تسجیل اجباری!! به محض اینکه خلوتی دست می داد به التماس خدا می افتادم که خطری او را تهدید نکند و دائم می گفتم: خدایا مگر چه گناهی مرتکب شده ام که وجودم منجر به کشته شدن انسانی گردد؟ با لاخره نزدیک صبح بود که پویا و بهمن خوابیدند، من به اتاق پذیرائی رفته و مشغول نوشتن نامه شدم.
نامه ای دیگر
وقت زیادی نداشتم حتماً باید این نامه را می نوشتم و به دست آقای قادری می رساندم اما چه باید می نوشتم؟ چگونه او را برای برگشتن تشویق می کردم؟ تصمیم داشتم حس واقعی ام رانسبت به او بیان کنم. و ازاو خواهش کنم که برگردد. دو روز دیگر به باز شدن مدرسه ها مانده بود فکر می کردم من با آن همه ادعائی که دارم و با آن همه مراقبت از خودم باعث شدم پسربا استعداد و درسخوانی مثل پرویز که همیشه معدلش بیست بود تر ک تحصیل کند آن هم به این طریق که حتی جانش در خطر باشد.
سلام پرویز
از تراکم اندیشه های گنگ سنگین شده ام گوئی سهره قلبم در میان دستان انسانی بزرگ پرپر می زند گوئی از هراس هوائی مه آلود و سرد چون بید می لرزم شاید جادو شده ام شاید کسی بی آنکه بدانم در من حلول کرده است آری قلب سرما زده ام امروز بی تاب اوست. اما این اندیشه های گنگ مرا به هزار سو می خواند و به هرسو می راند، سرزمین تندیس غرور کجاست؟ سرزمینی که بی خورشید است، سرزمینی که بی گرماست اینک رفته ای و من سخت در انتظار آمدنت هستم، رفتنت به کوه غافلگیرم کرد بعد از اینکه رفتی فهمیدم که وجودت چقدر با ارزش بوده پرویز بیا خواهش می کنم برگرد، به یاریت سخت نیازمندم، مرا رها نکن تا طعمه روبه صفتان زمان نگردم منتظرت هستم، خواهش می کنم برگرد.
دوستدار تو رها
آدرس منزل نسیم را دادم که برایم نامه بنویسد. فردای آن روز فرصتی دست داد و توانستم بعد از یک قرار تلفنی با آقای قادری نامه را به او برسانم و خیلی اصرار کردم که به هر شکل این نامه به دست پرویز برسد و از او نیز برای من خبری بیاورد، قرار شد چند روز دیگر تماس بگیرم و از نتیجه مطلع شوم. چند روز دیگر تماس گرفتم آقای قادری گفت دوستم دو روز است که رفته و هنوز بر نگشته دو روز بعد دوباره تماس گرفتم و باز چیزی عایدم نشد و با لاخره بعد از چند روز فهمیدم که دوست آقای قادری پرویز را پیدا کرده و نامه را به او رسانده حالش هم کاملاً خوب بوده بعد از خواندن نامه گفته بود که به او بگوئید برایش نامه می نویسم. به نسیم اطلاع دادم که قرار است نامه ای برایم برسد و اگر آدرس خانه خودمان را می دادم ممکن بود کسی متوجه شود بالاخره روز موعود رسید و نسیم به من اطلاع داد که نامه ای برایت آمده، نفهمیدم که چطور خودم را به آنجا رساندم خیلی دوست داشتم بدانم تصمیم پرویز چیست و حال که من چنین نامه ای را برایش نوشتم عکس العملش چیست؟ پاکت را باز کردم مثل اینکه نامه را با عجله نوشته بودخیلی کمتر از آن چیزی بود که فکرش را می کردم.
سلام رها
مثل همیشه پر از تازگی، پر از شور و شوق و شروعی، وقتی نامه ات را در بدترین شرایط روحی و روانی دریافت کردم باورم نمی شد شگفت زده شدم، درست است که سرزمین من بی آفتاب است اما من تندیس غرور نیستم و تو تنها کسی هستی که من در مقابلت تسلیمم، از من خواسته بودی که برگردم. اما ای کاش بیشتر می نوشتی و سرزمین سرد و بی روح مرا پر نور می کردی، تابش تو در این بی رنگ مهتاب کویر در این کوه و دشت بی آب و علف به همه چیز زندگی داد اماآیا تو خواهی توانست مشکل بزرگ اختلاف مذهب را حل کنی و با یک تشکیلات عظیم در افتی؟ در اراده تو که شکی ندارم اما هرگز فکر نمی کردم در قلب تو کمترین جائی داشته باشم، مرا به زندگی بازگرداندی از تو واقعاً متشکرم، من اینجا تعهد داده ام و فعلاً حق برگشتن ندارم اما سعی می کنم در اولین فرصت برگردم، پس منتظرم باش.
آدرس خانه دائی اش را در مریوان داده بود که برایش نامه بنویسم حال مادرش و خانواده مرا پرسیده بود. از من خیلی تعریف کرده بود و با اشاره به خاطرات گذشته دلتنگی اش را ابراز کرده بود و یک طراحی زیبا از چشمانی زیبا برایم کشیده بود نامه را که خواندم حس کردم دوستش دارم حس می کردم چیزی در قلبم زنده شد، امیدی پدید آمد هیجان و التهاب خاصی داشتم نمی دانستم خوشحالم یا ناراحت اما گوئی تپش قلبم شدید تر و جریان خون در رگهایم بیشتر شده بود به نسیم گفتم: فکر کنم گرفتار شدم. نسیم گفت: تو که می گفتی خیلی محکمی مثل اینکه به فوتی بند بودی، گفتم: حالا هنوز هم مطمئن نیستم من که به او قول ازدواج ندادم فقط به او اظهار محبت کردم و گفتم بر گردد، وقتی برگردد و ببیند چه مشکلاتی دارم خودش می فهمد ولی حداقل او را از مرگ نجات داده ام. چند روز بعد وقتی سخت سرگرم درسهای مدرسه بودم از طرف تشکیلات احضار شدم، باید به محفل مراجعه می کردم فوری فهمیدم بحث همیشگی است و مرا خواسته اند تا علت تسجیل نشدنم را بدانند با خود گفتم چرا این همه اجبار می کنند مگر نمی گویند کاملاً مختارید؟ این چه اختیاری است؟ به محض اینکه پانزده سالم شد به سراغم آمدند و ساعتها در گوش من خواندند علاوه بر اینکه در کلاسهای درس اخلاق مرتباً توسط مربیان به تسجیل شدن تشویق می شدم. وقتی پانزده سالم بود در مدرسه نماز مسلمانان را یاد گرفتم و با خود گفتم حال که انتخاب دین کاملاً اختیاری است مدتی مسلمان می شوم تا در باره اسلام به اندازه کافی اطلاعات کسب کنم. اما هرگاه که در خانه برای نماز می ایستادم و یا قرآن می خواندم توسط شراره یکی از خواهرانم که ازدواج کرده و به تهران رفته یا سایر اعضا ی خانواده سخت تمسخر می شدم وقتی با صوت قرآن می خواندم به حدی مسخره ام می کردند که واقعاً برای همیشه به من تلقین شده بود که ازعهده تلاوت قرآن یا قرائت برنمی آیم درحالی که در مدرسه از نحوه تلاوت قرآن من بیش از همه تعریف می کردند و کم کم تبلیغات علیه اسلام و مسلمین آنقدر زیاد شد آنقدر درباره آنها ناسزا شنیدم که ممکن بود به مسیحیت فکر کنم اما به اسلام هرگز. . . اما تصمیم گرفته بودم هر دینی را که قبول می کنم از آنجائی که فکر می کردم دین یک رسالت الهی است، یک عطیه معنوی و پیمان ناگسستنی بین خلق و خداست دلم می خواست بهترین و کاملترین دین را بپذیرم و تصمیم داشتم هیچ راهی را بدون دلیل نپذیرم بلکه حتی اگر هم قرار بود تسجیل شوم آن را با تحقیق و تفحص بیشتری بپذیرم و با اطمینان قلبی یک مومن واقعی شوم. یکی از دستورات تبلیغ در بهائیت این بود که مردم را به تحقیق و تفحص تشویق کنید و به آنها بگوئید ذهنتان را از هر چه تا کنون آموخته اید پاک کنید تا آماده شنیدن حقیقت باشد و این حکم تحری حقیقت نام داشت، اما گویا تحری حقیقت را فقط برای دیگران توصیه می کردند و اگر فردی از بهائیان قصد تحری حقیقت می کرد به شدیدترین وجه او را بازخواست و تنبیه می کردند.