گروه حوادث ـ محمد غمخوار، خبرنگار اعزامى «ایران»: مرد غارنشین که ?? سال قبل به خاطر ناکامى در عشق، سر به جنگل گذاشته همچنان ادامه زندگى در غار تاریک را به حضور در خانه روستایى و میان مردم ترجیح مى دهد. ?? سال بیشتر نداشت. با این حال هر روز در مسیر رفت و آمد دختر مورد علاقه اش مى نشست تا لحظه اى او را ببیند.اگر یک روز او را نمى دید تا فردا خوابش نمى برد. چند بار از او خواستگارى کرد اما هر بار خانواده «نگار» به او جواب رد دادند.
با این حال «عزیز» با دیدن دختر جوان ضربان قلبش تندتر مى شد و پاهایش قدرت حرکت نداشت. اما یک روز هر چه منتظر ماند از او خبرى نشد. همزمان با غروب خورشید، غمزده و بى روحیه به خانه برگشت. صبح به محض طلوع آفتاب سریع خود را به نزدیک خانه آنها رساند. ساعت ها گذشت اما باز هم از «نگار» خبرى نشد. دلشوره و اضطراب یک لحظه هم رهایش نمى کرد. تمام آبادى را به دنبالش گشت. اما هیچ کس جرأت بیان حقیقت به عزیز را نداشت. همه خود را از موضوع بى اطلاع نشان مى دادند.پسر جوان هر روز افسرده تر و گوشه گیرتر مى شد. یکى از دوستان «عزیز» که طاقت دیدن غم و انتظار بیهوده او را نداشت سرانجام حقیقت را به او گفت: «عزیزجان، دختر مورد علاقه ات از اسب افتاد و مرد»! باور موضوع برایش امکان نداشت اما عصر چند روز بعد در پى اطمینان از مرگ دختر مورد علاقه اش دیوانه وار برآشفت و راهى جنگل شد.بلافاصله جست وجو ها براى یافتن جوان عاشق پیشه آغاز شد. اما هیچ ردى از او به دست نیامد. در پى ناپدید شدن جوان عاشق هر کس حرفى مى زد. یکى مى گفت عزیز به خاطر ناکامى در عشق خودکشى کرده. دیگرى مى گفت حیوانات وحشى او را دریده اند و... سال ها گذشت و کم کم ماجراى عاشق گمشده به فراموشى سپرده شد. اما چندى قبل و صبح یک روز بهارى که اهالى روستاى «جیرده» فومن سرگرم کار روزانه بودند ناگهان مردى را دیدند که با موهاى بلند، ظاهرى ژولیده و لباس هاى پاره وارد روستا شد. مرد غریبه با تعجب و حیرت به اهالى و خانه هاى روستا خیره مانده بود. کودکان با دیدن او از ترس به خانه ها دویده ویا کنار والدین شان پناه مى گرفتند. مرد غریبه شبیه مردهاى جنگلى کتاب هاى قصه و فیلم ها بود. او زیر سایه درختى نشست و ناگهان مشغول شعر خواندن شد. یکى از اهالى برایش غذا برد اما او فقط مقدارى نان و ماست خورد. پس از خوردن غذا، بدون این که حرفى بزند دوباره راهى جنگل شد. از آن روز به بعد مرد جنگلى هر چند روز یک بار به روستا مى آمد و از اهالى نان و ماست مى گرفت. سرانجام او یک روز مهر سکوتش را شکست و سرگذشت تلخ زندگى اش را بازگو کرد. او عزیز بود. جوانى که در ?? سالگى به خاطر ناکامى در عشق، دل از خانه و خانواده کنده و راهى جنگل شده بود. عزیز هم اکنون ?? پائیز از عمرش را پشت سر گذاشته و در غارى میان جنگل هاى انبوه روستاى جیرده از توابع دهستان «آلیان» فومن زندگى مى کند.یکى از دوستانش وقتى متوجه شد دوستش هنوز زنده است در ??? مترى غار براى او کلبه اى چوبى ساخت. اما او علاقه اى به زندگى در روستا ندارد و همچنان اصرار دارد در غار کوچکش زندگى کند.عزیز علاقه زیادى به عکس گرفتن دارد اما نمى تواند چند دقیقه یک جا ثابت بایستد. روزها در جنگل و روستاهاى اطراف گشت مى زند اما با غروب آفتاب هر جا که باشد به غار بازمى گردد.او مى گوید: «?? سال است که در غار زندگى مى کنم. دیگر به آنجا عادت کرده ام و دل کندن از غار تاریک برایم سخت است. تنهایى را دوست دارم و زندگى در میان مردم آزارم مى دهد. در این ?? سال هرگز غذاى گرم نخورده ام. روزها را با خوردن آب و میوه ها و گیاهان جنگلى به شب مى رسانم.»اما یک روز هنگامى که عزیز در حال عبور از کوچه اى در روستا بود با یک موتوسیکلت تصادف کرد. بنابراین اهالى او را به درمانگاه بردند. در آنجا مرد جنگلى مجبور شد پس از ?? سال حمام کند. عزیز در مدت ?? سال غارنشینى فقط یک بار به حمام رفته است. او چند روز قبل، پس از پنج سال سرانجام راضى شد موهایش را کوتاه کند. ظاهر ژولیده او و غده اى که پشت گردنش قرار دارد، باعث ترس کودکان مى شد که با اصرار اهالى سرانجام رضایت داد سرو وضعش را مرتب کند. «دوست نداشتم موهایم را کوتاه کنم اما اهالى روستا مجبورم کردند برخلاف خواسته ام عمل کنم.» عزیز که در بین اهالى به «عزیز غارنشین» شهرت یافته حافظه خوبى هم دارد. تا کلاس چهارم دبستان درس خوانده و هنوز چند بیتى از شعرهاى کتاب هاى درسى سال هاى تحصیل مقطع ابتدایى آن موقع را حفظ است.عزیز همچنین یک بیت شعر درباره عشق خود سروده است که هر وقت دلگیر مى شود آن را زمزمه مى کند.او درباره سرگذشتش مى گوید: «تا ??سالگى مثل بقیه اهالى در روستا زندگى مى کردم. اما مرگ ناگهانى دختر مورد علاقه ام زندگى ام را عوض کرد. به همین خاطر در سوگ یگانه نگارم آواره کوه و جنگل شدم.»اهالى روستا به زندگى با مرد غارنشین عادت کرده اند. او به کسى آسیب نمى رساند. تنها مشکل اهالى، نوع رفتار عزیز است. یکى از اهالى مى گوید: او همانند ?? سال قبل رفتار مى کند و رفتارهایش انسان را به یاد انسان هاى عصر حجر مى اندازد. خورشید کم کم خود را از سینه کش کوه پائین مى کشد. عزیز در سیاهى جنگل ناپدید مى شود. او در غار سکویى درست کرده که تختخوابش است. گفت وگوى خبرنگار اعزامى «ایران» با اهالى روستا و مرد غارنشین در شماره بعد چاپ خواهد شد.
روزنامه ایران 24 آذر