بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و الصلا و السلام على محمّد و اهلبیته الطاهرین صلوات الله علیهم اجمعین
جبرئیل علیه السلام گفت: یا رسول الله! من حال این آقا را در صحنههاى مهیج دادگاههاى قیامت مشاهده کردم. نوبت رسیدگى به اعمال رسید. قیامت هست و علم خدا هم نامحدود. دادگاه عالى الهى، پاکترین دادگاههاى جهان خلقت است؛ رشوه نمىگیرد. اعمال مىآیند و به نفع و یا به ضرر افراد شهادت مىدهند. عابد پانصد ساله را وارد این دادگاه مىکنند. نهى از منکر، انسانیت، فضیلت و آگاهى عابد، به نفع او عرض مىکنند: خدایا! خیلى پاک هستى، به مقتضاى رحمتت این بنده را وارد بهشت نما. خطاب به آن عابد مىرسد که: «أَدْخِلُوا عَبْدِى الْجَنَّهَ بِرَحْمَتِى»: رحمت من اقتضا مىکند که تو را به بهشت ببرم. هر چند سخن از ارزش عمل در بهشت است، ولى نسبت به این بنده سنجش اعمال لازم نیست، و او را به رحمت من وارد بهشت کنید. امّا این عابد سرش را بالا مىکند و مىگوید: نه، خدایا! من بهشت رحمتت را نمىخواهم، و «ادخلنى جنتک بعبادتک»: مرا به خاطر عبادتم در بهشتت داخل نما؛ چون من براى تو زحمت کشیدم و پانصد سال تو را عبادت کردم، و حالا مىخواهى این زحمات و عبادات من را به حساب نیاورى. من چون عبادتت کردم، حقم این است که به بهشتت بروم. خطاب رسید: قضات دادگاه! او را از بهشت برگردانید. قضات هم او را از بهشت بر مىگردانند. در دادگاه خطاب مىرسد که همه نعمتهایى که به او دادم، لحاظ کنید، و همه عبادتهایى را هم که او براى من کرده، حساب کنید. قضات هم اولین نعمت داده شده به او را مقایسه مىکنند، مىبینند اولین نعمت داده شده به او، نعمت چشم است؛ همان چشمى که براى دیدن اشیا است. آنها تمام دیدهها، قوتها، اعصاب، کر چشم، برنامهها، روابط، کارها، نعمتها، روشنایى و بینایىهاى دیده و چشم را حساب مىکنند و در پرونده مىآورند؛ چون مىخواهند نعمتهاى خدا را در برابر عبادات او حساب کنند. وقتى نعمت چشم را حساب مىکنند و انداز عظمت نعمت چشم معلوم مىشود، در دادگاه عدل الهى مىبینند مقدار عبادت پانصد ساله او در مقایسه با نعمت چشم به تنهایى کم مىآورد و این نعمت نسبت به عبادت کذایى برترى دارد. حالا دیگر نعمتها، مثل: آفتاب، ماه، آب، سلامتى، گوش، زبان، بینى، مغز، دست، زیبایى، پوست، عمر، هوا و نباتات بماند، و فعلًا پانصد سال عبادت این فرد، در برابر یک نعمت چشم کم آورده است. عرض مىکنند: خدایا! چشم را به تنهایى حساب کردیم و این نعمت نسبت به عبادت این فرد برنده شد. خطاب مىرسد: پس او را به جهنم ببرید؛ چون بدهکار است و چیزى ندارد که با آن بدهىاش را تسویه کند، و این گونه، عبادات پانصد سال این فرد مؤمن در برابر یک نعمت چشم بر باد رفت، حالا او چه منتى بر خدا دارد که به پرودگار عالم بگوید: خدایا! به من خیلى نگاه کن و عنایت بیشترى به من بنما؛ چون من در یک دوره بدى به تو مؤمن شدم. به راستى با ایمان به خداوندى که این نعمتهاى بىشمار را به او داده، او چه منتى بر خدا خواهد داشت؟ او باید نسبت به چنین خدایى مؤمن باشد و این ایمان، منت گذاشتن ندارد. عابد را به طرف جهنم مىبرند و او شروع به گریه کردن مىکند. خطاب مىرسد: بنده من! چرا گریه مىکنى؟ عرض مىکند خدایا! من یک عبادت دیگر داشتم که این قضات آن را حساب نکردند. خطاب مىرسد آن عبادت چیست؟ مىگوید: خدایا! امید به فضل تو، و آنها آن را حساب نکردند. من گمان نمىکردم تو اى خداى مهربان! مرا به جهنم ببرى. من بد کردم و سخن بدى گفتم. مرا به بهشت برگردانید. خطاب مىرسد: «ادْخُلْ جَنَّتِى بِرَحْمَتِى»: پس به واسطه رحمت من، به بهشت داخل شو. «1»
ادام بحث دربار سومین جنبهاى که باید عمل در قبولى بدرقه کند
أَلا لِلَّهِ الدِّینُ الْخالِصُ «2»، طبق این آیه گفته شد، سومین جنبهاى که باید در روز قیامت عمل را در قبولى در پیشگاه خداوند بدرقه کند، خلوص عمل است. هر گاه فرد هم اعمال خالصش را با خودبینى مخلوط کرد و گفت: من بودم که براى تو عبادت کردم، همین سخن ارزش هم عبادتهاى او را از بین مىرود. حالا من مىپرسم، آیا همین که فردى تنها بگوید من به خدا عقیده دارم، و عملى در پى آن نباشد، و یا اگر عملى هست، در آن خلوص وجود نداشته باشد، چنین عقیده داشتنى به خدا درست است؟ و آیا در قرآن مجید و در افکار انبیا، ائمه علیهم السلام و عقلاى عالم، این رابط خالى دل و قلب براى داشتن اعتقاد کافى هست یا نه؟ جنایتکاران هر گناه، معصیت و جنایتى مىکنند، وقتى که آنان را امر به معروف مىکنند، مىگویند: برو قلبت را خوب کن. به راستى، خوبى قلب به چیست؟ اصلًا آیا او فقط این رابطه را قبول دارد؟ قبول داشتن این رابطه به تنهایى، عین این است که من دربار خودم بگویم آدم عاقل بیدارى هستم که عقیده دارد آب تشنگى را رفع مىنماید، اما آیا صاحب این عقیده وقتى تشنه شد، این عقید تنها، تشنگى او را بر مىدارد؟
هرگز نمىتواند چنین کند. براى همین این که فردى بگوید من آدم عاقل و بیدارى هستم که عقیده دارم عالم خدا دارد و تمام ایمان همین است، مثل این است که بگوید عقیده داشتن به این که آب تشنگى را رفع مىکند، تشنگى را رفع مىنماید.
تشبى انسانهاى بىایمان به حیوانات
اگر ایمان باشد، پس آیا انسان مىتواند بگوید من خدا را قبول دارم و بقیه کارهایى را که خداوند دستور انجام آن را داده، انجام نمىدهم. خدا درآى اول سور جمعه، به این اندیشه غلط جواب داده:
یُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِى السَّماواتِ وَ ما فِى الْأَرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزیزِ الْحَکیمِ. «3»
قورباغه، در شب و در آب مرا تسبیح مىکند؛ الاغ وقتى صدا مىکند، در ضمن فریادش، مرا تسبیح مىکند. این آیه قرآن است. آدمى هم که عقید خالى به خدا دارد، مثل قورباغه و الاغ مىماند و آنها از این جهت با هم فرقى نمىکنند؛ چون آنها هم عقیده به خدا دارند، در حالى که نه نماز مىخوانند، نه روزه مىگیرند و نه از کارهاى حرام دست بر مىدارند. آنها بدون اجازه در زمین مردم مىروند و گندم و جوى آنها را مىخورند، و اصلًا حساب نمىکنند که این اموال صاحب دارد و او به این خوردنها راضى نیست. نصف شب اسب، قاطر، الاغ، شتر و قورباغه در زمینهاى مردم مىروند و علفها را مىخورند و خدا را هم قبول دارند. آدمى هم که به تنهایى خدا را قبول دارد، از این نظر با قورباغه و الاغ فرقى نمىکند.
إِلَّا الَّذینَ آمَنُوا «4»، ایمان؛ یعنى عقیده قلبى، و این کلاس، اول انسانیت است و بدرقهکنند آن أبدى مىباشد. وَ عَمِلُوا الصَّالِحات «5»، در کنار عقیده به خدا، باید عمل صالح باشد؛ یعنى علاوه بر این که باید در عمل، ایمان داشته باشید، باید امر و نهى الهى هم بر این عمل حکومت کند، و أَلا لِلَّهِ الدِّینُ الْخالِصُ، این که باید این عمل را براى خداوند خالص و مخلص انجام بدهد.
مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاهً طَیِّبَهً وَ لَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما کانُوا یَعْمَلُونَ «6»، آیه مىگوید: مَنْ عَمِلَ صالِحاً، و نمىگوید: «نه من عمل اعتقاداً»، مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثى، مرد یا زن فرقى نمىکند، وَ هُوَ مُؤْمِنَ، ولى دین داشته باشد، فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاهً طَیِّبَهً. إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّهَ «7»، آیه از جانب خداوند متعال مىگوید، ما از بشر عقید خالى را نمىتوانیم بخریم، بلکه ما عقیدهاى را مىخواهیم که به دنبال آن عقیده، هر وقت به او گفتیم: جنگ است و جانت را مىخواهم، او جانش را بدهد، و هر وقت به او گفتیم، پولت را در راه خودمان مىخواهیم، او هیچ دریغى از پولش نکند، من خداوند، چنین آدمى را در بازار قیامت خریدارى مىکنم.
مؤمن واقعى
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یَرْتابُوا «8»، این آیه از آیات عجیب قرآن است؛ چون با کلمه و حرف «انما» شروع شده است. إِنَّمَا؛ یعنى راه فقط منحصر به همین یکى است، و دیگر، دومى ندارد که پیغمبر صلى الله علیه وآله آن دومى را نشان بدهد و عقل هم سومى را نشان بدهد. إِنَّمَا؛ یعنى یک راه فقط است، و اگر غیر از این راه، به هر راه دیگرى بروى، باطل است و تو را به هدف نمىرساند. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ، مؤمن واقعى کسى است که از اول، از کسانى باشد که الَّذینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ، و از درون با خدا و با پیغمبر صلى الله علیه وآله رابطه داشته باشد، ثُمَّ لَمْ یَرْتابُوا، و اگر او را بخوابانند و گوشت او را با قیچى جدا کنند، شک در پیغمبر صلى الله علیه وآله نکند، و الا الان کسى که در خانهاش هم امکانات رفاهى برایش فراهم است و هیچ مشکلى هم ندارد، اگر بگوید: الهى! صد هزار مرتبه شکر، خیلى مهم نیست؛ بلکه شاکر آن مردى است که در بارگا ابنزیاد وقتى ابنزیاد به او گفت: از عقیده به على دست بردار، جواب داد: دست بر نمىدارم. ابنزیاد به او گفت: تمام مفصلهاى دست و پایت را زنده زنده قطع مىکنم. او جواب داد: قطع کن، و مأموران ابنزیاد شروع به قطع کردن مفصلهاى دست و پاى او کردند. وقتى گوشت را هم برداشتند، ابنزیاد باز به او گفت: از على دست بردار. او هم بار دیگر جواب داد: هر کارى مىخواهى بکن، خون، جان، عقل و وجود من، یعنى على. «9»
ثُمَّ لَمْ یَرْتابُوا، یعنى شک نیاورند. ما از زبان سعدى مىخوانیم و شرح حال ما نیست؛ بلکه این حال انبیا و ائمه علیهم السلام است:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر اى دوست! دم عیسى صبح تا دل مرده مگر زنده کنى کاین دم ازوست
نه فلک راست مسلم، نه ملک را حاصل آنچه در سر سویداى بنىآدم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونینم اگر به نشود، به باشد خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
پادشاهى و گدایى بر ما یکسانست که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خان عمر دل قوى دار که بنیاد بقا محکم ازوست «10»
وحدت کرمانشاهى «11» هم در وصف این حال چنین سروده است:
زاهد تو و رب أرنى این چه تمناست با دیده خودبین نتوان دید خدا را
از درد منالید که مردان ره حق با درد بسازند و نخواهند دوا را
در حضرت جانان سخن از خویش مگویید قدرى نبود در بر خورشید سها را
وحدت که بود زنده خضروار مگر خورد از چشمه حیوان فنا آب بقا را
خوب شدن قلب، تنها با انعکاس شعاع نور الهى
مؤمن واقعى کسى است که عقیده به حق و به رسولش دارد و اگر قطعه قطعه بشود، شکى در این عقیده به وجود نمىآید. وَ جاهَدُوا «12»؛ یعنى آنان باید عقیده را تبدیل به انرژى بکنند. کاربرد این جمله: «برو قلبت را خوب کن»، فقط براى دلخوشى دادن جنایتکاران به خود است. خوب شدن قلب، تنها به انعکاس شعاع نور الهى است.
یکى از دانشمندان بزرگ شاگرد خود را در خواب دید و از او پرسید: با تو چه کردند؟ گفت: وضع حالم از این زنجیر گران آتشى که بر گردنم هست و قرآن مجید از آن خبر داده: خُذُوهُ فَغُلُّوهُ «13»، روشن است و این هم مسیرى است که دارند مرا در آن به طرف جهنم مىکشند. مىدانى چرا؟ براى این که من سالى یک مرتبه شراب مىخوردم. از همان سال اولى که من شراب خوردم، آن شراب داخل خونم شد و خونم هم نجس گردید، و خون نجس با شرابى که مورد رضایت خدا نبود، در قلبم رفت. خدا هم که دیگر درِ این خانه نجس وارد نشد، و براى همین که آن خدا واقعى در قلب من نبود، من را دارند به سمت جهنم مىبرند، و الا اگر خدا واقعى در دل باشد، خداوند چنین دلى را در آتش خود نمىسوزاند.
دلم را بهر عشقت خانه کردم به دست خود دلم دیوانه کردم
مگر عشقت خلیل بتشکن بود که او را وارد بتخانه کردم
تو ماندى و خدا در خانه دل دلم چون کعبه محرم خانه کردم
ز نور عشق تو چون آتش طور گرفتم یک قبس گیرانه کردم
نهال عشقم از نور خدا بود به شاخ آتشینش لانه کردم
نشانههاى دینداران واقعى
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یَرْتابُوا «14» باید عقیده به خدا را با جانشان و مالشان به انرژى عملى تبدیل کنند، وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فى سَبیلِ اللَّهِ أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ. «15» حساب کسانى که مىگویند: برو قلبت را خوب کن، در جمله آخر آیه، به وسیله خود خدا روشن شده: مردمى که با خداوند و پیغمبر صلى الله علیه وآله پیوند بدون تردید دارند، و تا شب مرگ هم انرژىها را به خدمت آن عقیده در مىآورند، و مالشان را هم در راه او مصرف مىکنند، یا رسول الله! اگر چنین کسانى به تو گفتند، ما دین داریم، أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ. اگر آنها این علامات را نداشتند، دروغ مىگویند و دین ندارند.
ایمان حقیقى به خدا
در خیابان امیرکبیر تهران، مغازههایى هست که مدیر و سرمایهداران آن مغازهها، هندى هستند که شاید تاکنون آنها را بارها مشاهده کرده باشید، این هندىها حتى در تابستان، با چند متر پارچه ضخیم و با یک کلاه ضخیم بر سر و با موهاى بافته شده ریشى که از اولى که مو در صورت در آورده تا شب مرگ هیچگاه کوتاه نمىشود، مشغول کاسبى هستند. اگر یک میلیون صد تومانى نقد را در کیف بگذارى و به مغاز این هندىها ببرى و به آنها بگویى این پول را آوردم به تو بدهم تا همین امروز بروى این عمامه را بردارى و این صورتت را هم بتراشى، مىگوید: آیینگاوپرستى به من اجازه نمىدهد که من چنین کارى را انجام دهم. آیا ما به آن اندازهاى که او با گاو رابطه دارد، با خدا رابطه داریم؟ او مىگوید: من معبودم گاو است و خواستههاى برنام گاوپرستى در افکار علماى ما منعکس است و آنها به ما گفتهاند: از وقتى که در اجتماع مىآیى، باید عمامه به سرت بسته باشد و موهاى بدنت را هم تا شب مرگ کوتاه نکنى؛ یعنى تا آن وقتى که جنازهات را آتش زدیم، و اگر دنیا را به من بدهید، من کارى خلاف آیینم نمىکنم؛ چون گاو رضایت ندارد. من مىپرسم آیا خدا به این بىعفتىهاى مسلمانها رضایت مىدهد، و آیا این ایمان است؟ بلکه ایمان همان است که در این آیه آمده:
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فى سَبیلِ اللَّهِ أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ «16»
معناى انتظار فرج
انتظار فرج؛ یعنى عقیده به خدا، انبیا و ائمه داشتن، و به مرحله عمل در آوردن آن عقیده، تا نتیجه حاصل شود، نه به معناى این که دستت را بلند کنى و بگویى: «عجل على ظهورک یا صاحب الزمان.» ما انتظار داریم حضرت بیاید، و حضرت هم وقتى آمد، از تو انتظار دارد که رفتار، اخلاق و زندگىات مورد رضایتش باشد. کسى که مىگوید: من منتظر امام زمان هستم، گرههاى زیادى را باید تا رسیدن امام باز بکند، و الا این که انتظار فرج تنها به آرزو و خیال باشد، دروغ است، و «فرج» به آرزو درست نمىشود. «فرج»؛ یعنى آماده شدن و گشودن گره. شما اگر به کتابهاى لغت عربى مراجعه کنید، «فرج» در لغت عربى، به معناى گشودن، باز شدن و رفع مانع کردن است. راوى به امام مىگوید: چرا امام زمان نمىآید؟ آقا مىگوید: انبیا علیهم السلام که آمدند، آنها را که کشتید، و ما که آمدیم، ما را هم که مىکشید. او هم که بیاید، او را هم مثل ما مىکشید. گره زیاد است. گرهها باید باز شود. پس انتظار فرج، به معناى آرزوى تنها نیست؛ چون رسو ل خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم مىگوید: «أَفْضَلُ أَعْمَالِ أُمَّتِى انْتِظَارُ الْفَرَجِ» «17»: عملى در شیعیان ما والاتر، بهتر و ریشهدارتر از انتظارِ گشایش کار نیست. فقط مىگوید: این عمل عالى است. من حالا باید بروم گرههایى را که باز کردن آنها گشایش واقعى در نتیج کار مىآورد، باز کنم.
خرما نتوان خوردن ازین خار که کشتیم دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم
بر حرف معاصى خط عذرى نکشیدیم پهلوى کبایر حسناتى ننوشتیم
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم
پیرى و جوانى پى هم چو شب و روزند ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
ما را عجب ار پشت و پناهى بود آن روز کامروز کسى را نه پناهیم و نه پشتیم
گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
سعدى مگر از خرمن اقبال بزرگان یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم «18» سعدى
آوردن بهترین هدیه براى یوسف علیه السلام
در تمام کشور مصر اعلام کردند، عزیز مصر از دنیا رفته و یوسف علیه السلام به جاى او عزیز کشور شده است. یوسف علیه السلام عدهاى رفیق بزرگوار داشت. آنها همه با خود حساب کردند که بلند شوند و هدیهاى براى یوسف علیه السلام ببرند. هر دوستى آمد، شخصیت یوسف را پیش خودش حساب کرد و مناسب با قیافه و شخصیت حساب شده در ذهنش از او هدیهاى تهیه کرد. ولى یوسف علیه السلام هر چه منتظر شد، دید عزیزترین رفیقش هنوز به دیدنش نیامده است. او هر روز صبح در بارگاه نظر مىکرد و از پیش خودش سؤال مىنمود، چرا او هنوز به دیدن من نیامده؟ همه آمدند و رفتند تا این که روز آخر عزیزترین رفیقش آمد. ولى یوسف علیه السلام دید دست رفیقش خالى است و هدیهاى با خود ندارد و از این کار او تعجّب کرد. او که رو به روى یوسف علیه السلام روى تخت نشسته بود، به او گفت: اى عزیز پروردگار! هر چه در این بازارهاى مصر گشتم که مطابق با شخصیت شما بتوانم هدیهاى بیاورم، چیزى که در خور لیاقتت باشد، پیدا نکردم. بعد در جیب خود دست برد و آینهاى در آورد و آن را مقابل یوسف علیه السلام نگاه داشت و گفت: عزیز من! چیزى که لیاقتت را داشته باشد، نداشتم که براى تو بیاورم، پس خودت را براى خودت هدیه آوردم؛ چون اگر صد قسمت زیبایى در عالم وجود داشت، خدا نود و نه تاى آن را در ساختن جمال یوسف علیه السلام به کار برد و یک دانه آن را در هم عالم پخش کرد که از آن یک دانه هم یوسف بهره مىبرد. او به یوسف علیه السلام گفت: قربانت در آینه، خودت را نگاه کن، من جمال خودت را براى تو هدیه آوردم. «19»
وقتى در قیامت وارد شدى، فقط خدا را باید داشته باشى تا قبولت کنند.
بهترین راه براى شناخت خدا
کسى که مىخواهد به خدا شناخت داشته باشد، فقط یک راه دارد که در روایتى بیان شده: یک نفر به درِ خانه عائشه آمد و درب را زد و گفت: با پیغمبر صلى الله علیه وآله کار دارم. عایشه گفت: پیغمبر صلى الله علیه وآله از دنیا رفته است. گفت: دلم مىخواست او مرا نصیحت کند، ولى حالا که ایشان از دنیا رفته، از تو تقاضا دارم پیغمبرصلى الله علیه وآله را براى من تعریف کنى. عایشه فکر کرد و بعد به این سایل گفت: اگر مىخواهى پیغمبرصلى الله علیه وآله را بشناسى، فقط یک راه دارد، و آن این است که بروى قرآن خدا را بردارى و از اول تا آخر آن را بخوانى، همه را که فهمیدى، پیغمبرصلى الله علیه وآله یعنى همان قرآن. «20»
در قیامت اگر مسلمان به معناى قرآن نباشد، قبولش نمىکنند. کسى باید منتظر امام باشد که چشم، گوش، زبان، دوستى، ازدواج، تربیت فرزند، اقتصاد و خرج کردن او همه به شکل قرآن باشد که وقتى حضرت ظاهر شد، بتواند در آغوش پسر زهرا علیها السلام قرار بگیرد. معناى انتظار فرج این است.
عظمت شیخ مفید
شیخ مفید مرد اصیل شیعه و این انسان بىنظیر، شبى که از دنیا رفت، روز بعد او را دفن کردند، و وقتى که مىخواستند بر قبرش فاتحه بخوانند، دیدند پارچ سبز رنگى بر روى قبرش افتاده است. پارچه را برداشتند و دیدند بر روى آن نوشته: اى شیخ عزیز! مرگ تو بر آلپیغمبر صلى الله علیه وآله خیلى گران تمام شد. زیر این نوشته، نام حجه ابن الحسن العسکرى نوشته شده بود. امام زمان علیه السلام در مرگ این مرد با واقعیت انسانى؛ یعنى شیخ مفید رحمه الله، خیلى گریه کرد و در گریههایش گفت: یادم نمىرود، هر وقت در مجلس درس مىدیدم که بر روى کرسى درس نشستهاى و دارى احکام خدا را براى مردم بیان مىکنى، شاد مىشدم. «21»
البته، امام زمان علیه السلام آن موقع هم از دیدهها غایب بود و زندگانى پنهانى و مخفیانه داشت، ولى هر روز در مجلس درس شیخ مفید شرکت مىکرد. اینها در دنیا چه کسى بودند، و ما نسبت به آنان چقدر تا به حال ضرر کردهایم.
احترام گذاشتن على علیه السلام به مردان خدا
تیرهاى چوبى سقف مغازهاى شکسته بود و صاحبش براى ترمیم آن سقف پول نداشت و براى تأمین پول آن خرمافروشى مىکرد. علیعلیه السلام، گوهر دوم عالم خلقت، هر وقت خسته مىشد، در این مغازه مىآمد و مىگفت: میثم جان! آمدم تو را ملاقات کنم، خسته شدهام.
شما چه مردان عالىقدرى بودید که على علیه السلام وقتى شما را مىدید، غم و غصهاش برطرف مىشد.
قبیلهاى در زمان على علیه السلام به نام قبیل بنىشاکر «22» بودند، عدد اینها به هزار نفر نمىرسید.
امیرمؤمنان علیه السلام روزى بر روى منبر به مردم فرمود: و الله قسم! اگر عدد قبیله بنىشاکر به هزار نفر مىرسید، تا روز قیامت، آن طورى که باید خدا در زمین عبادت بشود، عبادت مىشد. «23»
این قبیله آن قدر با ارزش بودند. حالا در کشور شیعه، میلیونها نفر جمعیت شاید صبح حاضر نیستند بلند شوند و بگویند: اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیمَ «24» مردم از خدا بدشان مىآید، و اگر بدشان نمىآمد، آثار اعمال آنها این نبود.