گروهى از مردم یمن براى اختلافى که داشتند، بر ابو خراش هذلى صحابى وارد شدند که مردى شاعر بود. ابو خراش ، مشک خود را برداشت و شبانه رفت تا براى پذیرایى از آنها آب بیاورد. مشک را پر از آب کرد و حرکت نمود، ولى قبل از آنکه به آنها برسد، مارى او را گزید. ناچار بسرعت آمد و آب را به آنها داد و گفت : گوسفندتان را طبخ کنید و بخورید و به آنها نگفت که مار او را گزیده است .
آنها نیز گوسفند را طبخ کردند و خوردند، صبح هنگام دیدند ابو خراش در حال مرگ است . آنها نیز او را دفن کردند و رفتند. ابو خراش در حال جان دادن ضمن اشعارى ، موضوع را گفت که شب گذشته مار او را گزیده است و از درد آن است که از دنیا مى رود.
وقتى خبر مرگ او به عمر رسید، سخت خشمگین شد وگفت :اگر نه این بود که مى ترسیدم سنت جارى شود، دستور مى دادم که هیچ یمنى را پذیرایى نکنند! و آن را به سراسر دنیاى اسلام بخشنامه مى کردم ! سپس به حکمران خود در یمن نوشت که آن چند نفر را که بر ابوخراش وارد شدند دستگیر کند و دیه وى را از آنها بگیرد، وآنها را براى جبران عملشان ، مورد مؤ اخذه وشکنجه قرار دهد !! .
(سند: این قضیه را ابن عبدالبر در احوال ابی خراش هذلی در کتاب الاستیعاب و الدمیری در حیاة الحیوان آورده اند.)