من در آینه ای زنگاربسته
ما بهائی بودیم. در ابتدا بگویم که بهائیان دو دسته اند: دسته ای انسان های فریب خورده و ناآگاه که به دام افتاده و غافلند و بهائیت یا به صورت موروثی به آنان رسیده و یا به علت عدم دانش کافی از دین و دیانت در دام آن افتاده و بهائیت را به عنوان دینی آمده از سوی خدا پذیرفته اند این گروه مثل سایر پیروان ادیان دیگر خدا را پرستش می کنند و بعضاً اعمال نیک و حسنه ای نیز دارند و به دعا و راز و نیاز با خدا می پردازند
اما غافلان فریب خورده ای هستند که بدون کوچکترین دلیل قانع کننده ای ادعای اربابان بهائیت را پذیرفته اند و باب و بها را پیامبران خدا و صاحب زمان می دانند و بها را به اندازه خدا و گاهی فراتر از او پرستش می کنند و به دستور خود بها با خدا ارتباط برقرار نمی کنند و نام بها را جایگزین کرده و از او طلب مغفرت می کنند و همه دعا ونیایش و راز و نیازشان خطاب به بها و پسرش عبدالبهاست روزه و نمازی را که آنها برایشان تعیین کرده اند به عنوان اعمال عبادی بجا می آورند و دسته دوم کسانی هستند که در رأس تشکیلات بهائی قرار دارند و از سیاسی بودن این فرقه آگاهی کامل دارند اما برای حفظ موقعیت های دنیوی وریاست و حاکمیت بر یک عده ناآگاه حاضر به اعتراف نیستند و تا می توانند از وجود پیروان فریب خورده سوءاستفاده کرده و از آنان هرگونه بهره ای بالأخص سیاسی و اقتصادی می برند و خانواده من از دسته اول یعنی از فریب خوردگان بودند. پدر و مادرم از سادات و بسیار آرام و مهربان بودند، هرگز کلمه ای زشت بر زبانشان جاری نمی شد، آنان متأسفانه همیشه در حال عبادتهای مخصوص بهائیان بودند واین عشق کور به آنها مجال تفکر نمی داد همیشه برای برگزاری جلسات تشکیلاتی در منزل به زحمت می افتادند، آنهابا اینکه در چنین فضای فکری آلوده ای زندگی کرده بودند پاکتر از سایر همکیشان خود بودند و ده فرزند خویش را از آلایش دنیا بر حذر می داشتند، ده فرزندی که همه مردم شهر کوچکمان سنندج از آنان به نیکی یاد می کردند و آبرومند و شریف و بی آزار در کنار مردم زندگی می کردند. خانواده پرجمعیتی بودیم. پسرها و دختر ها ازدواج کرده و رفته بودند ومن که به اصطلاح ته تغاری بودم با یکی از برادرانم که دو سال از من بزرگتر بود و به سربازی می رفت در خانه بودیم، پویا پسر همسایه ما که چهار سال از من کوچکتر بود به خاطر جدائی پدر و مادرش با ما زندگی می کرد. پدر و مادر پویا بهائی بودند اما پدرش به قول و گفته خودش در اثر مطالعه کتابهای اسلامی و اندکی تفکر به بطالت بهائیت پی برده بود و با اعلام تبری طرد شده بود، مادر پویا هم که بهائی فریب خورده ای بود از پدر پویا جدا شد و به قزوین رفت، پدرش هم با زن مسلمانی ازدواج کرد. پویا پدرو مادرم را خیلی دوست داشت و از اینکه با ما زندگی می کرد احساس بدی نداشت، پدر و مادرم دیگر داشتند پیر می شدند، وجودشان را غنیمت می دانستم و از صمیم قلب آنها را می پرستیدم و همه آرزوی من خدمت کردن به این دو وجود نازنین بود. دلم می خواست تمام زحمات گذشته آنها را جبران کنم. دلم می خواست هر آرزویی که دارند برآورده کنم، با پدرم ساعتها زیر درختان باغ حیاط می نشستیم و در باره مسائل مبهم افکارم گفتگو می کردیم، مادرم دائم در حال کار کردن بود. نان می پخت، غذا می پخت و در فصلهای مختلف مشغولیتهای گوناگونی داشت. روزی نبود که استراحت او را ببینم. به محض اینکه از کار فارغ می شد به دیدن مریض ها می رفت. از خانه میوه و سیب زمینی و نان و غذا برمیداشت و سراغ فقرا می رفت همه دوستش داشتند، وضع مالی ما بد نبود یعنی من هیچ وقت طعم فقر را نچشیدم و ایام پر نشاط و پر از صمیمیتی را با خانواده گذراندم. در بین هیچ کدام از اهل فامیل اختلافی نبود. وقتی همه در خانه ما جمع می شدند همسایه ها فکر می کردند عروسی است. خیلی شلوغ می شد و همه باهم قرار میگذاشتند و باهم به خانه ما می آمدند. پدرو مادرم هر دو سید بودند و ما بچه ها سید طباطبائی به حساب می آمدیم. اما از زمانی که پدر بزرگ هایم بهائی شده بودند و بالطبع پدرو مادرم بهائی زاده محسوب می شدند در واقع از این افتخار بی نصیب بودند و این نام گرانبها از آنان سلب شده بود. اما طبق عادت مادرم، پدرم را سید صدا می کرد. خانه ما پنج کیلومتر از شهر فاصله داشت، دور و بر خانه پر از تپه و باغهای سرسبز بود دشت روبه روی خانه هر سال در فصل بهار پر از شقایق می شد و رودخانه ای که از جلوی خانه ما می گذشت به حدی از آب پر می شد که رفت و آمد به سختی انجام می گرفت، خانه بزرگ ما دو حیاط نسبتاً بزرگ داشت در یکی از آنها کارگاه تأسیساتی داشتیم و کارگر ها همیشه مشغول کار بودند، یک اتاق برای استراحت کارگرها داشت و یک باغ انگور و چندین درخت سیب و زردآلو که صبح قبل از طلوع آفتاب پدرم در آن مشغول کار می شد و از چاهی که در همان حیاط بود و موتور آبی داشت برای آبیاری باغ و درختان حیاط استفاده می کرد در قسمتی از این باغ برادرم یک استخر ساخته بود که تقریباً سر پوشیده بود و تابستانها همه ما از آن استفاده می کردیم. در حیاط بعدی ساختمان مسکونی در وسط حیاط واقع بود که با روکار سیمان سفید خودنمائی می کرد کوچکتر که بودم این خانه دوطبقه را بلندترین خانه می دانستم. دور تا دور خانه پر از بوته های انگور بود که بروی سقف آلاچیق ریخته شده بود و سرتاسر دور حیاط را فراگرفته بود یک حوض کوچک در وسط حیاط بود که گاهی ماهی های قرمز به زیبائی آن می افزودند و چهار گوشه این حوض را درختان پر شاخ و برگ گیلاس و آلبالو گردو و زرد آلو حلقه زده بود. کف این حیاط موزائیک بودو گلهای همیشه بهاری هم داشتیم که به زینت حیاط خانه ما افزوده بود. انگورهای آویخته از درختان مو و گیلاسهای پیوندی سرخ و آلبالوهای رسیده، آن خانه را به بهشتی تبدیل کرده بود که هرلحظه اش برای من الهام بخش و روح افزا بود. دور تادور خانه پر از پنجره بود. دلباز و روشن از هر پنجره ای که بیرون را نگاه می کردیم با چشم انداز زیبائی مواجه می شدیم دقیقاً مثل تابلوهای نقاشی. سگ دست آموزی داشتیم که برای غریبه ها پارس می کرد اما دوست تک تک اعضأ خانواده و فامیل بود او از بچگی مرا تا مدرسه بدرقه می کرد و برمی گشت، اهلی بود و حرف ما را می فهمید. وقتی مرد همه گریه کردیم و او را در کنار تپه ای به خاک سپردیم. بیشتر حیوانات را در حیاط خانه داشتیم از خرگوش و گربه و مرغ و خروس های شاخ دار و چینی گرفته تا اسب و روباه که برای مدتی از آنها نگه داری می کردیم. هر جمعه همه باهم به صحراهای اطراف خانه می رفتیم و اکثر مواقع همراه مهمانهایمان برای چیدن توت فرنگی و زالزالک و تمشک به باغهای اطراف خانه می رفتیم. مردم با ما مهربان بودند و همه از ما با روی باز استقبال می کردند. میز پینگ پنگی در یکی از اتاقهای طبقه پائین قرارداده بودیم که گاهی همسایه ها و دوست و آشنا می آمدند و به بازی می پرداختند، خانه پررفت و آمدی داشتیم.
در چنین خانه ای و با چنین فضائی وقتی هنوز هر واژه معنی همان واژه را برایم داشت و هر پدیده ای به همان اندازه برایم جالب و جذاب بود که حقیقت درونش را بروز می داد وقتی هنوز زمستان، زمستان بود و تابستان، تابستان شانزده بهار را پشت سر گذاشته بودم از مدرسه برگشتم و طبق معمول روی زیبای مادرم را بوسیدم و از اینکه تغذیه خوبی برای زنگ تفریحم گذاشته بود از او تشکر کردم. پنیرهائی که او درست می کرد زبانزد بود گاهی در مدرسه روی لقمه های مادرم قیمت می گذاشتند، مامان گفت چه خبر از مدرسه؟ گفتم هیچی مامان طبق معمول همه رفتند برای نماز جماعت ولی من نرفتم. راستی مامان چرا ما نماز جماعت نداریم؟ مامان طبق آموخته های طوطی وار خود گفت نماز جماعت یعنی تظاهر به نماز ما نیازی به تظاهر نداریم. شعار قشنگی بود، رفتم توی اتاقم و بعد از عوض کردن لباسها دویدم توی حیاط، پدرم شاخه های اضافی موها را می چید گفتم سلام بابا خسته نباشی، گفت: سلامت باشی دخترم آمدی؟ آره آمدم، بابا میشه بگید چطور شد پدربزرگم بهائی شد؟ چرا نمی شه بابا، حالا چی شده مگه؟ هیچی معلم پرورشی پرسید چطور شد که شما بهائی شدید؟ گفتم پدر بزرگم بهائی شد. گفت: چرا پدربزرگت بهائی شد؟ بابا گفت: اصلاً باهاش حرف نزن، بحث نکن، بگو تفتیش عقاید ممنوع! نمی دانستم تفتیش عقاید یعنی چه؟! گفتم تفتیش عقاید یعنی چه بابا؟ گفت: یعنی پرس وجو کردن از عقاید دیگران ممنوع. گفتم: خوب چرا؟ مگه چه اشکالی دارد که پرس وجو کند؟ گفت دستور تشکیلاته، ما نباید حرفی راجع به دین بزنیم. گفتم ولی قبل از انقلاب خیلی تبلیغ می کردیم حالا چرا باید بگوئیم تفتیش عقاید ممنوع؟ گفت: آخر قبل از انقلاب از طرف دولت اجازه هرگونه فعالیت و تبلیغی را داشتیم ولی حالا دولت اجازه نمی دهد. گفتم مگر دین ما باید تابع دولت باشد؟ مگر ما دین مستقلی نداریم؟ پس در هر زمان باید طبق دستورات دین عمل کنیم نه دستورات دولت. گفت: یکی از دستورات دین ما تابعیت قانون است ما باید تابع قانون باشیم. گفتم: پس دیگر چرا اینجا ماندیم برویم تهران زندگی کنیم مگر تشکیلات ما را برای تبلیغات به اینجا نفرستاده؟ گفت: فرستاده ما در اینجا مهاجر باشیم تا همه با بهائیت آشنائی پیدا کنند. دیگر با او بحث نکردم حس کردم خسته شده با اینکه ضد و نقیض حرف میزد اگر می خواستم خیلی سؤال کنم جواب درستی نمی شنیدم. اما با خود گفتم در هر حال ما مخفیانه مشغول تبلیغ هستیم اگر تابع دولت بودن جزو دستورات دینی ماست باید واقعاً دیگر تبلیغ نمی کردیم نه اینکه در خفا به تبلیغ بپردازیم و اظهار وجود کنیم.