اصرار بی فایده بود همچون انکار که بعدها بی فایده بود؛ و چه خوب که کسی را بالاخره فرستادی تا بگوید که انکار چه بی فایده است. ولی در اوج، در اوج خواستن ، برآورده شد و به دنبال آن تلنگری و شرمی و اشکی و عزمی و عهدی. عهدی در مقابل حرم مقدس یکی از سیزده یارم. من طلبیده شدم اما اجازه نگرفتم، از همان ابتدا اجازه نگرفتم و وارد شدم . چرا فراموش کردم؟!!! ولی تو باز به من اشک دادی . دست رد به سینه م نزدی ...تو به من اشک دادی و من اشک ریختم اما چه خواستم؟ ” تو“ به من اشک دادی اما من برای خواستن چیزهایی غیر از تو آن را مصرف کردم، آن را ریختم... . من فراموش کردم که تو مرا خلق کردی، فراموش نکردم ها، خیالم جای دیگری رفت. مخلوقاتت ، آنهایی که همچون خودم هستند داشتند جای تو را می گرفتند و شاید می خواستند جای تو را بگیرند. و من چیزهایی را داشتم انکار می کردم که از روز روشن تو، روشنتر بودند و هستند و اگر بینا بمانم خواهند بود.... من اشتباه کردم . خواب خرگوشی را برگزیدم و چشمانم را چنان محکم فشار دادم در تلاش بستن آنها، که به هیچکس اجازه ی باز کردن آنها را نمی دادم و هیچکس را توان باز کردن آنها نبود... و باز اگر تو مرا در نمی یافتی آنچنان در محکمتر بستن چشمانم پافشاری می کردم که سرانجام کور می شدم. دوستانی برایم فرستادی. کسانی که حتی اگر از در دشمنی هم وارد می شدند به آرامی بزرگترین کمک را از طریق آنها به من عرضه کردی دوستت دارم....... و دوستانی که با اینکه حرفهای نوششان را چنان نیشی می پنداشتم و به دنبال پادزهری برای واپس زدنشان به در و دیوار می خوردم ،اما همانها بود که به تدریج یخ دریچه ی قلبم را ذوب کرد تا باز انوار رحمت تو را ببینم و تو نیز همچون گذشته مرا مرهون لطف خود کنی .... نمی دانم تو با من قهر بودی یا من با تو از در قهر وارد شده بودم اما هر چه بود فاصله ام را با تو زیاد کرده بود و من از تو خواستم کمکم کنی ، خواستم که اگر اشتباه می کنم به من بگویی، گفتم که من نمی دانم چه درست و چه چیز غلط است، من گم شده ام. من غرق شده ام ، من دارم دست و پا می زنم، گفتم که تو دستم را بگیر ، گفتم که تا دیر نشده اگر قرار است دیر شود کمکم کن.یعنی می توان دوباره از نو شروع کرد؟ یعنی می توان مثل بهار دوباره از نو شکفت؟ شاید ابتدا تصور می کردم که مواظب خود بودن یعنی هنگام عبور از خیابان یا مواظبت از دست و پایم که خدای ناکرده پشه بهشان لگدی از روی محبت نزند....... شاید اینها را هم در بر گیرد اما دیروز فهمیدم که مواظبت یعنی مراقبت ، یعنی هوای خودت را داشته باش . مواظب باش نکند گناهی کنی که فاصله ات را با خدا زیاد کند، مبادا آنقدر گناه کنی که حتی دیگر از آفریدگارت هم هم خجالت نکشی ،........ مراقب باش در این جامعه که ظاهر فریبان در کمین نشسته اند نتوانند فریبت دهند، نتواند تو را از یاد خدا غافل کنند، نتوانند فاصله ات را با خدا زیاد کنند ، نتوانند حیایت را بدزدند....” مواظب خودت باش . من لقمه ی جویده در گلوی شما نمی گذارم. به خاطر داشته باش از خدا نخواهید انسان شوید، بخواهید که آدم شوید“ و شاید باز هم اگر می خواستم فرق آدم و انسان را بپرسم ، می گفت ،لقمه ی جویده ممنوع! و من باید با سختی ها به دعوا بروم تا بتوانم بفهمم که مواظبت از خود یعنی چه تا بتوانم بفهمم فرق آدم و انسان را. درست چند روز قبل از آمدن ما ، سگی به آستان هشتمین دوستم پناهنده شده بود. این ماجرا هست و هست ماجراهایی از سنگهایی که آنها هم با اینکه سنگند ولی از چشمانشان اشک جاری می شود . و با اینکه حیوانند ولی تقاضاهای بزرگی دارند. پس چرا من که اسم انسان را بر رویم گذاشته اند خودم را به اندازه ی آرزوهایم پایین می آورم؟ چرا نمی خواهم خودم را تا حد خدایم بالا ببرم؟ چرا فراموش کردم زمانی را که با اشتیاق از خدا می خواستم که قرب خودش را به من عنایت کند؟ چرا فراموش کردم که زمانی بجز رضایت خدا را نمی خواستم؟ چرا فراموش کردم زمانی را که بهشت هم بدون خدایم نا زیبا بود و حتی جهنم اگر خدا بود، زیبا؟ مطلوب، دلنشین؟ چرا فراموش کردم احساس زیبای نوجوانی را که حاضر بود به خاطر خدایش........... نه ، حتی آنموقع هم حاضر نبود به خاطر خدایش دست به هر کاری بزند..... شاید دنبال بهانه بود. نفس آدمی همواره به دنبال بهانه است. او هم به دنبال بهانه بود شاید راه آسانتری پیش پایش قرار گیرد. الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها شاید تازه الان بتوانم بفهمم معنی این بیت شاهکار را!... اوایل فکر می کردم لقمه رو می تونم جایی جویده گیر بیارم و راحت قورت بدم. اما هر چه جلوتر رفتم گامی وسیع به سوی عقب برداشتم به اندازه ای که محدوده ای وسیع از راه پیش رو آشکار شد. شاید در این مسیر هزینه های زیادی صرف کردم نه مادی ،... ولی نمی توانم بگویم نمی ارزید.... فرستاده ات می گوید از مادیات چیزی نخواهم ، برای جسمم چیزی نخواهم، چیزهای بزرگ بخواهم ولی جسمم را هم فراموش نکنم چرا که گاهی رسیدگی به جسم هم بر صعود تاثیر می گذارد. تاکیدش بر این است که مادیات را اگر به دست آوری در مقابلش دنیا هزینه های دیگری را از تو می گیرد، چیزهای با ارزش دیگری را از دست می دهی، پس همیشه متقاضی بزرگ باش. می گوید چرا دیگر به محیط توجه نمی کنم، چرا نسبت به طبیعت بی تفاوت شده ام؟ باید دوباره به طبیعت پناه ببرم و ابتدا آن دو برگ سبز و زرد را به دقت نگاه کنم ببینم چه چیزی دستگیرم می شود و بعد دوباره با طبیعت با محیط با خودم آشتی کنم.. چون حتی شاید با خودم هم غریبه شده ام . مدتی بود کرخت و بی خیال شده بودم. مدتی بود دیگر به دنبال حقیقت نمی گشتم . و وقتی این واقعیت تلخ را از زبان فرستا ده ات شنیدم ، نفسم انکار را بهترین را توجیه دید و انکار کرد . اما شنید که ” توجیه نکنید “ و آخر قبول کرد که دیر زمانیست به دنبال حقیقت گشتن را فراموش کرده است. فرستاده ات بار دیگر یادآوری کرد که به غیر از تو دوازده یار و دوست حقیقی هم داریم که دیر زمانی بود که ظاهر فریبان و دورویان و دوستان دروغین سعی بر تسخیر جای آنان داشتند. من داشتم فراموششان می کردم. ولی او بار دیگر خاطر نشان کرد و اطمینان داد که در دنیا تنها می توانم به این دوازده دوست اطمینان کنم و با اعتماد و قاطعیت و آرامش خودم را به دست خدا بسپارم. او گفت ما علاوه بر پنج حس فیزیکی حس دیگری داریم به نام حس ششم و حس دیگری که تنها خودش اختراع کرده بود و حس هفتم نامگذاری اش کرده بود و گفت که اگر بتوانی حس ششم را به دست آوری و از آن بگذری ،حس هفتم را به دست خواهی آورد. که البته معنای این را نفهمیدم! و تعارضی را که مدتی ذهنم را مشغول کرده بود حل کرد :خدا نه جسم است و نه انرژی . بلکه خدا همان حسی است که داری ، همانی که گاهی اوقات بدون اینکه بدانی چرا، تو را در بر می گیرد............................. .