او سالها خدا را بندگى کرده بود، کارش به جائى رسیده بود که دیوانهها و آنان که دچار امراض روانى بودند، براى معالجه نزد او آورده و نتیجه مىگرفتند.
روزى زنى صاحب شرف را برادران وى نزد عابد آوردند و او را براى معالجه در صومعه وى گذاشتند، تا پس از علاج از مرض برگردند و او را بر خود ببرند. صورت زیباى زن، عابد را دچار وسوسه سخت کرد و کارى که نباید بشود، شد. پس از چند روز آثار حاملگى در زن دید، او را به قتل رساند و جنازهاش را در بیابان دفن کرد.
داستان در نزد حاکم فاش شد، او را دستگیر کردند، به عملش اقرار کرد و به فرمان امیر به دار رفت. شیطان نزدش مجسّم شد گفت: آن وسوسه کار من بود، اکنون برایم سجدهاى کن تا تو را نجات دهم. گفت: بر این دار مرا قدرت سجده نیست. آن دشمن خدا گفت: اشارهاى مرا کافى است. چون به اشاره رفت در همان حال هم جان داد و به این خاطر تمام خوبىهایش به باد رفت.
ابن عباس شاگرد حضرت على علیه السلام این داستان را بر آیه ذیل تطبیق داده است. کَمَثَلِ الشَّیْطانِ إذْ قالَ لِلْانْسانِ اکْفُرْ فَلَمّا کَفَرَ قالَ إنّى بَرىءٌ مِنْکَ»
[داستان منافقان که کافران از اهل کتاب را با وعدههاى دروغ فریفتند] چون داستان شیطان است که به انسان گفت: کافر شو. هنگامى که کافر شد، گفت:
من از تو بیزارم.
اى خوش آن عارف سالک که ز راه آگاه است |
حاصل بندگیش دیدن روى شاه است |
|
گر جهان بینى و بس، فرق تو با حیوان چیست |
چشم انسان همه بیناى جمال اللَّه است |
|
سرکویت شده از خون شهیدان دریا |
مگر اى جان جهان کوى تو قربانگاه است |
|
خود که باشى تو که هر جامه بدوزم از وصف |
پیش بالاى تو چون آورم آن کوتاه است |
|
آه اگر لطف توام بدرقه ره نشود |
که گهر دارم و صد راهزنم در راه است |
|
گر من از خود نیم آگاه صغیرا غم نیست |
بنده پیر مغانم که زمن آگاه است |
|
(صغیر)