مدتی در جا دست و پا می زنی و بعد هوووپ... رها شدن و فرو رفتن... فراموشی مطلق!
گاهی نسیان بدیهی است و لازمه زندگی. اما درد این جاست که به ما یاد نداده اند چه چیزی را نگه داریم و چه چیزی را دور بیندازیم. چه می دانم، شاید هم دقیقا بر عکس یادمان داده اند. مگر نه اینکه همه مادر بزرگها، پدر بزرگها، مادران، پدران به محض کنده شدن کودک- نوجوان شان از دنیای کودکی به او توصیه و یا اکیدا دستور می دهند که در طی این اسباب کشی لازم نیست رویاهای کودکی اش را همراه بیاورد؟ "چیزهای بیخود، جاگیر، بی مصرف را بینداز دور. هوووم؟!"
شاید اگر به سراغ آلبوم قدیمی بروم، بتوانم ردی از رویاهایم در آن مجموعه ژست های مالیخولیایی محصور در ترق پیدا کنم. اما نمی شود! دستم پیش نمی رود! خیلی وقت است که عادت آلبوم ورق زدن را از دست داده ام. آخر آلبوم زندان گذشته هاست و من به خود آموخته ام که کار به گذشته نداشته باشم. فراموشی گذشته... گمانم این یکی بد نباشد!
زمانی نه چندان دور، اسامی ایرانیان موفق در سراسر دنیا را لیست می کردم، این جا و آن جا لینک می دادم؛ یادت هست؟! اما حالا...همه چیز شدیدا گیجم کرده است، پارادوکس... تضاد... دوگانگی... دیگر واقعا نمی دانم چه درست است وچه غلط. اصلا چه چیزی هست و چه چیزی نیست.
می دانی قصه را؟ خلاصه می گویم. دختری در کشور هزار و یک شب، جایی در نزدیکی سرزمین شهرزاد قصه گو، در یک شب تابستانی، در بهار خواب، روی متکایی با روکش مخمل قرمز سر می گذارد... به آسمان پر ستاره بالای سرش نگاه می کند. قرص کامل ماه قهوه ای به نظر می رسد. ستاره ای چشمک می زند و او با این چشمک انگار یکباره به بلوغ می رسد. جرات پیدا می کند. جسارت، شهامت یا مجموعه حس هایی از این دست، با اسم هایی متضاد و متفاوت. همان حس است که به او کمک می کند تا رویاهایی در سر بپروراند، فکرهایی که به معنای واقعی کلمه تنها می توان رویاشان نامید.
... خلاصه می گویم. شب های متمادی از پی هم می گذرند و رویاهای دخترک قصه ما رنگ باخته تر می شود. به دو دلیل. اولی مقتضای دور شدن از رویای کودکی است. مگر نه اینکه هر چه بیشتر قد بکشیم رویاهای مان کوچکتر می شود؟ و دوم این که آسمان آبی بالای سر دختر ما همراه آسمان طلایی خیالش روز به روز غبار آلودتر می شود و او ستاره چشمک زن را به زحمت، آن هم فقط بعضی از شب ها می بیند.
و اما بعد... یک معجزه... خدا با دخترک قصه ما یار است. چرا از میان این همه آدم با این یکی؟! نمی دانم! عادلانه بودنش را هم نمی توانم تضمین کنم. این دیگر گردن خود خدا. البته می شود حدسهایی زد، شاید آدم بزرگ های دنیای دختر قصه ما تصادفا فراموش می کنند تا به او یادآوری کنند آرزوهایش را دور بریزد یا شاید او از آن دسته دختران یاغی حرف نشنو بوده و پنهانی آرزوهایش را همراه خود به دنیای واقعی بزرگترها آورده. نمی دانم!
خلاصه اینکه... بخت با دختر ما یار می شود و در یک شب طوفانی پر حادثه، او را سوار بر فرش سلیمان از سرزمین هزار و یک شب بر می دارد و به سرزمین ماجراجویان در جستجوی طلا می برد.
به نظرت رویا و طلا می توانند از یک جنس باشند؟ رویای ماجراجویان مهاجر مشتاق طلا شاید؛ اما رویای آسمانی دختر قصه ما چه؟!
می شود. این را من نمی گویم. تجربه ثابت کرد که می شود. دنیای بدون فرمول غیر قابل پیش بینی ای شده است. نه؟ در جایی، بازماندگان افسانه ها و اسطوره ها یاد می گیرند که رویاهای خود را به بهای تکه نانی بفروشند و به دنیای صورتی به جا مانده از نیاکان شان رنگی مخلوط از خاکستری وقهوه ای بپاشند و در جایی دیگر، در سرزمینی که تنها رویای مشترک ساکنین رنگارنگش یافتن فلز زرد بود، به آدم ها یاد می دهند که رویاهای آسمانی کودکی شان را به خاطر بیاورند و برای حفظ آن ثروتی تصور نشدنی، چیزی مثل بیست میلیون دلار هزینه کنند!
به نظرت چه تعداد از زنان، یا حتی مردان ایرانی هستند که رویای شان را فراموش کرده اند؟ تو خودت، رویای کودکی ات، چیزی که می توانست افسانه شخصی تو باشد را به یاد می آوری؟! این همه افسردگی... این همه سردرگمی... کاش می شد با این نسیان مبارزه کرد. یعنی می شود باز به خاطر آوریم؟
تابحال گربه ای راکه در تله افتاده یا در جایی محصور شده باشد، دیده ای؟! دیده ای چطور به در و دیوار پنجه عبث می کشد؟ دیده ای به جای اینکه به دنبال راهی برای رهایی باشد، خودش را با تمام وجود گلوله می کند و به در ودیوار می کوبد؟ آن قدر که خسته و ناامید، آش و لاش و خونین در گوشه ای بیفتد!
بشود پرچم سه رنگ سرزمین مان را روی بازوی دختر قصه مان ببینیم یا نشود، او را ایرانی بشناسیم یا نشناسیم، مسلمان بدانیم یا ندانیم، زن محسوب کنیم یا نکنیم، زیاد مهم نیست.
مهم این است که به یاد داشته باشیم کسی در این کره خاکی، در همین قرن لعنت شده بیست ویکم، به جای این که هیکل خود را گلوله کند و به در دیوار بکوبد. به جای این که بگوید هااای مردم من ایرانی ام و " من آنم که رستم بود پهلوان" یا به جای این که خودش یا دیگران را بکشد تا ثابت کند که مسلمان ها فقط به درد تروریست شدن نمی خورند، یا به جای این که از ته هنجره فریاد زند شما را به خدا من را، حقوقم را، استعدادم را، شایستگی و قابلیتم را به عنوان نصف یک "مرد" به حساب نیاورید، به جای همه اینها، عمل کرد. و تمام این حرف ها را در بطن احقاق یک رویای کودکانه گفت. با پرچم کشورش بر دوش، کتاب مقدسش بر دست، معلق در فضا، حول مدار زمین...