نشسته است در کنارت، توفان بهدست، و دوزَخت را در تو باد میزند. تو از آهِ خویش خُنَک میشوی. میگویی: "آه، به جانِ دوست، بهشت است این زن"! و، تازه، خاکسترتر میشوی؛ و، تازه، خاکسترها را پس میزنی از پلکهای نیمسوختهات؛ و، تازه، میبینی چقدر زشت است این زن!