خسته شدم از این همه کلاس! بفرمائید داخل گفتم: نه مزاحم نمی شوم گفت: مادرم هست بفرمائید. گفتم: خیلی ممنون شنیدم شما از کوه برگشته اید. گفت: بله ولی شما از کجا شنیدید؟ گفتم: خوب شهر کوچکی است همه همدیگر را می شناسند. گفت: خب خیلی ها از کوه برگشتند چرا سراغ آنها نرفتید؟ گفتم: من کسی رانمی شناسم یک نفر که شما را می شناخت معرفی کرد. گفت: خب حالا مشکل چیست؟ قضیه را سر بسته برایش گفتم. گفت: من می توانم کمک کنم فقط باید چند روزی صبر کنی. گفتم: چرا؟ گفت: کسی هست که می رود و برادرش را می بیند اتفاقا قرار است این بار برود و او راراضی کند که برگردد. بهش می گویم هر طور شده همسایه شما را هم پیدا کند اگر پیغامی داشته باشی می توانی بگوئی بهش برساند. گفتم: پس من فردا مزاحمتان می شوم یک نامه می نویسم که باید حتماً به دستش برسد اگر این کار را برایم انجام بدهید خیلی ممنون می شوم. گفت: هر کاری که ازدستم بر بیاید انجام می دهم ولی شما نگفتید چه کسی شماره منو به شما داده؟گفتم: خواهش کرده چیزی به شما نگویم گفت: باشد پس من منتظر نامه شما هستم.همینکه خواستم بروم گفت: اسمتان را نگفتید. گفتم: من رها هستم و خدا حافظی کردم. با خوشحالی به طرف خانه حرکت کردم بین راه احساس می کردم راه مناسبی پیدا کردم و بالأخره از آن همه بلاتکلیفی خارج شدم اما حالا باید برای پرویز چه می نوشتم؟ چه حرفی برایش دارم؟ نباید او را نصیحت می کردم چون حتماً فکر همه چیز را کرده که این راه را انتخاب کرده، بالأخره بعد از کلی فکر کردن به نتایجی رسیدم و تصمیم گرفتم به محض اینکه به خانه رسیدم به اتاقم بروم و شروع به نوشتن نامه بکنم، وقتی رسیدم کمی از ظهر گذشته بود باد شدیدی می وزید وهوای اطراف خانه تقریباً طوفانی بود. گرد و غبار زیادی در هوا پراکنده شده بود و من برای مراقبت از آسیب چشم هر دو ساعدم را روی صورتم گرفته بودم و به زحمت راه می رفتم مامان از پنجره نگاه می کرد فهمیدم منتظر من است. زنگ زدم درب حیاط را باز کرد وارد حیاط شدم. شاخه های درختان به شدت به هم می خورد کف حیاط پر از برگ های زرد و خشک بود. مرغ و خروسها داخل لانه ای که برایشان ساخته بودیم بهم چسبیده بودند سریع رفتم و از انباری داخل حیاط یک پارچه ضخیم و بزرگ که معمولاً دیده بودم مادر آن را روی لانه مرغ و خروسها می اندازد، برداشتم و روی لانه آنها کشیدم و یک کارتن هم روی آن گذاشتم وچهار طرفش را آجر گذاشتم. به داخل که رفتم دیدم بهمن آمده . بهمن پرسید: کجا بودی؟ گفتم: کلاس داشتم گفت: تا این ساعت؟ گفتم: چی شده سین جین می کنی؟ گفت: آخر خوابهای بدی برایت می بینم. گفتم: شوخی می کنی، چه خوابی؟ گفت: بماند ولی مواظب خودت باش. اصلاً حرفش را جدی نگرفتم. من و مامان خوابهایمان صادقه بود و همه می دانستند اگر خوابی ببینیم تعبیر می شود. اما بهمن سابقه نداشت خوابهایش تعبیری داشته باشد. بهمن خیلی شوخ بود کلی سر به سرم گذاشت و کلی خاطرات شاد و بامزه برایم تعریف کرد بعد از نهار من و بهمن طبق معمول به اتاق من رفتیم و بابا و مامان خوابیدند قضیه پرویز را برای بهمن گفتم و او خیلی تعجب کرد و گفت: او خیلی پسر با استعداد و زرنگی است خدا کند درس را رها نکند. مدتی باهم درباره همه چیز صحبت کردیم که مامان صدا کرد و گفت فراموش کرده بودم بگویم سهیلا خانم زنگ زد و گفت: ساعت پنج عصر باید بروی خانه آقای شهیدی، گفتم: چرا؟ گفت: مثل اینکه از تهران مهمان آمده، گفتم: ای بابا وقت نفس کشیدن نداریم. مامان در همان لحظه وارد شد با سینی چای و اخم وحشتناکی به من کرد دیگر ادامه ندادم. اصلاً دوست نداشتم از بهمن که تازه برگشته بود جدا شوم گفتم: بهمن تو هم می آئی؟ گفت: نه بابا حوصله داری. گفتم: آخر اگر تو نیائی من حوصله ندارم بروم. مامان گفت: غلط می کنی. بهمن گفت: حالا که عذرم موجه است مگر مرض دارم بیایم. به مامان گفتم اگر من نباشم مگر چه اتفاقی می افتد؟ گفت: مهمان آمده برای تو مگر می شود تو نباشی خجالت بکش، آدم شو. آدم شدن از نظر مامان و سایر بهائیان کناره جوئی نکردن از کلاسها و مجالس تشکیلاتی بود اماکمی که فکر کردم دیگر عصبانی شدم گفتم: آخر بابا شما بگوئید ما دیگر هیچ کار دیگری به جز کلاسها و جلسات نداریم؟ روزهای شنبه صبح کلاس گنجینه حدود و احکام داریم، بعد از ظهر کلاس انجمن هنر مندان، یکشنبه صبح تعلیم و تربیت بعد از ظهر امأ الرحمن، دوشنبه صبح کلاس عربی، بعد از ظهر. . . همینطور که داشتم می گفتم صدای بابا آمد که گفت: خوب عزیزم مگر بد است؟ ناراحتی تشکیلات این همه به فکر شماست نمی خواهد شما آلوده شوید، نمی خواد خدای ناکرده منحرف شوید؟ در راه خدا و جمال مبارک هر چقدر که خدمت کنید، تلاش کنید به نفع خود شماست. گفتم: خوش بحال شما بابا. زمان شما این همه لجنه و جلسه نبود، راحت بودید. بابا گفت: اختیار داری دخترم ما آن وقت ها مثل شما راحت نبودیم که برویم توی یک خانه ای و همه جور پذیرائی شویم. زمستانها باید چند فرسخ راه را پیاده طی می کردیم تا به حضیره القدس می رسیدیم شما تبلیغ ندارید ما کلاسهای تبلیغی را باید شرکت می کردیم و بعد تمام اوقاتمان را شب و روز برای تبلیغ می گذاشتیم گفتم: پس چطور امرار معاش می کردید؟ گفت: یک مقدار کمی تشکیلات کمک می کرد هم برای خرج سفر و هم برای خرج و مخارج منزل، ما قانع بودیم، عاشق بودیم، انتظارات بی خود نداشتیم. حالا شما فقط یاد می گیرید تا یک زمان که رژیم عوض شد و تبلیغ کردن آزاد شد چیزی در چنته داشته باشید. ما باید به سرعت حفظ می کردیم و سریعاً با مردم متعصب سرو کله می زدیم برای تبلیغ به روستاهای دور افتاده ای اعزام می شدیم هزاران خطر ما را تهدید می کرد. اما همه اینها را به جان می خریدیم، مثل شماها غر نمی زدیم. گفتم: آخر بابا ما اصلاً فرصت سر خاراندن نداریم من دیگر خسته شدم مثلاً تابستان بود اصلاً نفهمیدم تابستان چطور گذشت صبح کلاس، بعد از ظهر کلاس، عصر جلسات غیر مترقبه و شب هم یا ضیافت داریم یا جلسه دعا یا جلسه صعود. یک روز راحت نیستیم تعطیلی هم نداریم مسلمانها یک جمعه تعطیل هستند اگر به نماز جمعه هم بروند اجباری نیست هرکس دوست داشته باشد می رود اما ما جمعه هم احتفال جوانان و درس اخلاق داریم دوستانم همیشه به من می گویند تو کجائی که هیچ وقت نیستی؟ وقتی به آنها می گویم کلاس مذهبی دارم می گویند این همه که می روی چه چیزی بیشتر از ما یاد گرفتی؟ چقدر معلوماتت بهتر و بیشتر از ما شده؟ چقدر این کلاسها به دردت خورده؟ وقتی به آنها می گفتم چه چیزهائی یاد می گیرم و یا وقتی کتاب درس اخلاقم را به آنها نشان می دادم فقط می خندیدند و گفتند ما هم همه اینها را می دانیم دروغ نگوئیم، غیبت نکنیم، مال حرام نخوریم، به فقرا کمک کنیم، ناخن ها را هفته ای یک بار بگیریم در تابستان هفته ای دو بار و در زمستان هفته ای یک بار به حمام برویم اینها را هر بچه ای می فهمد. می گفتند: یک مطلبی یاد بگیر که چیزی عایدت کند و برتر از سایرین باشی. بابا گفت: تو اصلاً نباید در باره چیزهائی که در کلاس یاد می گیری با آنها حرف بزنی آنها نمی فهمند روح کلاسها و جلسات ما یک حالت معنوی دارد. هرکس آن را نمی فهمد نور جمال مبارک در این کلاسها هست که به انسان زندگی می دهد، بهمن با شوخی و مسخره گفت: مثلاً ببین آقای سفری چه نوری دارد، از بس که در این کلاسها شرکت کرده و من با صدای بلند خندیدم مامان با اخم تندی گفت: زهر ما ر پاشو حاضر شو ببینم.
با تاکسی خیلی زود خود را به آنجا رساندم یک مانتوی مشکی با یک کاپشن کیمونوی سفید که بیشتر شبیه لباس کاراته بازها بود پوشیده بودم روسری شاد و خوش رنگی هم داشتم که اکثر دوست و آشنا از دور مرا با آن می شناختند به محض اینکه جلوی خانه آنها رسیدم قبل از اینکه زنگ بزنم یک مرد جوان با صورت پر ازریش و ابرو ها و مژه های پر پشت و چشمانی درشت از خانه خارج شد باهم رو به رو شدیم سلام کردم گفت: