اولین زنی که بهاء را تکذیب کرد چون مثل آنها نمی توانیم لباس بپوشیم مثل آنهانمی توانیم در جلسات پذیرائی کنیم، هیچ کس به ما محل نمی گذارد و کسی با ما رفت و آمد نمی کند. اصلاً به حساب نمی آئیم همه حرفهایشان فقط شعار است این همه که در ضیافت پول جمع می کنند این همه که در آمد دارند چرا به کسانی مثل ما رسیدگی نمی کنند؟ کسی که این حرفها را به من زده بود به همراه خواهر ودختر عمویش در کنار من نشسته بودند این خانواده سرپرست نداشتند و مادرشان با پولک دوزی لباسهای کردی مخارجشان را تأمین می کرد یک بار که با مادرم به خانه آنها رفته بودیم شنیدم که مادرشان با یکی از دخترها بلند بلند جرو بحث می کرد و می گفت اگر جمال مبارک راست بود می زد به کمر این دروغگوی فلان فلان شده که هی بین مردم نگوید که ما به این خانواده رسیدگی می کنیم شما ها که می دانید باز همسایه هابه ما رسیدگی می کنند اما این نامرد که همه پولهای ضیافت را بالا می کشد یک ریال تا بحال به ما کمک نکرده، جما ل مبارک کجا بود؟ اگر او هم مثل اعضای محفل بوده دروغ بوده، اولین بار بود که می شنیدم زنی به راحتی بهاء را درکنار بچه هایش تکذیب می کرد معمولاً زنها خصوصاً زنهای بی سواد درجامعه بهائی در اثر ترس و واهمه ای که تشکیلات از این مسئله در دل مردم انداخته بود اگر هم پی به بطالت این حضرات می بردند از ترس چیزی نمی گفتند. اما این زن بخاطر شهامتی که داشت و حرف دلش را بی هیچ ترس و ابائی به زبان می آورد شایعه کرده بودند که او کمی خل وضع است و روانی شده در حالی که من هیچ گاه حالتی در او مشاهده نکردم که اثبات کننده چنین تهمتی باشد. وقتی نوبت معرفی این دو خواهر رسید از طرز صحبت کردنشان بهنام متوجه شد که نخواهند توانست پاسخ گوی او باشند اصولاً کسانی که گریبانگیر فقرند از اعتماد به نفس خوبی بهره مند نیستند ازاین جهت بهنام با آنان زیاد صحبت نکرد و خیلی سریع از آنان گذشت و این باعث ناراحتی آنها شد وچند دقیقه بعد هر سه با ناراحتی برخاستند و از جلسه خارج شدند. دقایقی بعد که مرحله معرفی افراد به اتمام رسید بهنام یک بازی دسته جمعی پیشنهاد کرد و چیزی نگذشت که دختران مجلس برای اینکه توجه بهنام را به خود جلب کنند به بهانه بازی از سرو کول او بالا می رفتند و جلسه به حدی شلوغ شده بود که هیچ شباهتی به جلسه مذهبی و رسمی نداشت. بهنام را تشکیلات تهران برای سرکشی به جوانان شهرستان فرستاده بود و قرار بود چند روز در شهر ما بماند و هر روز جلسه ای به مناسبت حضور او برگزار شود اما من حس می کردم او فقط از این فرصت استفاده کرده و از وجود دختران سوءاستفاده می کند و لذت می برد و پیام خاصی برای آنها ندارد بعد از اینکه رفت شنیدم با یکی از دختران جوان که بیست و چهار ساله بود طرح دوستی ریخته و این دختر که نسرین نام داشت یکی از عناصر بسیار فعال تشکیلات بود. او به یکی از زن برادرهای نسیم گفته بود که: از بهنام پرسیدم چرا تا بحال ازدواج نکردی؟ گفت: هیچ وقت ازدواج نمی کنم چون در این صورت باید دور دختران زیبائی مثل تو را برای همیشه خط بکشم. شلوغی آن جلسه و سر و دست شکستن برای مردی این چنین به حدی از نظر من زشت و سخیف می آمد و به حدی برای آن دختران تأسف می خوردم که گوئی چهل سال داشتم و می توانستم تشخیص بدهم که این جلسه فقط محض سرگرم کردن جوانان برپا شده و از بی محتوا بودنشان به شدت منزجر بودم گرچه این همه تجربه را برادرانم به من می آموختند همان برادرم که به آلمان رفته بود ساعتها برایم حرف می زد و خلقیات یک به یک افراد دور و برم را برایم تشریح می کرد و از ناپاکی و بد ذاتی مردان و پسرانی که به ظاهر مدعی ایمان و اخلاق بهایی بودند برایم می گفت. او خیلی روشن فکر بود. او وبسیاری از اقوام و آشنایان وقتی با من صحبت می کردند می فهمیدم که پی به بطالت این کیش و آئین برده اند اما از روی ناچاری سکوت کرده اند و چیزی نمی گویند مثلاً همان برادرم وقتی از ناپاکی پسرا ن می گفت من از او پرسیدم پس چرا محفل اجازه می دهد با این وضعیت دخترو پسر در کنار هم باشند و آنها به بهانه خدمت از وجود دختران سوءاستفاده کنند؟ او در جواب گفت: فکر می کنی اعضای محفل چه کسانی هستند؟ آنها خودشان از همه بدترند. اما من آن زمان کوچکتر بودم یعنی چهارده ساله بودم. فقط می دانستم اگر کسی به محفل توهین کند کفر کرده است و به او می گفتم کفر نکن. اما بعدها متوجه شدم فقط او نیست که همه چیز را می داند بلکه بیشتر افراد با اندک تفکر پی به حقیقت می برند اما ترجیح می دهند سکوت کنند وبه درد سر نیفتند خصوصاً که خارج شدن از بهائیت مسئله ای بود و پیدا کردن راه راست راهی که بتواند آنها را مقاوم و استوار نگه دارد تا دوباره به مسیر غلط نیفتند مسئله دیگری. که متأسفانه در اثر تبلیغات نا بجای تشکیلات کمتر کسی با راه راست آشنائی پیدا می کرد. نظم جلسه بهم ریخت و خوشبختانه نوبت به اجرای سرود نرسید اما ما را برای غروب روز بعد که با کلاسهای دیگرمان تداخل نداشته باشد دعوت کردند از همان جا تصمیم گرفتم که دیگر در این جلسه شرکت نکنم و از این که وقتم بیهوده تلف شده بود سخت ناراحت بودم، دوست نداشتم مثل بسیاری از دختران بازیچه شوم خصوصا از اینکه این تدابیر را تشکیلات می اندیشید و دختر و پسر ها را این چنین با یکدیگر سرگرم می کرد در تعجب بودم. نسیم با من موافق بود و می گفت: دخترها دیگر شورش را در آورده بودند به نسیم گفتم: احساس می کنم تشکیلات از برگزاری این جلسه منظوری دارد. گفت: منظور تشکیلات کاملاً واضح است فکر کردی خیلی احساست قوی است؟ منظورش این است که در بین ما جوان ها همبستگی بیشتری ایجاد کند که یک زمان با مسلمان ها دمخور نشویم و به فساداخلاقی مبتلا نگردیم. گفتم: نه، مگر چه فرقی می کند در همین جلسات هم فساد اخلاقی غوغا می کند. نسیم گفت: نه می خواهند یک زمان با اغیار ازدواج نکنیم. گفتم: اما با این وضعیت هم جوانا ن اصلاً باهم ازدواج نمی کنند در همین شهر ما کدام پسر از دختری خواستگاری کرده؟ از بس که باهم بودند دیگر هیچ کششی نسبت به هم ندارند بیشتر جوانان با جوانان شهرهای دیگر ازدواج می کنند. نسیم گفت: این فکر به مغزشان خطور نکرده این مسئله را تو می دانی آنها که نمی دانند. گفتم: امکان ندارد به این مسئله پی نبرده باشند. گفت: اگر هم پی برده باشند کاری از دستشان ساخته نیست، نمی شود که همه را به حال خود رها کنند. اما من قانع نمی شدم و حس می کردم تشکیلات هدف بزرگتری را ازاین جلسات و از این گردهمائی ها دنبال می کند، از راه که رسیدم همه چیز را برای مامان و بهمن تعریف کردم. پویا بیشتر کلاسها را شرکت نمی کرد و می گفت: پدرم اجازه نمی دهد. اما هر وقت در خانه ما جلسه ای بر پا می شد او هم حضور داشت بهمن هم از بیشتر جلسات گریزان بود و همیشه بازخواست می شد که چرا شرکت نمی کند؟ شب من و بهمن و پویا تقریباً تا صبح بیدار بودیم و ساعات خوشی را باهم داشتیم پویا قیافه خیلی با مزه ای داشت مثل هندی ها بود صورت گرد و سبزه ای داشت. اوائل که کوچکتر بود باهم همبازی بودیم اما بزرگتر که شد شب های تابستان زیر نور ماه ساعتها می نشستیم و باهم حرف می زدیم در باره اشعار شعرای معروف درباره وجود خدا و عمده صحبتمان را زیبائی طبیعت پر می کرد. همانطور که گفتم علاقه وافری به طبیعت داشتم، قطعات ادبی زیادی در وصف طبیعت می نوشتم و او تنها کسی بود که به همه این نوشته ها و احساسات من در خلوت شب های پر ستاره تابستان با اشتیاق گوش می کرد و مرا تحسین می نمود. پویا واقعاً پسر سر به راه و مؤدبی بود و بی نهایت به خانواده ما دلبستگی داشت ما هم او را عضو خانواده خود می دانستیم و گاهی که به خانه خودشان یا به خانه فامیل های خود می رفت ما حسابی دلمان برایش تنگ می شد. بهمن هم از پسرهای زیبای شهر بود به اضافه اینکه صدای خیلی جذاب و گیرائی داشت. یکی از شنونده های خوب ترانه های بهمن من بودم و شبهائی که اودر خانه بود بیچاره پدر و مادرم تا صبح باید سروصدای ما را تحمل می کردند و حتی یک بار به ما اعتراض نمی کردند. ما تا صبح به تمرین ترانه های جدید مشغول می شدیم یا اینکه لطیفه می گفتیم و با صدای بلند می خندیدیم من وقت نوشتن نامه را نداشتم چون بهمن مرا تنها نمی گذاشت در طول روز هم که کلاس ها و جلسات مجال نمی دادند.
در بین جمع چند نفری هم بودند که از لحاظ مادی در سطح بسیاربدی به سرمی بردند یعنی از بهائیان فقیر شهر ما محسوب می شدند بارها پای درد دل آنها نشسته بودم آنها به شدت از سران تشکیلات متنفر بودند از همه بهائیانی که وضع مالی خوبی داشتند نفرت داشتند آنها می گفتند: همه فقط شعار می دهند و هیچ کس برای ما کوچکترین ارزشی قائل نیست با ما مثل سایرین رفتار نمی شود بین ما و سایرین خیلی تفرقه می اندازند و ما در جمع همیشه سرافکنده وخجل هستیم