عزیر نبى روزى وارد باغ خود شد، باغى آباد، سرسبز و خرم، درختهاى بهم پیوسته، با گیاهانى مفید، لحظاتى محو تماشاى زیبائى باغ که محصول اراده و حکمت خدا بود شد، کوزهاى از افشره انگور و مقدارى نان و انجیر برداشت و با چارپاى خود به طرف خانهاش حرکت کرد.
در میان راه به فکر اسرار خلقت و نظام آفرینش و عظمت جهان هستى افتاد، آن چنان غرق اندیشه و فکر شد که به جاى راه خانه به بیراهه رفت، چون به خود آمد خود را در بیابانى دور از شهر و کاشانه دید، نگاهى به اطراف بیابان انداخت تا شاید علامت و نشانهاى بیابد و جهت آبادى را مشخص نماید.
در این جستجوگرى چشمش به خرابههائى افتاد که از وجود قریه و منطقه و مردمى که در آن زندگى مىکردند حکایت داشت، حکایت از این که اینجا روزى ناظر جنب و جوشهائى بوده، مردمى در این دیار با هزاران آرزو و رفاه نسبى زندگى مىکردند، اینک همه در کام مرگ افتادهاند و از شهرشان جز خرابه و از خودشان جز استخوانهاى پوسیده بر جاى نمانده است.
عزیر به این اندیشه فرو رفت که نمىتواند از مطالعه و دقت در این خرابهها و خرابىها و این انسانهاى به کام مرگ فرو رفته صرف نظر کرده، چشم بپوشد.
افسار الاغش را بر میخى که بزمین کوبید بست سبد انجیر و نان و افشره انگور را کنار خود گذاشت، آنگاه با دلى آسوده و خیالى راحت به دیوارى نیمه خراب تکیه داد، سپس توسن اندیشه را به جولان انداخت و درباره کیفیت زنده شدن این استخوانها و اجساد پوسیده به فکر فرو رفت، شگفتا این اجساد پس از آن که طعمه زمین شد، و اینک بازیچه باد و طوفان و سرما و گرما و برف و باران مىشود به چه صورت و بر اساس چه کیفیتى زنده مىشوند أَنَّى یُحْیِی هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها؟!
من به اصل زنده شدن مردگان ایمان دارم، و به قدرت حق در این زمینه در مرحله یقینم، علاقه دارم کیفیت و چگونگى زنده شدن مردگان را ببینم از این جهت چگونگى را مىپرسم.
چیزى نگذشت که زانوهایش سست شد، و بدن دچار حالت رخوت گشت و پلک چشمشهایش روى هم افتاد و نهایتاً قبض روح شد و خود نیز مانند مردگان قریه به کام مرگ فرو رفت، و مرگ او به مدت صد سال کامل ادامه پیدا کرد فَأَماتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عامٍ در این صد سال کودکان منطقه زندگى عزیر بزرگ شدند و به پیرى رسیدند، سالخوردگان عمرشان تمام شد و به سراى باقى وارد شدند، قبیلهها و فامیلها به چنگال مرگ دچار شده، از بین رفتند، خانههائى ساخته شد سپس خراب گشته زیر و رو شدند، و عزیر همچنان جسدى روى خاک بود و بند بند استخوانهایش از هم گسیخت.
تا روزى که خداوند اراده فرمود از این راز نهفته پرده بردارد بار دیگر در آن جسد افتاده بر خاک حیات و روح دمیده شد، و عزیر حیات دوباره یافت و زندگى را از سر گرفت، او همان عزیر صد سال پیش بود که اکنون بعد از مرگ به چرخه حیات وارد شده است، او تصور مىکرد از خواب برمىخیزد، به جستجوى مرکبش و افشره و عصاره انگورش و نان و انجیرش افتاد، خداوند به او خطاب فرمود: چه مدت در اینجا درنگ کردهاى؟ گفت: خیال مىکنم یک روز یا کمتر از یک روز درنگ کرده باشم، خداوند فرمود: نه چنین است تو صد سال است مردهاى بارانهاى نرم و رگبار و طوفان و فصول سال تو را نوازش دادهاند، اینک پس از گذشت صد سال، به قدرت من زنده شدى ولى طعام و آشامیدنى است دستخوش تغییر نشده، اینک با دقت به طعام و افشره انگورت بنگر که ابداً تغییر نیافته و مرور زمان نابودش نکرده است.
ولى مرکبت مرده و جسمش پوسیده و استخوانهایش از هم جدا شده و جز خاکى از آن نمانده است، من زنده شدن تو را براى مردم نشانه قدرت خود قرار مىدهم و هم اکنون با دقت عقلى به مرکبت بنگر که چگونه استخوانهاى پوسیده آن را جمع کرده و بر آن گوشت مىپوشانم و آنگاه در او حیات مىدمم تا با دیدن کیفیت زنده کردن مردگان به مسئله معاد و قیامت و بعث ایمانت افزود گردد و به اطمینان برسى عزیر هنگامى که زنده شدن مرکبش را دید، و حیات دوباره خودش را حس کرد، و ملاحظه کرد گذشت صد سال در طعام و شربتش تغییرى ایجاد نکرده است با همه وجود گفت: مىدانم که خداوند بر هر کارى تواناست.
سپس بارش را بر مرکب گذاشته، خود نیز سوار شد و به سوى شهر و دیارش حرکت کرد، ولى راهها و کوچهها و خانهها و بند و باروى شهر را آن گونه که صد سال پیش دیده بود نیافت، وضع شهر تغییر کرده بود، و چهره گذشته شهر برایش صورت رؤیاى شیرینى به خود گرفته بود، سرانجام به در خانه خود رسید
پیرهزالى را دید جلوى در ایستاده که عمر طولانىاش قدش را خمیده، و استخوانهایش را سست کرده و او هم چنان روزگار را پشت سر مىاندازد.
این پیرهزال سالخورده و دیده از دست داده کینز عزیر است و آن روز که عزیر از او جدا شد وى دخترى در سن رشد و بلوغ بوده است.
عزیر پرسید: اینجا مسکن و منزل عزیر است؟ پیرهزال آهى کشید و در حالى که اشک در دیدگانش غلطید گفت: آرى اینجا منزل عزیر است، آنگاه صدا به گریه برداشت و گفت عزیر سالهاست ناپدید شده و یادش از خاطرهها رفته، من تا امروز کسى را ندیدم که از او یاد کند، تو کیستى که به یادش سخن مىگوئى؟
گفت: این پیرهزال من خودم عزیرم خداوند صد سال مرا میراند، اینک دوباره به من حیات بخشیده است، پیرهزال مضطرب و هیجان زده شد، نخست به انکار برآمد، سپس گفت: عزیر مردى صالح و مستجاب الدعوة بود، حاجتى از خدا نمىخواست مگر این که برآورده مىشد، و براى بیمارى درخواست شفا نمىنمود مگر آن که به بهبودى و سلامت راه مىیافت، اینک اگر تو عزیرى از حضرت حق بخواه تا سلامت بدن و نور بینائىام را به من باز گرداند، عزیر حاجت او را از خدا خواست در دم رویش نیکو و چشمش روشن گشت، از شادى و خوشحالى به پاى عزیر افتاد و به سرعت خود را به بنىاسرائیل که نوادهها و فرزندان عزیر در میانشان بودند رسانید، نوادگانى که میان هشتاد و پنجاه سال بودند و هیچ کدام از رونق و نیروى جوانى بهره نداشتند، در هر صورت پیرزال در میان آنان فریاد زد: عزیر که صد سال پیش ناپدید شده آمده است، و خداوند او را در عین جوانى و شادابى و برنائى و طراوت بازگردانده است.
چیزى نگذشت که عزیر خود به طرفشان آمد، در حالى که جوانى نیرومند و خوشاندام، قوى هیکل و خوش منظر بود به گونهاى که چشم بینندگان را از آن وضع خیره کرد، خواستند به نظر خود او را با دلائلى که داشتند آزمایش کنند، یکى گفت: اگر تو پدر مائى، بدان که پدرمان در شانهاش خالى بود که به آن شناخته مىشد، آنگاه لباس را از روى شانه عزیر کنار زدند، دیدند آن نشانه عیناً موجود است! باز براى این که اطمینان بیشترى پیدا کنند و شک و تردیدشان به کلى برطرف گردد بزرگترشان گفت ما از دیر زمان شنیده بودیم که بخت النصر بر بیتالمقدس حمله برده و مردمش را قلع و قمع کرد، از جمله کارهاى زشتى که از او سر زد این بود که تورات را آتش زد و حتى یک نسخه از آن باقى نگذاشت و آن روز در دنیا کسى جز چند نفر تورات را از حفظ نداشتند و یکى از آنان را عزیر مىشمردند حال اگر تو عزیرى تورات را براى ما از حفظ بخوان.
عزیر مشغول خواندن تورات شد در حالى که یک آیه آن را از یاد نبرده بود و بلکه یک کلمه و حرفى را از آن اشتباه نداشت، اینجا بود که نوادگانش با او مصافحه نموده وى را تصدیق کردند، و عمر دوبارهاش را تبریک گفتند، ولى عدهاى از بنىاسرائیل نه این که به او ایمان نیاوردند بلکه بر کفر خود افزوده گفتند: عزیر پسر خداست!