سعید بن منصور در سنن خود روایت مى کند که مردى خواهرى داشت که در زمان جاهلیت به اسارت رفته بود، سپس او را پیدا کرد و دید که داراى پسرى است ، ولى معلوم نیست پدر این پسر کیست . برادر، خواهر را خرید و آزاد کرد. پسر خواهر ثروتى به چنگ آورد و سپس مُرد. نزد عبداللّه بن مسعود آمدند و حکم مسئله را پرسیدند.
ابن مسعود به برادر زن گفت : نزد عمر برو و مسئله را از او بپرس ، سپس برگرد و به من بگو که او در پاسخ چه گفته است .
برادر آمد و جریان را به اطلاع عمر رسانید. عمر گفت : من تو را جزء خویشان نزدیک خواهر زاده ات نمى بینم ، و از او سهمى نمى برى ، به همین جهت چیزى از آن مال را به او نداد.
آن مرد، برگشت وموضوع را به ابن مسعود اطلاع داد.ابن مسعود برخاست و به اتفاق آن مرد نزد عمر آمد، و پرسید درباره این مرد چگونه فتوا داده اى ؟
عمر گفت : او را نه از خویشان متوفّا مى دانم و نه صاحب سهم ، به همین علت وجهى براى ارث بردن به نظر نرسید. اى عبداللّه تو چه نظر دارى ؟
عبداللّه گفت : به نظر من او خویش متوفّا است ؛ زیرا دایى او و ولى نعمت اوست ؛ چون او را آزاد کرده است . به نظر من باید به او ارث برسد.
عمر نیز حکم اول خود را باطل کرد و به وى ارث داد !!
(الفقه على المذاهب الخمسة ص 554.)