در حکایات الصالحین آمده:
مردى بود بنام عیسى بن زادان، مجلس وعظ و نصیحت و موعظه و ارشاد داشت، و پیره زنى بود بنام مسکینة الطفاوّیه که پیوسته ملازم مجلس او بود، و شرکت در آن را رها نمىکرد، یک دو نوبت از حضور پیرهزن خبرى نشد، واعظ گفت: آن پیره زن کجاست؟ گفتند: بیمار است، چون از کرسى وعظ به زیر آمد گفت: به عیادتش برویم، با جماعتى به عیادت او حاضر شد، چون ببالینش نشست او را در حال جان کندن دید، به حالش گریست در حالى که پیره زن لب مىجنبانید و چیزى مىگفت، گوش به نزدیک لبش برد، شنید مىگوید: کار کردم عمر به سر آمد، رنج بردم به میوه نشست، دوست جستم خبر آمد واعظ گفت پیره زن آگاه است و مىداند که کجا مىرود آنگاه نفسى چند برآورد و جان بداد، عیسى بن زادان به کارش قیام کرد و او را دفن نمود.
چون شب درآمد و بخفت او را در عالم رؤیا دید که تاج کرامت بر سر نهاده و حلّههاى بهشت پوشیده تبختر کنان به او گفت: اى مسکینه این توئى؟ گفت: آرى ولى دقت کن تا مرا از این پس مسکینه نخوانى که:
«ذهبت المسکنة و جاءت الممکلة:»
درویشى و مسکنت به پایان رسید و از خیمه حیاتم رخت بر بست و پادشاهى و سرافرازى آمد.