مهتاب می گوید:
دیگر بهانه ای برای ماندن نمانده
بهانه ای حتی برای یک لحظه ایستادن
غریبه ام و از تباری دیگر
و می دانم درون قلب مهربان او
جایی برای من نخواهد بود!صاعقه ای باید
که تنم از این دیار برکند
ودلم از او...
ستاره می گوید:
پس چیست راز این همه روشنایی؟
بگذار تا سحر شود
خورشید پر و بال خیال بگشاید
آنگاه حقارت افکار مرا
با چشم خویشتن ببین!