پیغمبر اکرم - صلّى اللّه علیه وآله - به ابوهریره فرمود: برو و هر کس را دیدى که گواهى به یگانگى خداوند مى دهد و از دل به خدا ایمان دارد، به وى مژده بهشت بده
قبل از همه ، عمر به او برخورد و پرسید موضوع چیست ؟
ابوهریره گفت : پیغمبر چنین مأ موریتى به من داده است .
ابوهریره مى گوید: عمر با مشت چنان به سینه ام کوفت که با اسفل به زمین خوردم ! سپس گفت : اى ابوهریره برگرد. من نزد پیغمبر برگشتم و گریستم . سپس عمر نیز خدمت پیغمبر آمد.
حضرت فرمود: ابوهریره ! چرا گریه مى کنى ؟
گفتم : موضوعى را که فرمودى به عمر گفتم ، ولى او چنان به سینه ام کوفت که با اسفل به زمین خوردم .
پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - فرمود: عمر! چرا چنین کردى ؟
عمر گفت : یا رسول اللّه ! آیا تو به ابوهریره چنین دستورى داده اى ؟
پیغمبر اکرم - صلّى اللّه علیه وآله - فرمود: آرى .
گفت : نه ! این کار را نکن ! چون من مى ترسم که مردم به اتکاى آن ، دست از عمل بردارند.
پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - فرمود: بگذار بردارند !
(صحیح مسلم ج 1 / 44، الغدیر ج 6 / 176، سیرة عمر لابن الجوزى ص 38، شرح ابن أبى الحدید ج 3 / 108 و 116 ط 1، فتح الباری ج 1 / 184، الطرائف لابن طاوس ج 2 / 437 عن الجمع بین الصحیحین.)