پیشگفتار
کتاب سایه شوم حکایت مهمترین حوادث زندگی کسی است که بهترین سالهای عمر و جوانی اش تحت اختیار ضدانسانی ترین سازمان فرقه ای وسیاسی به نام تشکیلات بهائیت گذشته است. سایه شوم توانسته حقایق تلخی را به تصویر بکشد که در آن ابتدائی ترین حقوق انسان لگدمال شده و نادیده انگاشته می شود، در این کتاب با زندگی بهائیان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران آشنا می شویم بهائیانی که همه اوقات شبانه روز خود را ناخواسته وقف تشکیلات بهائیت کرده اند و ندانسته به ظلم و جبر و خیانت صاحبان خویش تن داده و اسارت را در وعده و وعید پوشالی آنها به جان خریده اند.
این کتاب سرگذشت کسی است که بر دست و دل و زبان او هم مثل سایر هم مسلک های فریب خورده اش طنابی بسته و قدرت هرگونه ابراز عقیده و هرگونه شهامت و شجاعت و مبارزه را از او سلب نموده اند. اما معجزه ای رخ می دهد و او را به دنیای دیگری می افکند دنیائی آزاد و رها، بی طناب و تازیانه، بی امر و بی فرمان و او تازه به مفهوم حقیقی آزادی، عشق و ایمان، معرفت و عرفان دست می یابد و تفاوت از زمین تا آسمان دین را با یک فرقه سیاسی به خوبی درک می کند.
سایه شوم داستان زندگی کسی است که از همه لذائذ دنیوی و سرگرمی های مهیج و عیش و عشرت چشم می پوشد و برای رسیدن به تعالی و کمال حقیقی از تمامی تعلقات مادی گذشته و همه سختی های راه را متحمل شده و تغییر روش و منش می دهد. او در جامعه کوچک بهائی متوجه تخلفات بزرگی می شود !!! او شاهد اعمال غیر انسانی و ضد اخلاقی بزرگان و سران تشکیلات بهائی بوده و از آنان اعراض می کند و پس از پی بردن به بطالت بهائیت و عدم روح معنویت در این فرقه کذایی در صدد یافتن هویت واقعی خویش بر می آید و اصالت انسانی و جوهر حقیقی وجود خویش را درسایه حقیقت بزرگ و بی نظیری چون دین مقدس اسلام معنی می دهد. او از بهائیت خارج شده و اسلام که سرمنشأ همه پاکی ها و زیبائی ها و کامل ترین و آخرین دین آمده از سوی خداست به عنوان آخرین دین آمده از سوی خدا می پذیرد و به سعادت و رستگاری نائل شده و سزاوار بهترین دستاوردهای زندگی می شود. این داستان داستانی خیالی و غیر واقعی نیست بلکه بازگوی خاطرات واقعی و فردی کاملاً معمولی از اعضای فریب خورده بهائی است که به حقیقت پی برده ومسلمان می شودو تنها اسامی اشخاص در این داستان واقعی تغییر کرده و جالب ترین قضیه نهفته در این کتاب این است که این اتفاقات و حوادث برای صدها تن از افراد بهائی رخ داده و در واقع پرداختن به زندگی بسیاری از بهائیان است که عده ای توانسته اند ازاین دام رسته و نجات یابند و عده ای برای فرار از مشکلاتی که تشکیلات بعد از ابراز عقیده آنان برای آنها بوجود می آورد سکوت اختیار کرده و نسبت به بطالت بهائیت بی تفاوت مانده و طوق بندگی و بردگی رادر مقابل عده ای منفعت طلب و زورگو به گردن انداخته و از عزت و افتخار اسلام بی بهره و نصیب مانده اند. خاطرات زندگی ام را بی کم و کاست با همه فراز و نشیب های آن به رشته تحریر درآوردم، باشد که فریب خوردگان را به خود آورده و برایشان قوت قلبی شوم تا صدای بلند آخرین دین خدا را به گوش جان بشنوند و از حقارت و دنائت به در آمده و از شفاعت مولای جهان امام عصر و زمان حضرت حجت ابن العسکری علیه السلام بهره مند گردند.
و من الله التوفیق
مهناز رئوفی -تابستان 1384
پشت پنجره تنهایی
مثل پرنده ای شکسته بال، لحظه ای آرام و قرارم نبود، لحظه ای از اندیشه دست نمی شستم و لحظه ای راز و نیازم با خدا متوقف نمی شد، از او یاری می جستم برای برخاستن، برای درست زیستن برای تعلق به دیگران داشتن برای آزادی. . . از او می خواستم مرا به خود وانگذارد از او می خواستم مرا از قالب دنیای کوچک دور و برم برهاند و به خود نزدیکم سازد، از او فقط او را می خواستم و خدمت کردن به مردم را، از او فقط عشق و عرفان حقیقی را طلب می کردم و رسیدن به کمال حقیقی را، اتفاقات روز مره مرا سرگرم نمی کرد و از اندیشه ام باز نمی داشت، گوئی در کهکشان به دنبال چیزی می گشتم که حس می کردم دور نیست و زمین را بسیار کوچکتر از آنچه در پی اش بودم می دیدم، در جست و خیز کودکانه ام از تغییر دم می زدم و از ماندن و پوسیدن سخت گریزان بودم، بزرگتر که شدم آنچه مرا به دنبال خود می کشید به من هشدار می داد که توان استقامت را در خود تقویت کن، به من هشدار می داد که تحولی در راه است، تحولی بزرگ، روحت را بساز، تمرین عشقبازی کن، تمرین تنهائی کن، به ظواهر دنیا دل مبند، از آسایش تن بیرون بیا و از فرسایش جان بکاه، کسی گوئی به من می گفت از درختان سیب، سیبهای گندیده را بچین، درختان را آفت زدائی کن، لک لک ها روی بام خانه بلند تو اشیانه ساخته اند، مراقب آنها باش. روز را به عشق غروب طی می کردم. آفتاب که پشت کوهها پنهان می شد به پشت بام می رفتم و از فضای دل انگیز طبیعت دور و بر خانه غرق لذت می شدم. آسمان کم کم از ستاره ها پر می شد آنقدر که شگفتی آفرین بود و حیرت برانگیز، خدائی که جهان را به این زیبائی آفریده از آفرینش ما که اشرف مخلوقات اوئیم چه می خواست؟ از ما چه کاری بر می آمد و اگر قرار است حرکتی از ما سر بزند آیا ایستادن خیانت به عالم بشریت نبود؟ شبهای زیبای پر ستاره به من الهام می داد که تو خواهی رسید به هر آنچه که تو را به حقیقت تو نزدیک کند. به هر آنچه تو را به آدمیت بازگرداند.