تشکیلات، حقایق را از ما پنهان می کرد آقای صمیمی گفت: تودر درس اخلاق با این مسئله کاملاً آشنا شده ای دیگر چه دلیلی دارد ما برایت معنی کنیم؟ گفتم در کلاسهای درس اخلاق به ما گفتند ما بهائیان در پانزده سالگی راه خودمان را انتخاب می کنیم و این برتری ما نسبت به سایر ادیان است و تسجیل شدن یعنی انتخاب راه بهاء و مسجل شدن به نام بهائی. گفتند: بله کاملاً درست است، پس تو که خودت خوب می دانی، گفتم: آیا تسجیل شدن و انتخاب راه بهاء اجباری است؟ گفتند: نه هرکس مختار است که هر راهی را که دوست دارد انتخاب کند. گفتم: پس من فعلاً نمی خواهم تسجیل شوم. خانم پارسا گفت: توکلاسهای درس اخلاق را هم مرتب شرکت نمی کنی. گفتم: چون درسهائی را که باید در طول هفته حفظ کنیم آنقدر زیاد است که از درسهای مدرسه عقب می افتم. آقای صمیمی گفت: هرکس عاشق بهاء باشد درس های درس اخلاق را به مدرسه ترجیح می دهد جرأت نداشتم بگویم عاشق بهاء نیستم این عشق از کودکی در گوشت و پوست و خون ما تزریق شده بود گفتم: من عاشق بهاء هستم اما حجم درسها خیلی زیاد است گفت اگر نیاز باشد برایت معلم خصوصی می فرستیم تا تقویت شوی. گفتم: نه احتیاجی نیست سعی می کنم بعد از این بیشتر برای درس اخلاق وقت بگذارم. از کلاس درس اخلاق متنفر بودم درست مثل بچه ها با ما رفتار می شد ناخن های ما را چک می کردند که کوتاه شده یا نه؟ و یک سری مسائل مذهبی را که از کودکی آموزش داده بودند دائماً تکرار می کردند، خسته کننده بود حرف تازه ای نداشت دقیقاً القائاتی بود که تشکیلات برای شستشوی مغز ما بکار می برد. من دوست داشتم بزرگ شوم و این مطالب تکراری روح مرا سیراب نمی کرد و مناجاتها و بیانات بهاء و پسرش عبد البهاء را باید حفظ می کردیم. حفظ کردن این بیانات چه دردی از دردهای جامعه می کاست؟ من که به چشم خود شاهد فاصله طبقاتی زیادی در بین بهائیان بودم، من که دردمندان زیادی را می دیدم که با وجود فشار های شدید اقتصادی به اجبار تشکیلات باید در ضیافت نوزده روزه و سایر جلسات تشکیلات شرکت می کردند من با افکار کوچک ومحدود کودکانه خود کاملاً حس می کردم که تشکیلات حقایقی را از ما پنهان می کند و می دیدم که به طور علنی هیچ کس حق شنیدن گفتگو های اعضای محفل را ندارد. می دانستم در پشت پرده مسائلی هست و می دانستم آنچه به من و ما گفته می شود تمام حقیقت نیست، سیاست تشکیلات تقریباً برای من رو شده بود به خیلی از پیامها که دقت می کردم متوجه می شدم که قصد تشکیلات از این همه تشکیل جلسات پی در پی و کلاسهای متفرقه سرگرم کردن اذهان بهائیان و دور نمودن آنان از حقایق جوامع دیگر است. من آزاد و مستقل بار آمده بودم و تشکیلات با همه توانی که داشت قادر نبود مرا اسیر چنگ خود کند. هنوز در جلسه نشسته بودم و می دانستم علت این احضار نمی تواند فقط منحصر به این سؤالات باشد. منتظر بودم به قضایای دیگری اشاره کنند فقط می ترسیدم که کسی به من تهمتی زده باشد. آقای پارسا گفت: ما فکر می کنیم علت اقدام نکردن شما برای تسجیل شدن این است که قصد داری با فرد مسلمانی ازدواج کنی. گفتم: نه واقعاً اینطور نیست، من دوست دارم هر راهی را که انتخاب می کنم کاملاً از روی عقل و منطق باشد نمی خواهم از روی احساس عمل کنم و یا به خاطر اینکه پدر و مادرم بهائی هستند بهائی شوم. می خواهم تحقیقات وسیعتری داشته باشم. چهره آقای پارسا کاملاً به سرخی گرائید و گوئی از عصبانیت فشار خونش بالا رفت اما سعی کرد خودش را کنترل کند با این حال تقریباً با ناراحتی گفت چه تحقیقی؟ بعد از این همه سال که در دامن یک چنین خانواده ای بوده ای و بعد از این همه افتخارکه نصیب بعضی از افراد خانواده تو شده تازه می خواهی تحقیق کنی؟ این حرف را کسی به تو یاد داده، تو هیچ می فهمی چه می گوئی؟گفتم من غیر از آنچه در کلاسها فراگرفته ام چیزی نمی گویم مگر تسجیل شدن اجباری است؟ خانم پارسا سرفه ای کرد، صدای خانم پارسا خیلی سخت از گلو خارج می شد همیشه گرفتگی صدا داشت و مثل کسی که آسم دارد خس خس سینه اش شنیده می شد، سرش تقریباً می لرزید و وقتی حرف می زد دهانش کمی از حالت طبیعی خارج شده و کج می شد، دامن تقریباً کوتاهی داشت که پاهای واریسی اش از پشت جوراب رنگ پای نازک او دیده می شد و رگهای آبی ورم کرده در آن کاملاً پیدا بود. یک بلوز آستین کوتاه پوشیده و موهای مجعد و رنگ کرده اش را پوش داده بود. او پس از سرفه کوتاهی گفت: تو دیگر احتیاجی به تحقیق نداری مگر خدای ناکرده حضرت بهاء را قبول نداری؟ گفتم: خب حضرت بهاء را قبول دارم ولی احساس می کنم خیلی چیزها هست که هنوز نمی دانم. آقای صمیمی گفت: عجله نکن من به تو خیلی امیدوارم تو از آن دسته افرادی هستی که بعد از تسجیل شدن یکی از بهترین خادمین بهأ خواهد شد. تو استعداد فوق العاده ای داری، خیلی با هوشی و خوب حرف می زنی شاید یکی از مبلغان بزرگ جامعه بهائی در جهان شوی. تو تسجیل شو بعد برای تأیید معلوماتت مطالعه بیشتری کن. به آنها قول دادم که در اسرع وقت تصمیم خود را بگیرم. یکی از آنها حدود یک ساعت صحبت کرد تا مرا نسبت به آئین بهاء شیفته تر از پیش کند او از خدمات بزرگی که افراد بزرگ در این جامعه کرده اند و به گفته خودشان جانشان را در این راه قربانی کرده اند گفت، از تاریخ پیدایش این ظهور می گفت که عده زیادی در اثر شکنجه های مسلمانان یا کشته شده و یا تا آخر عمر عذاب کشیده اند. او به پدر بزرگ خود من اشاره کرد و گفت: پدر بزرگت یکی از شهدای خوب ماست او وقتی بهائی شد و مثل سابق که مسلمان بود دیگر در ماه رمضان روزه نمی گرفت مسلمانان او را شکنجه کردند و در ایام روزه داری ما سیر زیادی به خورد او دادند و او را کشتند! او در حال صحبت از تمام توان خود استفاده کرد تا مرا تحت تأثیر قرار دهد و با مظلوم نمائی، بهائیان را برای من عده ای ستم دیده و مورد ظلم واقع شده معرفی نماید. گرچه شنیدن این صحبتها برایم تکراری بود اما ناخودآگاه تحت تأثیر قرار می گرفتم و از مسلمانان برای آن همه بی رحمی و شقاوت دلگیر و دل زده می شدم. بدون اینکه فکر کنم ممکن است همه این حرفها کاملاً خلاف واقع و بر عکس بازگو شود و دروغی بیش نباشد.
اعضای تشکیلات مرا احضار کرده بودند، اعضای تشکیلات در هر شهری متشکل از9 نفر بودند که بعد از انقلاب به سه نفر تبدیل شد. بدون اینکه ترسی به دل راه دهم وارد جلسه شدم خانم و آقای پارسا که زن و شوهر چاق و مسنی بودند و آقای صمیمی که مرد چهل و پنج ساله ای بود وباابروان بالا رفته اش چهره بسیار مغروری داشت منتظر ورود من بودند جلسه کاملاً رسمی بود. از من خواستند توضیح دهم که چرا برای تسجیل شدن هنوز اقدامی نکرده ام. از آنها خواستم که تسجیل شدن را برایم دوباره معنی کنند.