کمکهای مالی در ضیافت نوزده روزه بهائیان از روی ضدیتی که با اسلام دارند همه احکام و تعالیم اسلامی را به باد تمسخر می گیرند در صورتی که خود آنها هم ممکن است چنین تعلیماتی را داشته باشند وقتی مادرم نماز جماعت مسلمان ها را تظاهر تلقی کرد گویا فراموش کرده بود که دعاهای دسته جمعی در بهائیت آنهم با صوت و صلای بلند بیشتر به تظاهر شبیه است خصوصا که هیچ معنویتی در آن نهفته نیست و هیچ آرامشی نمی بخشد. البته یکی از این دعاهای دسته جمعی دعای حضرت امام صادق علیه السلام است که می فرماید: اللهم یا سبوح یا قدوس ربنا و رب الملائکه و الروح این دعا را باید 9 بار به صوت و موسیقی خاصی همگی باهم می خواندیم این دعا و بیشتر دعاهای دسته جمعی ما که بر دل می نشست از ائمه اطهار بود اما بهاء و عبدالبهاء آنها را به نام خود ثبت کرده بودند و ما این قضیه را نمی دانستیم. ما نه تنها وقت زیادی برای مطالعه کتابهای اسلامی نداشتیم بلکه آنقدر تبلیغات تشکیلات بر ضد کتب اسلامی و جماعت مسلمان زیاد بود که هیچ اشتیاقی هم به این کار نداشتیم. ما حتی از شدت بی اطلاعی از دنیای دیگران و عقاید دیگران که آنها را اغیار می خواندیم فکر می کردیم فقط در بهائیت است که افراد را از مسائل ضداخلاقی نهی کرده و به اعمال نیک امر می کنند. مثل همیشه صندوقی روی میز وسط اتاق گذاشتند که پول جمع کنند. این قسمت یکی از مهمترین قسمتهای ضیافت نوزده روزه است. این پولها را در سراسر دنیا خصوصاً ایرانی ها جمع می کنند و به اسرائیل می فرستند تا صرف مسائل تشکیلاتی شود همیشه از اسرائیل یعنی بیت العدل که مرکز امور اداری و تشکیلاتی بود پیام می آمد که بهائیان ایران بیشتر از همه کشور ها پول می دهند و از آنها تشکر می کردند و وعده بهشت و تقرب به بهاء را می دادند. وقتی هرکس به اندازه وسع خویش داخل صندوق اسکناس انداخت و پولها جمع شد و به دست صندوق دار یا امانت دار ضیافت داده شد فهمیدم که توجه ناظم جلسه که دختر خانم نسبتاً جوان بیست و نه ساله ای بود و تمام زندگی اش را وقف فعالیتهای تشکیلاتی کرده بود به من جلب شده است. به بهانه خوش صدائی بیشتر اوقات در جلسات مناجات شروع یا خاتمه برعهده من بود و یا اینکه در قسمت پذیرائی از مهمانها باید ترانه، سرود و یا آوازی سر می دادم و از این قضیه هم ناراحت بودم چرا که حتی اگر دوست نداشتم چیزی بخوانم در بین جمع به حدی اصرار می کردند که کاملاً چوب اجبار را بر سرم حس می کردم و راهی به جز اطاعتم نبود. کاملاً درست فکر کرده بودم. زهرا خانم نگاهی به من کرد و گفت: حالا رها خانم با لحن خوش و صوت زیبای خود مناجات خاتمه را می خوانند، از اینکه مثل بچه ها به تشویق من می پرداختند خیلی عصبی می شدم تعریف های تملق آمیز آنها هیچ گاه مرا خوشحال نمی کرد به هر صورت راهی نداشتم یکی از مناجاتهای کوچک را که حفظ بودم با صوت تلاوت کردم و خوشبختانه جلسه به اتمام رسید. آخر جلسه همه خوابشان می گرفت و خمیازه می کشیدند به محض اینکه مناجات خاتمه خوانده می شد همه بر می خاستند و خداحافظی می کردند و می رفتند.
مادرم می فهمید که کلاسها و جلسات «امری» که یک اصطلاح در بین خود بهائیان بود، مرا جذب نمی کند و می دانست که از این کلاسها و مراسم گریزانم اما سعی می کرد مرا تشویق کند تا باعث سر بلندیش باشم. جلسه طبق معمول با یک مناجات از مناجاتهای عبدالبهاء شروع شد و صفحاتی چند از کتابهای این حضرات توسط افراد خوانده شد. دعای دسته جمعی را همگی باهم قرائت کردیم من در هنگامی که دعای دسته جمعی خوانده می شد به یاد حرف مادرم افتادم که گفت: نماز جماعت یعنی تظاهر به نماز؛ با خودم گفتم: پس دعاهای دسته جمعی ما هم یعنی تظاهر به دعا؟
یاد پرویز
بعد از رفتن مهمانها و بعد از جمع آوری و شستشوی پیش دستی های میوه و استکان های چائی به اتاقم رفتم، لحظه ای از یاد پرویز غافل نمی شدم. این اولین باری نبود که از کسی نامه می گرفتم در راه مدرسه پسری که هوشنگ نام داشت مرتب مزاحم می شد و روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نامه می گذاشت و من به خاطر اینکه کسی آنرا بر ندارد مجبور می شدم نامه را بردارم اما هیچ وقت با او صحبت نکردم و اجازه ندادم که حتی یک بار به خود اجازه دهد و با من روبه رو شده و راحت حرفهایش را بزند. از دوست شدن ونامه پراکنی و اسیرهوس شدن متنفر بودم. درحالی که در مدرسه در بین هم کلاسی ها و دوستانم داشتن دوستهای پنهانی باب شده بود و من واقعاً از این کار بیزار بودم عقیده ام بر این بود تا هنگامی که وقت ازدواجم نشده دلیلی ندارد که به کسی قول بدهم. خصوصا که به طور کلی به ازدواج فکرنمی کردم و چنین قصدی نداشتم و این کارها را به طور قطع نوعی اتلاف وقت و زیر پا نهادن ارزشهای انسانی می دانستم. تا نیمه های شب به پرویز فکر کردم و از اینکه باعث شده بودم محل زندگی اش و مسیر زندگی اش را به خاطر من تغییر دهد احساس گناه می کردم. شاید مقصر من بودم شاید اگر آنهمه با او با صمیمیت رفتار نمی کردم این اتفاق نمی افتاد و این چه حسی بود که آرام و قرار از من گرفته بود چرا عشق او را باور کردم؟ ! چرا حرفهایش به دلم نشست؟! چرا به جای عصبانیت و کوچک فرض کردن او تا این حد افکارم بر او متمرکز شده بود؟
صبح که شد آماده شدم تا برای خرید لوازم التحریر سال تحصیلی به بازار بروم اما قصدم این بود که سری به خانه پرویز بزنم و از او خبری بگیرم، با یکی از دوستانم که باهم خیلی صمیمی بودیم قرار گذاشتیم. اسم او نسیم بود و هم کیش و هم مسلک بودیم و چند سال بود که باهم در یک کلاس درس می خواندیم قبل از رفتن سر قرار، زنگ خانه پرویز را که سر راهم بود زدم مادر پرویز در را باز کرد مرا دید و مثل همیشه با مهربانی احوالپرسی کرد. خیلی تعارف کرد که به خانه بروم اما قبول نکردم از طلیعه خانم مادر پرویز پرسیدم: پرویز رفت؟ گفت: آره رفت. گفتم: جایش خالی نباشه. گفت: خیلی ممنون عزیز دلم تو را به خدا بیا داخل بنشین، گفتم: نه باید بروم، حالا کی بر می گرده؟ گفت: حالاها برنمی گرده مگر به شماها نگفت؟ گفتم: چرا گفت که قرار است به تهران برود، مادر پرویز سری تکان داد و با تعجب گفت: کجا؟ تهران؟ گفتم: آره پیش عمویش مگر نه؟ گفت: چی بگم والا، گفتم: مگر نرفته تهران؟ طلیعه خانم آهی کشید و گفت: ای کاش رفته بود تهران. گفتم: پس کجا رفته؟ شما را به خدا بگوئید. گفت: من فکر کردم به شما گفته چون به خیلی ها گفته، شما که غریبه نبودید. گفتم: نه چیزی به ما نگفته مگر کجا رفته؟ گفت: بیا تو تا بگم. گفتم: آخر قرار دارم باید بروم باید برای مدرسه لوازم التحریر بخرم همین جا بگوئید. کمی روسری اش را سفت کردو گفت: خدا بگم چکارش کند پسر برادرم از کوه برگشته بود این را هم تشویق کرد که برود کوه. گفتم: کوه؟ یعنی به ضد انقلابها ملحق شده؟ گفت: آره بد بختی، ما هم دلمان به این یک پسر خوش بود که او هم همه چیز را ول کرد و رفت. تقریباً با صدای بلندگفتم: خدای من چرا اجازه دادید؟ گفت: اجازه بچه های امروزی که دست پدرومادر نیست او هم دیگر بچه نیست که به حرف ما گوش کند او حالا نزدیک بیست سالش است. گفتم: خیلی اشتباه کرده رفته خدای نا کرده اگر برایش اتفاقی بیفتد چه؟ گفت: سپردمش دست حضرت غوث گیلانی. گفتم: ان شاءالله که چیزی نمی شود حالا به او دسترسی دارید؟ گفت: ما که نمی دانیم کجا هستند فقط می دانیم توی کوههای اطراف مریوانند. گفتم: نگفت کی بر می گردد یا کی برایتان نامه می فرستد؟ گفت: نه اصلاً چیزی نگفت. گفتم: از برادرتان می توانید آدرس بگیرید؟ گفت: داداشم می داند جایشان کجاست یک بار رفته به محمود سر زده. گفتم: پس از او بخواهید برایتان از پرویز خبر بیاورد یا برود با او صحبت کند شاید بتواند او را برگرداند. گفت: حتماً ما را بی خبر نمی گذارد، آنها چون خودشان در مریوان زندگی می کنند به هم نزدیک هستند. گنگ و مبهوت از طلیعه خانم خداحافظی کرده و رفتم. افکارم پریشان شد. احساس مسئولیتی که می کردم صد چندان شد اگر خدای نا کرده بلائی سر او می آمد و دردرگیری ها کشته می شد و یا دستگیر می شد چه؟ به چه قیمت تا این حد سرنوشت خودرا به خطر انداخت؟ چرا به چنین کار احمقانه ای دست زد؟ این کا ر یعنی خود کشی، این کار یعنی به پوچی رسیدن، یعنی به پیشواز مرگ رفتن، خدایا چه باید می کردم؟.