زندگی کردن به شیوه ی انسان های بدوی چه زیباست!
انسان هایی که هنوز حتی خود را محدود به کلماتی برای بروز درونیات و احساسات و اندیشه های خودشان نکرده بودند و شاید بتوان گفت که حتی اندیشه ای برای بیان کردن هم نداشتند..
آنها از همان ابتدا فقط می خواستند زندگی کنند ، نه اینکه زنده بمانند چرا که از دنیای پس از مرگ هم حتی بی اطلاع بودند شاید!
آنها که هیچ قرار و قاعده ای برای زندگی کردن نداشتند و از همان ابتدا با تلاش و دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتی که به نظرشان خیلی هم عجیب می آمد ، به زندگی کردن پرداختند.
همه چیز برایشان تازگی داشت .
نه پیشینه ای فکری از گذشتگان داشتند و نه دور اندیشی نسبت به آینده.
برای آنها تنها زمان حال وجود داشت و بس .
هرکس، از آنجا که سخت مشغول کار خویش و چاره ای برای گذر زندگی بود شاید اشتباهات و کاستی های اطرافیانش را نمی دید و شاید اشتباه و نقص و کاستی برای آنها معنایی نداشت.
برای آنها زمان ، محدودیتی نداشت و گردش شب و روز و تاریکی و روشناییِ هر از گاه ، سرشار از شگفتی و عجیب بود.
آنها به معنای واقعی از طبیعت بکر و دست نخورده لذت می بردند هرچند که شاید از دیدگاه ما انسان های قرن بیست و یکمی آنها که زشتی ها را ندیده بودند آهن پاره ها قلبشان را پاره نکرده بود ، چه لذتی می توانستند از آن زیبائی ها ببرند ! ولی ما که در جایگاه آنها نبودیم!
دنیا ، با گذشت زمان با نسل پیشین غریبه می شود ، و مهار خود را به دست نسل جدید می دهد تا به هر کجا که می خواهند ببرند و بعد از آن ، همچون آهن پاره های فرسوده و زنگ زده ، این انسان های نسل جدید تاریخ مصرف گذشته را نیز به دست فراموشی می شپارد.
دنیا ، عروس هزار داماد است و وای بحال چنین دامادهای ساده و زودباوری..