تقویت عشق برای هیچ! احساس می کردم همه ظاهر سازی می کنند همه فقط به فکر منافع تشکیلاتی و جاه طلبی هستند. می دانستم که یک جای کار می لنگد اما فکر می کردم چون بهائیان آدمهای خوبی نیستند برای همین است که من دوست ندارم تسجیل شوم و در ضمن می خواستم مثل افراد تشکیلاتی و مسئولین کلاسها نباشم و آنقدر معلومات و اطلاعاتم از دینم کامل باشد که با اطمینان آن را بپذیرم و با خیالی آسوده و آرامش خاطر به تبلیغ آن بپردازم و خود نیز هرگز به آن شک نکنم خیلی از اوقات که با خدا رازو نیاز می کردم به او التماس می کردم که حقیقت را به من بنمایاند طوری که از صمیم قلب برای آن حقیقت جانفشانی کنم. آرزوی شهادت در راه حقیقت می کردم و این شیرین ترین آرزوی قلبی من بود کلاس مفاوضات حدود دو ساعت طول کشید هرکدام از ما صفحاتی از کتاب مفاوضات را می خواندیم و آقا کمال به توضیح آن صفحات می پرداخت از همه آن توضیحا ت هم سؤالات زیادی برای من پیش می آمد اما مثل همیشه سر حال نبودم که به سؤال پیچ کردن مربی بپردازم دعای دسته جمعی و مناجات خاتمه که خوانده شد وقت آزاد شد. در هنگام پذیرائی پسرها سر به سر دخترها می گذاشتند نوید خیلی شیطنت می کرد. شنیده بودم تازگی نوید و ندا باهم دوست شدند و باهم روابط پنهانی دارند البته ندا دوستهای پسر زیادی داشت من و نسیم همیشه می دیدیم که او وقتی از مدرسه بر می گشت هر چند وقت یک بار پسری منتظر او بود و ندا با خنده به آنها نزدیک شده و همراه آنها می رفت اما معمولاً جوانهای بهائی بیشتر عیش و نوش های پنهانی را با جوانهای غیر بهائی داشتند و اگر باهم مسلک خود دوست می شدند در اکثر مواقع قصدشان ازدواج بود چون سعی می کردند در بین بهائیان به هوسران معروف نشوند از این رو در خارج از جامعه بهائی مرتکب هرخلافی می شدند دخترها به دروغ به پسرهای مسلمان قول ازدواج می دادند و هنگام خواستگاری به بهانه اینکه خانواده با ازدواج آنها مخالفند به قضیه فیصله می دادند و آسیبهای روحی - روانی پسرهای مسلمان برایشان اصلاً اهمیتی نداشت. من از این مسائل غیراخلاقی و غیرانسانی به شدت تنفر داشتم. نوید پسر خوش قیافه ای بود و چون پدرش خیلی پولدار بود احتمالاً ندا او را برای ازدواج انتخاب کرده بود اما نوید که ماهیت ندا را می شناخت چطور به او دل بسته بود؟ اینها حرفهائی بود که همیشه بین من و نسیم رد و بدل می شد و ما معمولاً به تحلیل رفتار هم کلاسی ها و هم مسلکی های خود می پرداختیم، نوید کمی که با سایرین شوخی کرد به من بند کرد و گفت: اگر گفتی قابلمه چرا گوده؟ گفتم: ولم کن نوید حوصله ندارم. نوید گفت: آخ اینقدر کیف می کنم دختر ها رو اذیت می کنم جوش می زنند جوش زدن دخترها خیلی بهم می چسبه. من بی توجه به او رو به نسیم کردم و آرام گفتم: کم بخور زود پاشو بریم. نسیم گفت: کجا بابا با این عجله؟ وایسا حالا. نوید دوباره مرا نشانه گرفت، عجب جورابهائی داری می دی منم یه عکس باهاش بندازم؟ و خودش با صدای بلند خندید و بقیه هم خندیدند. من هم با شوخی گفتم: هه هه هه چقدر خندیدم تو خودت شکل جورابی جوراب منو می خوای چیکار؟ نوید گفت: آخ جون حرف زد. الان جوش می زنه نگاش کنید، نه جدی از کدام جوراب فروشی این جورابها را می خری؟ گفتم: از همان جوراب فروشی که تو می خری. گفت: من از یک دوره گرد خریدم، گفتم: آره به من گفت که به تو هم جوراب فروخته جلو خانه ما هم آمده بود. نوید گفت: نگاش کنید جوشاش زد بیرون، داره حرص می خوره به مسخره گفتم: نه چرا حرص بخورم پسر خوشمزه ای مثل تو که هست، چرا حرص بخورم؟ گفت: یعنی منو می توانی بخوری؟ گفتم: مگه من آشغال خورم؟ گفت: تو رو خدا نگاش کنید صورتش پر از جوش شده، آقا کمال که حس کرد این یک نوع دعواست نه شوخی سرش را بطرف ما چرخاند و گفت: بس کنید بچه ها. ندا با حرفهای نوید با صدای بلند می خندید احساس می کردم برای اذیت کردن من باهم تبانی کرده اند گفتم: چیه ندا خیلی خوشحالی حلقه تازه خریدی؟ مبارکه! با خنده گفت: آره حلقه قبلی رو می فروشم می خری؟ گفتم: ارزونی خودت. ندا هم قیافه با مزه ای داشت مو های زبر و مجعدش را اجباراً همیشه می بست تا صاف دیده شود خیلی هم خوب می رقصید در بیشتر پیک نیک ها و بیشتر تفریح های دسته جمعی ندا رقاص مجلس بود یکی از آقایان هم که حدوداً چهل سال سن داشت هم زمان که ندا می رقصید نمی توانست آرام بنشیند برمی خاست و با او می رقصید و به نمایش حرکات با مزه ای می پرداخت که همه می خندیدند. من و بهمن هم خواننده مجالس بودیم اما هیچ وقت ترانه های کوچه بازاری نمی خواندیم همیشه ترانه های اصیل ایرانی یا سرودهای مذهبی را می خواندیم خانواده ما اکثراً خوش صدا بودند و این نعمت را هم از پدر و هم از مادر به ارث برده بودیم. پذیرائی که تمام شد از صاحب خانه که خانم و آقای جوانی بودند و تازه ازدواج کرده بودند تشکر کرده و خدا حافظی کردیم. نسیم از پشت سر ندا و نوید را نشان داد و گفت خوش بحال ندا الان نوید چند تا آدامس و شکلات خارجی برای او می خره. منم با ناراحتی گفتم: به چه قیمتی می خره؟حالا اگر خیلی دلت می خواد بیا منم برای تو بخرم و قدم زنان راه افتادیم به نسیم گفتم از دوست داداشت چه خبر؟ گفت: فکر هاتو کردی؟ می خواهی بروی پیش او؟ گفتم: آره حتماً باید یه کاری بکنیم، خدا ی ناکرده اگر کشته بشود تا قیامت خودم را نمی بخشم. نسیم گفت: مثل اینکه یادت رفته ما بهائی هستیم؟ گفتم: حالا کی گفته می خواهم با او ازدواج کنم؟ گفت: این را که نگفتم تو می گوئی قیامت، قیامت که بر پا شده. گفتم: آره راست می گوئی قیامت با ظهور جمال مبارک بر پا شد خب حالا تا ابد خودم را نمی بخشم. نسیم گفت شماره تلفنش را برایت آوردم. زیپ کیف اسپرتش را باز کرد و از داخل آن یک کاغذ درآورد و به دستم داد روی آن یک شماره تلفن بود که زیرش خط کشیده و نوشته بود آقای قادری. گفتم: پشت تلفن نمی شود با او حرف زد چون باور نمی کند، گفت: نه بهتر است با او قرار بگذاری. به او نگو که من معرفی اش کردم. گفتم: خب پس چه بگویم؟ گفت: چیزی نگو فقط از او راهنمائی بگیر. با نسیم به طرف باجه تلفن راه افتادیم تماس که بر قرار شد به خانمی که گوشی را برداشته بود با زبان کردی گفتم: آقای قادری هستند؟ گفت: بله گوشی و لحظه ای بعد صدای پخته یک جوان بیست و پنجساله به گوش رسید گفت: بفرمائید؛ هول شدم و خیلی بچگانه گفتم: آقای قادری برای من مشکلی پیش آمده که باید شما را ببینم. او با تعجب پرسید: شما؟ گفتم: ببخشید شما منو نمی شناسید. اما شما رو کسی به من معرفی کرده و گفته که می توانم با شما مشورت کنم. اولش فکر کرد که مزاحم هستم اما بالأخره او را راضی کردم و او گفت: تشریف بیاورید جلوی منزل و آدرس داد.
پرسش های بی پاسخ
متوجه شدم هیچ دلیل قانع کننده ای برای سؤالات ما نمی آورند و بیشترین مانور آنها تقویت عشق ما بود، ما را به اندازه کافی عاشق کرده بودند واقعا ً بهاء و عبدالبهاء معشوق ما بودند و ما چشم بسته اگر هر دستوری از تشکیلات را می پذیرفتیم فقط بخاطر این بود که عاشق بودیم نه عاقل و هر خدمت و زحمتی را تقبل می کردیم تا امر بهاء پیش رود. من در آن زمان از بیشتر بهائیان متنفر بودم حس می کردم هیچ کدام صادق نیستند