شاید کمتر در تاریخ تئاتر ایران شاهد اتفاقی چنین شیرین وزیبایی باشیم که دو استاد مبرز و مسلم تئاتر کشورمان – استاد حمید سمندریان و استاد بهرام بیضایی – در یک مقطع زمانی آثاری را بر صحنه اجراء کنند البته این ، مشکل همیشگی تئاتر ایران است زیرا از زمانی که تئاتر در این مملکت پا گرفت همواره ممیزی و سانسور دور سر آن می چرخیده و بزرگان این هنر که حرفی برای گفتن داشته اند بواسطه همان حرف گفتنی، آثارشان یا سانسور یا توقیف و یا اصلا" امکان اجرای صحنه را از دست می داده اند البته نبود سالن مناسب برای اجراء ، عدم امکانات مالی و پیدا نکردن بازیگر مناسب در این روند بی تاثیر نبوده است.(البته همین جا برای اینکه سوء تفاهم ایجاد نشود باید این مطلب را روشن کنم که منظورم از بکار بردن کلمه استاد ، بزرگانی هستند که سالها در تئاتر استخوان خرد کرده و به مثابه گنجینه هایی از تجربه و دانش محسوب می شوند لذا هنرمندان جوان شایسته تئاتر مانند محمدرحمانیان ، محمد یعقوبی و چیستا یثربی هر چند هنرشان قابل ارج و سپاس است اما هنوز راه زیادی در پیش دارند تا به مقام آن بزرگان برسند) اما دو نمایش " افرا " و " ملاقات بانوی سالخورده " که به ترتیب توسط استاد بیضایی و استاد سمندریان بر صحنه تئاتر تهران اجرا شد ، هر چند از دو متن کاملا" متفاوت و به ظاهر غریب و بی شباهت به هم برخوردار بودند اما با کمی دقت می توان لایه هایی از قرابت و شباهت بین آنها پیدا کرد که این اساتید با دانش و هوشیاری بسیار با توجه به وضع حالیه کشور آنها را بر صحنه اجراء کرده اند.
" افرا" داستان خانم معلم جوانی است که به خاطر عدم قبول ازدواج با شازده چلمن میرزا ، پسر منگول خانم شازده بدر الملوک از طرف این خانم متهم به دزدی می شود و به زندان می افتد و زندگیشان به هم می خورد. و نمایش " ملاقات بانوی سالخورده " داستان زن بسیار ثروتمندی به نام "کلارازاخاناسیان"است که در دوران جوانی – هم دوره با سن کنونی افرا- به دروغ، متهم به روسپی گری می شود و به خاطر فرار از حکم دادگاه از شهر کوچکش فرار می کند و حال پس از سالها به همان شهر برگشته تا تهمت زن را به مجازات برساند و برای اجرای نیتش حاضر می شود پول بسیاری به مردم شهر بدهد.
آنچه در اولین برخوردمان با این دو طرح، براحتی می توان دریافت رواج تهمتهای ناروا به افراد است بطوریکه همین تهمتهامی تواند بسیاری از زندگیها را از هم بپاشاند و مردم نیزمتاسفانه بدون آنکه تحقیقی کنند فقط چون فلان شخص صاحب منصبی یا مالی آن را گفته ، می پذیرند رفتاری که در مملکت ما بسیار رواج دارد (تهمتهای ناروایی که گاهی گریبان این دو استاد بزرگ را نیز گرفته) حامیان فرد "تهمت زن" به علل مختلف از وی حمایت میکنند – بدون آنکه لحظه ای حاضر به تعمق و تفکر در آن تهمت یا افترا باشند و یا بیندیشند فردا روزی هم ممکن است خود در مظان تهمت قرار گیرند- گروهی به خاطر به دست آوردن ثروت و مال از تهمت زن و مفتری حمایت می کنند و گروهی به خاطر ترس از وی ، که مبادا عدم حمایت از او موجب شود آنها نیز در مظان همان تهمت و افتراء قرار گرفته و همدست متهم قلمداد شوند. اما در این میان تنها کسانی قادر به کشف حقیقت هستند که دلشان را پاک از هر نوع کینه ای نسبت به متهم کرده و به دور از هر نوع جانبداری و تعصبی فقط و فقط برای کشف حقیقت شروع به تحری آن می کنند یعنی درست همان رفتاری که آقای "ارزیاب" در افرای استاد بیضایی می کند و در مقابل ،اهالی آن محله و ساکنین شهر بانوی سالخورده حاضر به انجام آن نمی شوند ظاهرا" برای این افراد پول و منصب از حقیقت مهمتر است پس چشمهای خود را بر حقیقت میبندند و افرای حقیقت را به زندان می کشند.
اما آنچه جالب توجه است آنکه در هر دو نمایش ، کسی که مورد ظلم قرار گرفته "زن" یعنی ضعیف ترین و آسیب پذیرترین موجود جامعه می باشد .چقدر تلنگر زیبایی این دو استاد با اجراهایشان به مغز و روح ما مردم ایران زمین می زنند زیرا که ما نیز در سرزمینمان همواره این نیمه دیگر انسان را مورد ظلم قرار می دهیم.زن در جامعه مرد سالار ایران فقط برای پخت و پز ، تولید و نگهداری فرزند بحساب می آید حتی هرگاه زنانی نیز در تاریخمان خواستند قدمی بیش تر از این بردارند ، تهمتهاست که بر ایشان سرازیر می شود که در این شرایط یا مجبور به جلای وطن می گردند مانند سوسن تسلیمی مقتدرترین بازیگر ایرانی و یا مانند طاهره قره العین به طناب دار آویخته می شود.و چقدر زیبا! که بیضایی در این اثر برای "افرا سزاوار" شغل معلمی در نظر می گیرد که از یک طرف معلم شخصیت فرهنگی است وپایه تولید فرهنگ هر کشور، آنگاه که به دروغ به معلمی تهمت زده می شود در واقع مولد فرهنگ جامعه است که به این تهمت آلوده می شود در چنین شرایطی چگونه می توان به آن فرهنگی اعتماد کرد که مادرش متهم است – پس کمی دقت کنیم که چه شخص یا جامعه ای را در مظان تهمت و افترا قرار می دهیم - از طرف دیگر، "افرا سزاوار" دارای جنسیت مؤنث و زن می باشد و هموست که در همه فرهنگهای جهانی بعنوان اولین مربی بشر، شناخته می شود پس آنگاه که این مربی را به افترایی ناروا آلوده کنیم در واقع ریشه خود را فاسد و آلوده دانسته ایم.(وقتی زن یا مادر خود را ناقص العقل بدانیم سؤالی که اینجا پیش می آید این است که چگونه این موجود ناقص العقل ما مردان عاقل را توانسته تربیت و پرورش دهد!؟) مظلومیت زن ایرانی و در پستو نگه داشتن وی آنچنان است که حتی تاریخ نویسان -که همه مرد بوده اند- به جز موارد اندک ، نام زنی را در تاریخ نیاورده اند ( شاید هم به اختیار و آگاهانه حذف کرده اند تا مبادا جلالت مرد ایرانی از بین برود!)
این دو نمایش به شکل دیگری نیز به این مطلب یعنی برابری زن و مرد اشاره دارد آنجا که "کلارازاخاناسیان" بانوی سالخورده و ثروتمند شهر با پولش مردم شهر را مجبور می کند تا عدالت را در مورد "آلفرد ایل" (اولین تهمت زن) اجرا کند همچنین ثروت خانم شازده بدرالملوک موجب آن می شود که اهالی محله حتی پاسگاه نیز حرف وی را باور کنند نه افرارا– هرچند اهالی محل در دلشان آن حرف را باور ندارند ولی ترس و ثروت، زبان و مغز آنها را از کار انداخته- پس زنان ضعیف ، ناقص و نصف مرد نیستند آنها نیز می توانند به بالاترین درجات اجتماعی و اقتصادی برسند بطوریکه حرف آنها نیز مانند مردان ملاک قرار گیرد.
اما به نظرم آنچه این دو نمایش را بیش از پیش به هم نزدیک کرده محدود و بسته بودن مکانهایی است که وقایع در آنها اتفاق می افتد. مردم شهر بانو زاخاناسیان و اهالی محله افرا، مردمی ناآگاه و بی اطلاع هستند (نمی گویم بی سواد زیرا همه سواد خواندن و نوشتن دارند) و با دنیایی خارج از جایی که زندگی می کنند هیچ نوع رابطه و یا داد و ستد فرهنگی ندارند. شهر کوچک بانو زاخاناسیان تنها ارتباطش با دنیای اطراف قطاری است که هر روز از ایستگاهش عبور می کند و هیچ وقت هم کسی از آن پیاده نمی شود. تنها دلخوشی روشنفکران شهر که ذهن اهالی را نیز به آن خوش کرده اند این است که می گویند یک شب ولتر در آنجا خوابیده که این میشود اوج تاریخ و فرهنگ آن شهر، حال اینکه ولتر چه می گفته و چه بوده مهم نیست (و البته نباید هم کسی بداند چون ممکن است مشکل زا شود) در محله افرا نیز اهالی فقط یاد گرفته اند که گنده گویی کنند و ژست آدم گنده های شهرهای بزرگ را در بیارند بدون آنکه معنای کلماتی که استفاده می کنند را بدانند مثلا" حمید شایان بر روی تابلوی مغازه اش نوشته نمایندگی دوچرخه هرکولس، بدون آنکه دوچرخه هر کولس داشته باشد. به قول افرا : "شما مغازتونو نو کردین ولی خودتون همونین که بودین" در این طور محلات به جای گفتگوهای موثر و اندیشمندانه بساط شایعه و یک کلاغ چهل کلاغ کردن حرفها داغ است و نماینده فرهنگ و اندیشه یعنی خانم معلم که نمی خواهد داخل این صحبتها شود باید به تهمتی به زندان بیافتد.
این دو استاد با نشان دادن این جوامع ، ( که به نظرم به غلط بجای عقب مانده به سنتی موسوم شده اند) در واقع خواسته اند آیینه ای را در مقابل مخاطب خود قرار دهند زیرا که ما نیز در گرداب تنگ نظری ها و تعصبات گرفتار آمده ایم و به جای اندیشیدن و زدودن تعصب برای شناخت حقیقت ، به گفته ها و تهمتهای ناروای دیگران بسنده و اعتماد می کنیم، تهمتهایی که با الفاظ و کلماتی زیبا ادا می شود درست مانند کلمات و رفتار تهمت زنان به افرا سزاوار ... تهمتهایی که کاری نمی کنند جز آنکه بین انسانها جدایی بیافکنند به همانگونه که در نمایش استاد بیضایی اهالی محل از در دشمنی با افرا برآمدند و به وی همه جور دشنام و ناسزا دادند بدون آنکه لحظه ای بیاندیشند و خواسته باشند حقیقت را از دهان خود افرا بشنوند نه دیگری ، که دشمن وی است.
در خاتمه ذکر این نکته را هم شایسته یادآوری می دانم که همانطور که این دو استاد با تقدیم نمایشهایشان به مرحوم جمیله شیخی و استاد اکبر رادی ، خاطره این پیشکسوتان و هنرمندان از دست رفته را گرامی داشته اند ما نیز قدر هنرمندان وپیشکسوتانمان را بدانیم و یاد آنها را همیشه گرامی داریم و از تجارب ودانششان درس گیریم. شاد باشید...