عبداللّه بن برید مى گوید: در یکى از شبها که عمر شبگردى مى نمود به درب خانه بسته اى رسید که زنى در آن براى زنان دیگر آواز مى خواند و مى گفت:
" آیا دسترسى به شرابى دارم که آن را بنوشم یا راهى هست که بتوانم به وصال نصربن حجاج برسم ؟"
عمر گفت : تا زنده اى نه ! فرداى آن روز نصربن حجاج را خواست .وقتى نصر آمد، دید جوانى خوش صورت ، ملیح وفوق العاده زیباست .عمر دستور داد موى سرش را بتراشند. وقتى سرش را کوتاه کردند و پیشانیش آشکار گشت و بر زیبائیش افزوده شد،گفت :برو بقیه سرت را بتراش ،وقتى سر را تراشید زیباتر شد.
گفت :پسر حجاج ! زنان مدینه را با زیبایى خود،مفتون ساخته اى .در شهرى که من سکونت دارم تو نباید مجاور باشى ! سپس به بصره تبعیدش کرد.
نصر بن حجاج مدتى در بصره ماند،آنگاه نامه اى به عمر نوشت که چند شعر نیز در آن بود. نصر در این اشعار به عمر اعتراض نموده که گناه من چه بوده است که باید تبعید شوم .اگر روزى زنى در عشق من بى تاب شود، وپنهانى تمنایى از من داشته باشد - که هر زنى این حالت را دارد - گناه من چیست ؟ گمان بدى به من بردى ، و بى جهت مرا از وطن آواره کردى ... و در آخر تقاضا کرده بود که او را برگرداند.
وقتى نامه و شعر او به عمر رسید گفت : تا من بر سر کار هستم نباید برگردد !! همین که عمر به قتل رسید، نصر بن حجاج سوار شد و به مدینه نزد کسانش باز گشت .
(سند: الطبقات الکبرى لابن سعد ج 3 / 285.)