(برگرفته از کتاب عرفان اسلامی ج 10)
رهبر بزرگوار اسلام ، پیامبر عزیز بفرموده قرآن مجید ، واجد تمام حسنات اخلاقى بود ، و تمام آن حسنات را در تمام برخوردها بکار مى گرفت ، به چند نمونه از تواضع حضرت عنایت کنید .
ملا فتح الله کاشانى در تفسیر منهج در ذیل آیه شریفه : ( وَإِنَّکَ لَعَلَى خُلُق عَظِیم ) نقل مى کند :
پیرزنى چادرنشین که راهش به مدینه منوره دور بود علاقه عجیبى به اسلام و پیامبر داشت .
چند بار به فرزندانش گفته بود مرا به مدینه ببرید تا به شرف زیارت محبوب خدا ، رسول اسلام مشرّف شوم ، ولى فرزندان او موّفق به این سفر نشده بودند ، پیرزن در آتش فراق رسول خدا مى سوخت و در اشتیاق دیدار پیامبر در حسرت و اندوه و غم و غصه بسر مى برد .
دیدار رسول خدا(صلّى اللّه علیه و اله و سلم) را براى خود بهشت برین مى دانست ، و زیارت حضرتش را بهترین عبادت به حساب مى آورد .
دلش آرام نداشت ، قلبش مضطرب بود ، آتش عشقش هر لحظه زبانه بیشتر مى کشید ، ولى راه بجائى نداشت .
فرزندانش هر روز به صحرا مى رفتند و او در تهیه وسائل استراحت و فراهم آوردن آب و غذا مى کوشید ، و در قلب خود هم با خداى مهربان براى پیدا کردن توفیق زیارت حبیب خدا مناجات مى کرد .
روزى براى آوردن آب همراه با یک مشک به سر چاهى که در بیابان بود آمد ، از عنایت خدا رسول خدا با دو سه نفر از یاران و اصحاب از آن منطقه عبور مى فرمود : چون به سر چاه رسید و پیر زن را دید که بند مشک بدست دارد و براى آب کشیدن از چاه آماده مى شود ، به او فرمود این کار براى تو زحمت دارد ، مشک را به من بده تا از چاه به کمک تو آب بیرون بیاورم ، پیرزن در پاسخ گفت : اگر این زحمت را از دوش من بردارى برایت دعا مى کنم .
پیامبر(صلّى اللّه علیه و اله و سلم) مشک را پر از آب کرد ، سپس بدوش مبارک قرار داد و راهى به سوى خیمه و چادر آن زن شد ، هوا در گرما بیداد مى کرد ، بار سنگین بود ، عرق بر پیشانى رسول خدا جارى شده بود ، یاران به آن جناب عرضه داشتند مشک را به ما بده تا بدر خیمه این پیرزن برسانیم ، در پاسخ آنان با یک دنیا عاطفه و محبت فرمودند : دوست دارم بار امتم را خود بدوش بکشم ! !
به خیمه رسیدند ، مشک را بر زمین نهادند ، از صاحب خیمه خداحافظى کرده و بسوى مقصد بحرکت آمدند ، فرزندان پیرزن از راه رسیدند ، به آنان گفت آن مردى که به این علامت در بین آن چند نفر است به من کمک کرد و آب از چاه کشید و تا درون خیمه آورد ، بروید و از وى سپاسگزارى کنید ، بچه ها دویدند ، چشمشان به دیدار جمال الهى رسول خدا روشن شد ، به آن جناب عرضه داشتند مادر ما در آتش شوق دیدار شما مى سوزد ، برگردید تا وجود مبارکتان را زیارت کند ، او شما را نشناخته ، حضرت برگشتند ، فرزندان آن زن به سوى وى دویدند و فریاد زدند مادر آن که براى آب کشیدن از چاه و آوردن به خیمه به تو کمک کرد محبوب تو رسول خدا بود ، پیرزن نزدیک بود از شوق این خبر قالب تهى کند به محضر رسول خدا رسید و خداى را بر این نعمت آسمانى و معنوى و ملکوتى شکر کرد !
بکوشید تا رنج ها کم کنید *** دل همگنان شاد و خرّم کنید
که گیتى نماند و نماند به کس *** بى آزارى و داد جویند بس
براین گفته ها بر نشانه منم *** سر راستى را بهانه منم
جز از بندگى پیشه من مباد *** جز از راست اندیشه من مباد
بدین عهد ما شادمانى کنید *** ابر کهتران مهربانى کنید
همان بندگان را مدارید خوار *** که هستند هم بنده کردگار
بدان روان را توانگر کنید *** خرد را همان بر سر افسر کنید
زچیز کسان دور دارید دست *** بى آزار باشید و یزدان پرست
بکوشید و پیمانه ها مشکنید *** پى و بیخ پیوند بد بر کنید
مجوئید آزار همسایگان *** بویژه بزرگان و پر مایگان
به یزدان پناهید و فرمان کنید *** خرد را به مهرش گروگان کنید
ابا داد باشید و یزدان پرست *** بشسته زبیداد و کژهر دو دست
زدوریش چیزى مدارید باز *** هر آنکس که هست از شما بى نیاز
هر آن چیز کو دور گشت از پسند *** بدان چیز نزدیک باشد گزند
زدارنده بر جان آن کس درود *** که از مردمى باشدش تار و پود
همى خواهم از کردگار جهان *** که نیرو دهد آشکار و نهان
که با زیردستان مدارا کنم *** زخاک سیه مشک سارا کنم
که با خاک چون جفت گردد تنم *** نگیرد ستمدیده اى دامنم
همه دست پاکى و نیکى برید *** جهان را به کردار بد مسپرید
همه رأى با مرد دانا زنید *** دل کودک بى پدر مشکنید
به دادار دارید یک سر سپاس *** که اویست جاوید و نیکى شناس
رسول خدا(ص) و یهودى
در اخبار اسلامى آمده ، مردى یهودى ، هر روز از پنجره خانه خود با دیدن پیامبر ، با پاشیدن خاکستر و خاک به آزار رسول خدا اقدام مى کرد ! !
مدتها این برنامه ادامه داشت ولى آنجناب عکس العملى نشان ندادند ، و اجازه عکس العمل هم به اصحاب ندادند .
دو سه روزى برنامه متوقف شد ، آن جناب پس از نماز صبح فرمودند ، دوستى داشتیم که گاهى که از کنار منزلش عبور مى کردیم از ما یاد مى کرد ولى چند روز است خبرى از او نیست ، یک نفر عرضه داشت مریض است .
حضرت با چند نفر به عیادتش شتافتند ، چون دق الباب کردند فرزند یهودى درب را باز کرد با کمال تعجب رسول خدا را دید که فرمود به عیادت پدرت آمده ام !
خبر آمدن رسول خدا(صلّى اللّه علیه و اله و سلم) را به پدر مریضش داد ، پدر گفت اى پسر قبل از اینکه رسول خدا وارد اطاق شود روى مرا بپوشان که سخت از آن حضرت شرمنده ام !
چون حضرت کنار بسترش قرار گرفتند ، عرضه داشت اى رسول خدا ابتدا مرا مسلمان کن ، سپس روپوش از رویم بردار .
آرى جائى که تواضع وسیله هدایت شود امرى لازم و کارى است خدائى ، و آنجا که تواضع باعث شیر شدن مخالف گردد امر حرام و کارى ناپسند است .
رسول خدا(ص) و کنیز گریان
حبیب خدا پولى در اختیار یکى از اصحاب گذاشت که براى آن حضرت پیراهنى بخرد ، او به بازار رفت و براى پیامبر یک پیراهن به دوازده درهم بخرید ، حضرت فرمودند پیراهن دوازده درهمى لازم نیست ، بدن را با پارچه ارزان تر هم مى توان پوشاند !
خود به بازار رفتند و پیراهن را با یک پیراهن چهار درهمى عوض کرده و هشت درهم بقیّه را پس گرفتند ، در مسیر راه به نیازمندى رسیدند که لباس نداشت چهار درهم براى خرید یک پیراهن به او مرحمت فرمودند و گذاشتند ، در اثناى حرکت به کنیزى برخوردند که در گوشه اى بصورت ماتم زدگان نشسته و گریه مى کند ، سبب اندوه و ناله او را پرسیدند ، پاسخ داد خانم خانه چهار درهم در اختیارم گذاشت که براى خانه خرید کنم گم کرده ام ، حضرت جهت خرید چهار درهم باقى مانده را به او عنایت کرد، عرضه داشت احسان خود را در باره من کامل کنید ، فرمود چه کنم ، گفت با من تا درب منزل اربابم بیا و براى من بخاطر دیر کردن شفاعت کن ، حضرت در کمالِ فروتنى با او همراه شد تا به درب خانه ارباب کنیز رسید ، زن خانه در به روى رسول خدا گشود و عرضه داشت من کجا و شما ، چه شد که به درب این خانه قدم رنجه کردید ، حضرت فرمود کنیزت دیر کرده وى را ببخش ، عرضه داشت او را به شما بخشیدم ، حضرت رو به کنیز فرمود : منهم تو را در راه خدا آزاد کردم ، سپس در حال برگشتن فرمود : چه پول با برکتى بود ، بدن من و یک مستحق را پوشاند و برده اى را در راه خدا آزاد کرد .