خیر و صلاح شما دست عبدالبهاء است! اگر آقای سفری نباشد اعضای محفل اینجا هیچ کاری از دستشان ساخته نیست در باره همه چیز از او خط می گیرند. فورمالیته از عضویت محفل خارج شده و همه چیز به دست او می چرخد همیشه به ما توصیه می کند که عزیزان من نگذارید بچه هایتان به خارج بروند ایران وطن جمال مبارک است ولی با آن دستان درازش همینطور که برای ما خط سیر تعیین می کند به پسر های خودش می گوید: از این زیر بیائید بروید پسران من و همگی ما خندیدیم. با بی حوصلگی و اجبار برخاستم حاضر شدم و راه خانه آقای شهیدی را پیش گرفتم. وقتی رسیدیم چند نفر دیگر تازه رسیده بودند همه باهم وارد شدیم کفش زیادی در قسمت ورودی خانه دیده می شد معلوم بود جمعیت زیادی آمده بودند. وارد که شدم دنبال دوستانم گشتم که جای مناسبی بنشینم اما ناظم جلسه که سهیلا خانم بود و فقط سه سال از من بزرگتر بود به سمت من آمد و گفت خوب شد رسیدی مناجات شروع با شماست. در ضمن با چند تا از بچه ها یک سرود آماده کنید که حتماً بخوانید، پرسیدم همه بچه های سرود آمده اند؟ گفت: آره و آنها را نشان داد. آنها تا مرا دیدند مرا به جمع خود خواندند به آنها پیوستم و در کنارشان به زحمت نشستم بچه های سرود ندا و نسیم و نوید و شمیم و شیرین و فرزین و سپهر و عندلیب بودند و من سر گروه آنان بودم. در کلاس سرود به اندازه کافی تمرین کرده بودیم فقط باهم مشورت کردیم که کدام یک از سرودها را اجرا کنیم یکی از سرودها انتخاب شد که بعضی از قسمتهایش تک خوانی داشت که برعهده من بود، به سهیلا گفتم: اگر ممکن است فقط یکی از برنامه ها را من اجرا کنم یا مناجات شروع یا سرود. قبول نکرد اصرار کردم نپذیرفت. مجبور شدم بپذیرم اما از این مسئله همیشه در عذاب بودم که هیچ وقت نمی توانستم در جلسات راحت باشم همه تنگ هم نشسته بودند زن و مرد، پسر و دختر حدود صد نفری بودند اما بیشتر جوانان بودند و این جلسه را هیئت جوانان ترتیب داده بود. به اشاره سهیلا کتاب مناجاتی را از روی میز برداشتم و شروع به خواندن یکی از مناجات های آن نمودم فردی که به عنوان مهمان از تهران آمده بود در بین جمع حضور داشت او مرد سی ساله ای به نظر می رسید که گویا خیلی خوش خنده و بشاش بود. دندانهای بر آمده و لبهای کلفتی داشت اما چشم و ابروی کشیده و مو های لختش به او گیرائی خاصی داده بود. بعد از مناجات شروع و اجرای چند برنامه کوتاه سهیلا به معرفی مهمان پرداخت و به او خیر مقدم گفت و از او درخواست کرد که برای جوانان سخنرانی کند آقای بهنام شروع به سخنرانی نمود و پس از یک مقدمه کوتاه گفت: اتفاقاً قرار نیست من زیاد حرف بزنم دوست دارم بیشتر با شما جوانان عزیز این دیار آشنا بشوم پس بهتر است از همین ردیف شروع کنیم ولی خواهش می کنم باهم راحت و صمیمی باشیم در ضمن از حالا بگویم کسی از سؤالات من ناراحت نشود، شما هم اگر سؤالی داشتید بپرسید اعم از خصوصی و غیر خصوصی از ردیفی که شروع شده بود خانم دکتر ثنائی از جا برخاست و به معرفی خود پرداخت، این خانم صورت سفید و اندام ریز نقشی داشت همیشه آراسته بود و دائماً موهایش شنیون و میزامپیلی شده بود، موهای خوش رنگ و روشنی داشت و همسرش که دکتر زنان بود به این زن با تمام زیبائی ها و برتری هائی که برهمسرش داشت اکتفا نمی کرد و بسیار هوسران و چشم چران بود، همیشه بین زنان صحبت از شهوترانی این مرد می شد. آقای بهنام با صمیمیت به خانم دکتر گفت: خانم ثنائی چند سال داری؟ خانم دکتر خندید و گفت: می دانید که خانمها دوست ندارند از سن صحبتی بشود اما من سی و دو سال دارم بهنام پرسید: بجز بچه داری چه مسئولیتهائی داری؟ خانم ثنائی گفت: من چون دو تا پسر کوچک و شیطان دارم مسئولین لطف کرده مسئولیتهای زیادی به من نداده اند فقط عضو هیئت تقویت دروس و معلم درس اخلاق کلاس پنجم هستم عضو لجنه نوجوانان هم هستم. گفت: آفرین، آفرین باداشتن دو بچه کوچک شیطان از عهده این خدمات هم بر می آئی، خانم ثنائی چه آرزوئی داری؟ راستش را بگو البته بجز آرزوهای عمومی. خانم ثنائی کمی فکر کرد و گفت: خیلی آرزوها، گفت: نه منظورم یک آرزوی کاملاً شخصی است. خانم دکتر خندید و گفت: جلسه تست روانشناسی است؟ بهنام گفت: نه باور کنید، فقط می خواهم این جمع را به هم نزدیکتر کنم فقط می خواهم باهم دوست باشیم. جمع ما بیش از همه چیز به الفت و دوستی تکیه می کند. خانم دکتر گفت: آرزو دارم به تهران برگردم و آنجا زندگی کنم. بهنام بنای شوخی را با خانم دکتر گذاشت و گفت: تنها یا با آقای دکتر؟خانم دکتر تقریباً سرخ شده و با خنده گفت: نه بابا خدانکند گفت: راستش را بگو، گفت: ای بابا آقای بهنام ! خلاصه به همین ترتیب هرکدام از جوانها بر می خاستند و خود را معرفی می کردند و آقای بهنام باشگرد مخصوص به خود از همه سؤالات تکراری نمی پرسید مثلاً از بعضی ها می پرسید چه رنگی را دوست داری؟ یا چرا این لباس را پوشیدی؟ یا راستش را بگو احساست نسبت به من چیه؟ از چه چیزی خیلی عصبانی می شوی؟ و از این نوع سؤالات اما یک سؤال را از همه می پرسید و آن این بود که چه خدماتی انجام می دهی؟ وچه مسئولیتهائی داری؟ وقتی نوبت به من رسید گفت: به به خانم خوش صدا ؛گفتم! رها رستگار هستم هفده ساله بهائی زاده محصل و اهل سنندج باشوخی پرسید: شنیدم خیلی پرحرفی فوری گفتم: نه به اندازه شما گفت: یک جوک بگو گفتم: آخر اگر جمع بخندند ناراحت می شوم ها. . . همه خندیدند گفت: دوست داری درباره چه حرف بزنیم؟ با اعتماد به نفس و هیچ ابائی گفتم «عشق» همه هو کشیدند بهنام همه را ساکت کرد و تحسین آمیز گفت: به به باور کنید به همه شما قول می دهم این خط و این نشان این رها یک چیزی می شود خیلی جسور و با شهامت است من مطمئن هستم که آخر این رها موفقیتهای زیادی کسب می کند. گفتم حالا کی در باره عشق حرف می زنیم؟ گفت: در اولین فرصت و بعد پرسید: اگر توی یک جمعی بیفتی چکار می کنی؟ خجالت می کشی؟ گفتم: نه اگردردم بگیرد گریه ام می گیرد و اگر دردم نگیرد خنده ام می گیرد. همه خندیدند، پرسید: چه مسئولیتهائی داری؟گفتم: مگر نگفتم بهائی زاده هستم یعنی هنوز بهائی نیستم و تسجیل نشدم یکباره از آن همه شوخی و خنده و شلوغی خارج شد و با ناراحتی پرسید چرا؟ مشکلی می بینی یا عاشقی؟ گفتم هنوز وقت نکردم، گفت: تسجیل شدن وقت نمی خواهد اسم شما را بنویسم سفارشت را به بزرگان بکنم تو حیفی خیلی حیفی هم خوشگلی هم خوش صدائی هم زرنگی باید مال خودمان باشی یک وقت مسلمانها زرنگی نکنند بدزدنت. گفتم: از من نپرسیدی چه آرزوئی داری؟ گفت: باشه بگو چه آرزوئی داری؟ گفتم آرزو دارم هر وقت خودم دوست داشتم تسجیل شوم. گفت: این آرزوی خوبی نیست حضرت عبد البهاء فرمودند: گمان نکنید هر آنچه آرزوی شماست خیر شماست خیر و صلاح شما را ما بهتر می دانیم.
آقای سفری یکی از بهائیان خیلی فعال تشکیلات بود، قد بلندی داشت و قبلاً چندین سال عضو محفل یعنی بالاترین رتبه تشکیلات در شهر بودچهره کاملاً خف و پوست تیره اش حکایت از مسائلی می کرد. همه می دانستند که اهل مشروب و تریاک است و من یک بار که به برادر بزرگم گفتم: چرا وقتی همه می دانند که این آقا اهل خلاف است او را طرد نمی کنند گفت: بارها بدون خبر به خانه اش رفته اند، همسرش به او کمک می کند او را پنهان می کند و به دروغ می گوید در منزل نیست اما یک بار فرهاد می گفت: