همین جا نذر کن که اگر پایت قطع نشود پنج کیلومتر راه مانده به حرم مقدس امام رضا(ع) پیاده به زیارتش بروی، او هم همین نذر را کرده بود. بالأخره مرخص شد و درست است که هنوز تکلیف پای او روشن نبود و علت اینکه بهائی بود نذرش را هنوز ادا نکرده بود اما امام رضا(ع) حاجت او را داده و با اینکه همه دکترها به او دستور قطع پا را داده بودندبا پای خودش از بیمارستان مرخص شد و چندین سال هم با همان پا زندگی کرد. بیشتر دکتر ها می گفتند عفونت استخوان او به حدی شدید است که ممکن است به قلبش ریخته و او را از بین ببرد. زمانی که در بیمارستان بود گاهی که با او تماس می گرفتم می گفت چند نفری مرا بلند می کنند تا جابجایم کنند اما نمی توانم چون زخم بستر گرفته و پشتم زخم شده و پاهایم هم هنوز پر از آتل است .همه برایم گریه می کنند ولی من به آمدن تو دل خوشم اگر تو بیائی همه چیز خوب می شود حتی درد پاهایم را فراموش می کنم. تا آن روز کسی را تا این حد در حسرت دیدار همسرش بی تاب و بی قرار ندیده بودم. صدای مرا که می شنید گوئی بال و پر می گرفت و به پرواز در می آمد. خانواده بهروز هم با وجودی که آن همه تهمت شنیده بودند و آن همه بد دیده بودند بدون هیچ کینه و کدورتی حاضر شده بودند که به محض اینکه بهروز توانست روی ویلچر بنشیند او را به سنندج آورده و مرا برگردانند. چند ماه دیگر به همین منوال گذشت و برای بهروز هر روز به سیاهی شب گذشت و هر شب بسان آتشی گدازان و من بلاتکلیف و پشیمان از اینکه چرا افسار زندگی ام را به دست دیگران داده و او را تا این حد تنها و درمانده گذاشته ام و پشیمان از اینکه چرا او را نفرین کردم در حالیکه یکبار از نرجس شنیدم که گفت: به نظر من نصف نفرین به خود نفرین کننده برمی گردد، و من هم واقعاً عذاب این اتفاق ناگوار را می کشیدم.
در این چند ماه چند بار خانواده بهروز پیغام فرستادند که می خواهند به دنبال من بیایند اما سلیم به آنها گفته بود: بهروز باید خودش بیاید و تعهدکتبی دهد. سنگدلی و بی رحمی سلیم از شیری نبود که مادرم به او داده بود بلکه از زمانی که در راستای پیشبرد اهداف تشکیلاتی قدم بر می داشت چیزی به اسم عاطفه گوئی در او مرده بود و خدا رحم و مروت را از او گرفته و قلبش را غیر قابل انعطاف و سنگی کرده بود. پس از چند ماه جواب نامه های مکرر و پی در پی بهروز به محفل ملی آنها را وادار کرده بود که درخواست او را اجابت کرده و با مشورت با سلیم و متقاعد کردن او دستوری صادر کنند. دستور از محفل تهران صادر شد مبنی بر اینکه رها حتماً باید به نزد همسرش بازگردد و ناقل این پیام و این دستور اکید مسعود بود. سلیم هم به ناچار پذیرفته بود. از این رو درتصمیم گیری و مشورت با محفل ملی نتیجه بر آن شد که من برگردم و جالب اینجا بود که وقتی این پیام را به من ابلاغ می کردند طوری وانمود می کردند که محفل ملی از ابتدا با برگشتن من موافق بوده و این من بودم که نمی پذیرفتم ومسعود می گفت: نتیجه سرپیچی از دستورات یاران الهی (محفل ملی) همین می شود که چنین تصادفی پیش آید و این همه مشکل به بار آورد و وقتی من به این حرف و این نوع برخورد اعتراض کردم گفت: تو که دچار تردید شده بودی باید زودتر با یاران الهی مشورت می کردی آنها از همان ابتدا با ماندن تو در سنندج موافق نبودند و حالا دیگر دستور اکید داده اند که بر گردی اگر سر پیچی کنی بد ترین عذاب ها در انتظارت خواهد بود .من که خواسته قلبی ام برگشتن به نزد بهروز بود پیغام دادم که به دنبالم بیایند سه روز بیشتر به تمام شدن مدت تربص نمانده بود من به محفل سنندج اطلاع دادم که از درخواست طلاقم منصرف شده ام تا با اتمام این مدت درد سر تازه ای پیش نیاید. بالأخره یک روز خانواده بهروز با گشاده روئی و برخوردی خوب و محبت آمیز همراه بهروز که کاپشن تازه خوش رنگی پوشیده بودو او را جذابتر از پیش کرده بودوارد حیاط شدند، بهروز زیر بغلهایش عصا داشت و موهای مشکی و پر پشتش برق می زد. از دور درخشش نگاه گرم و پر اشتیاق بهروز را از داخل حیاط دیدم و به استقبال آنها رفتم و من هم با برخوردی گرم و صمیمی به آنها خوش آمد گفتم و از آنها به خاطر همه چیز عذر خواهی کردم. اعضای محفل هم در خانه ما دعوت داشتند تا به قضیه تقاضای طلاق من فیصله دهند جلسه ای برگزار شد و چون دستور بازگشت من از محفل ملی تهران صادر شده بود همه ناگزیر به اجرا بودند و به جز تمکین راه دیگری نبود. برادرها خصوصا سلیم از این مسئله خیلی نا راحت بودند اما من مشتاق بودم که به خانه ام بر گردم و فکر می کردم اگر سیاست خانواده بهروز را داشته باشم که مسائل و مشکلات زندگیشان را از محفل مخفی می کردند و خودشان مستقل عمل می کردند می توانم زندگی راحتی داشته باشم و معتقد بودم که خوشبختی یعنی رسیدن به کمال حقیقی و برای رسیدن به این هدف برایم فرقی نمی کرد کجا باشم و با چه کسی زندگی کنم خصوصا که فکرمی کردم بهروز دیگر سرش به سنگ خورده و خیلی تغییر کرده است. او زجر زیادی کشیده بود و قدر عافیت می دانست، در طول جلسه چشم از من بر نمی داشت.
رسیدگی به ظاهر
لباس بلند و خوش رنگی به تن کرده و دست به سینه نشسته بودم .مناجات شروع طبق معمول با من بود. سلیم از اول تا آخر جلسه اصلاً صحبت نکرد و از اینکه باخته بود خیلی ناراحت بود و بهانه اش این بود و به من می گفت: رها تلافی این روزها را سر تو در می آورند. بالأخره فردای آن روز من همراه همسر و خانواده همسرم به همدان برگشتم، ما حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم. از تمام روزهای تنهائی، از زجرها و شکنجه های روحی وجسمی. وقتی از درد کشیدن بهروز برایم تعریف می کردند من بی اختیار اشک می ریختم و آنها نهایت محبت را به من می کردند گوئی هیچ اتفاقی نیفتاده و کوچکترین دلخوری از من و خانواده من ندارند. مادر شوهرم سرم را روی سینه اش می گذاشت و می فشرد و هر لحظه خدا را شکر می کرد و از اینکه برگشته ام اظهار خوشحالی می کرد. پدر شوهرم نیز با کلام و بی کلام محبتش را ابراز می کرد. در بین خانواده مهربان و خون گرم آنها احساس آرامش می کردم .برادرهای بهروز را مثل برادرهای خودم دوست داشتم و به تنها خواهرش سمیرا از صمیم قلب علاقه مند بودم .روزی دوبار پای بهروز را پانسمان می کردم، استخوانهای او کاملاً بیرون بود و از گوشت و پوست چیز زیادی نمانده بود. یکی از پاها کاملاً خوب شده بود و پای دیگرش که پانسمان احتیاج داشت از ناحیه مچ بی حس شده و خم و راست نمی شد، همیشه عفونت می کرد و او شبها تب شدیدی داشت. مرتب آنهارابا آب اکسیژنه و بتادین شستشو می دادم. انگشتهایش چون حس نداشت هر روز خورده می شد و هر روز زخمی و خون آلود بودند. کم کم طوری شد که بهروز به راحتی می توانست راه برود اما زخم پایش به علت بی حس بودن انگشتها خوب نمی شد باید دائماً پانسمان می شد، با این وجود ایام بسیار شیرینی را با یکدیگر می گذراندیم. شب و روز در کنار هم بودیم و من هرگز هیچ حرکت مشکوکی که حاکی از معتاد بودنش باشد از او مشاهده نکردم. هر سا ل به همراه همه اعضاء خانواده و فامیل به شمال می رفتیم و ویلایی اجاره کرده و باهم به تفریحات سالمی می پرداختیم. با بهروز تقریباً همه شهرهای ایران را گشتیم، پدر او از لحاظ مادی به ما کمک می کرد. بهروز رابطه خیلی خوبی با پدر و مادرم و همچنین برادرهایم داشت و ما هر ماه به دیدن خانواده من می رفتیم و یکی دو روز آنجا می ماندیم. روزها و شب ها به همین منوال می گذشت و من بر حسب افکار و عقاید گذشته تنها دغدغه ام این بود که اوقاتم بیهوده تلف نشود و معتقد بودم اگر دچار روزمرگی شوم و زندگیم را بدون خدمت به دیگران و انجام کارهای مثبت بگذرانم به تباهی رفته و مغبون شده ام.