بهاء را با خدا اشتباه گرفته ای!
گوش من به حدی از حرفهای تشکیلات پر بود که دیگر هیچ حرفی را نمی شنیدم و بدون تکیه بر هیچ عقل و منطقی در مقابل آنها ایستادم و حتی گاهی اوقات به اسلام خرده می گرفتم و می گفتم اسلام شما مسلمانها را خشن و جنگجو تربیت کرده اما بهائیت فقط برای صلح و دوستی تلاش می کند و شعار بهائیت صلح است، شعارهای به ظاهر زیبائی را که فراگرفته بودم طوطی وار تکرار می کردم تا اینکه جسارت من بحدی رسید که به جای مناظره، منازعه می کردم و به جای ابراز تأسف از بلوائی که در مدرسه به راه انداخته بودم و به جای عذرخواهی، به هر نوع اهانتی علیه اسلام دست زدم تا اینکه رئیس آموزش و پرورش عصبانی شد و گفت: فردا بیا پرونده ات را بگیر! تو اخراجی. با افتخار تمام اتفاقات پیش آمده را که چند نفر از دانش آموزان بهائی هم شاهد آن بودند برای خانواده و تشکیلات تعریف کردم. آنها به تشویق من پرداختند و کوچکترین اهمیتی به اینکه من از درس و تحصیل عقب مانده و ممکن است دیگر هرگز قادر به ادامه تحصیل نباشم نمی دادند و تمام مدت به خاطر حرکات شجاعانه و جسارت آمیزم تشویق و تحسین می کردند. آنها دائماً به من می گفتند خوشابه سعادت تو که مورد توجه خاص جمال مبارک قرار گرفته ای و برگزیده شدی تا مدرسه را فدای درگاهش کنی تو تحصیل دنیوی را فدای تحصیل معنوی کردی و این رحمتی است که شامل حال هر کسی نمی شود و هر کسی چنین افتخاری نصیبش نمی شود. همه بخاطر چنین از خود گذشتگی و شجاعتی به من تبریک می گفتند و من غافل از اینکه در چه راهی چنین فدا می شوم و با چه حقیقت بزرگی در افتاده ام با غروری مضاعف در تقویت عقایدم می کوشیدم. فردای آن روز با سینه ای سپرکرده و اعتماد به نفسی قوی به مدرسه رفتم. مرا دوباره به اداره فرستادند، به اداره مراجعه کردم و رئیس آموزش و پرورش گفت: نیاز به فرصت داری شاید پشیمان شدی و از حرفهائی که در باره اسلام زدی اظهار ندامت کردی. گفتم: هیچ شکی ندارم و حتی برای شهادت در این راه آماده ام. او که متوجه بود من تحت تأثیر ترغیبهای بزرگان بهائیت آینده تحصیلی خود را به خطر انداخته ام گفت باز هم می گویم تو به فرصت احتیاج داری برو سر کلاست و سعی کن دیگر تکرار نشود من آن روز به مدرسه رفتم اما تحت تأثیر تشویق و ترغیبهای روسای تشکیلات دست از تبلیغ و تخریب اذهان عمومی برنمی داشتم چندین بار به من تذکر دادند دو بار دیگر به اداره خوانده شدم اما هر بار با حدت و شدت بیشتری از بهائیت و اعمال نابجای خودم در ارتباط با تبلیغ دانش آموزان دفاع کردم رئیس آموزش و پرورش هم به تنگ آمده و بر خلاف میل باطنی پرونده مرا به دستم داد و مرا از مدرسه اخراج کرد. اولین ضربه دنیوی را رؤسای تشکیلات با تلقینات غلط و تشویقهای پی در پی بر من وارد آوردند و من این کینه را از مسلمانها بر دل گرفتم و در جهت تلافی این ضربه بر آمدم و از آن پس فعالیتم بیشتر شد طوری که دیگر زبانزد همه بهائیان شدم حتی به شهرهای دیگر فرستاده می شدم تا موجب تقویت اعتقادی جوانان دیگر باشم. با تمام وجود به ارتقای مکتب بهاء می اندیشیدم و تمام تلاش خود را می کردم. من دیگر به مدرسه نمی رفتم و نامه هائی به عنوان احقاق حق برای مسئولین کشور می نوشتم اما چه احقاق حقی؟! من که می دانستم مسئولیت تمام این مسائل به خودم بر می گردد و اگر من این همه روی حرفهائی که می زدم پافشاری نمی کردم و یا اگر این همه در کشوری که باید طبق عقاید خود بهائیان تابع قانون آن باشم ارکان اعتقادی و اساسی آن را زیر سؤال نمی بردم و به تبلیغ افکار غلط خویش نمی پرداختم این اتفاق نمی افتاد، اما نامه هائی را که تشکیلات دیکته می کرد می نوشتم و به آدرسهائی که آنها در اختیارم می گذاشتند می فرستادم به امام جمعه شهر، به دفتر نخست وزیری، دفتر ریاست جمهوری و برای مجلس شورای اسلامی نامه نوشتم اما پاسخی نیامد چرا که هر مرجعی به رئیس آموزش و پرورش مراجعه می کرد و حقیقت را جویا می شد. دیگر پاسخی برای من باقی نمی گذاشت. یک روز اعضای محفل باز مرا فراخواندندو گفتند: امروز دیگر وقت آن رسیده که نامه ای برای امام خمینی فرستاده و اگر جوابی نیامد به سازمان بین المللی شکایت کنی و از ظلمی که در حق تو شده تظلم خواهی نمائی، پذیرفتم اما در نوشتن نامه تعلل کردم. هر چه بیشتر می گذشت من با اتفاقات عجیبی در بین بهائیان روبه رو می شدم که باعث تعجبم می شد از اعضای محافل گرفته تا سایر عناصر تشکیلاتی همه به نوعی آلوده بودند و من که چشمان تیز بینی داشتم همه این چیز ها را می دیدم و به شدت ناراحت بودم با خودم گفتم مشکلات من صد چندان شده و باید تحصیل خود را در خانه ادامه و متفرقه امتحان بدهم درحالی که اینها سرگرم شهوات و خود پرستی و پول پرستی اند از انسانیت بوئی نبرده و خوی حیوانی دارند. از دست بیشتر افراد دلخور بودم و از اینکه بهائیت یک بهانه شده بود تا آنها به آمال و امیال نفسانی خویش برسند و بتوانند آزادانه به اعمالی که در سایر جوامع ممنوع بود برسند زجر می کشیدم. یک روز در کنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسی بودم، یک پیکان سفید ترمز کرده و عقب عقب به سمت من آمد، مردی حدودا چهل و پنج ساله با کت و شلوار کرم رنگ، مرتب و متشخص از من خواست که سوار شوم مسیرم را گفتم. او گفت: سوار شو حق داری مرا نشناسی. مگر تو رها نیستی؟ با تعجب سوار شدم لبخندی محبت آمیز گوشه لبش بود حال پدر و مادرم را پرسید و گفت: از درس اخلاق بر می گردی؟ گفتم: شما از احباء هستید؟گفت: من دائی پویا هستم، به خاطرم رسید که یکبار سلیم برادرم از او بد گوئی می کرد و می گفت دنیا پرست و جاه طلب بود و از بهائیت خارج شد. پرسید: این همه زحمت برای چیست؟ گفتم: در راه عشق بهاء. گفت: تو اصلاً می دانی بهاء کیست؟ یا فقط به خاطر تعریفهای دروغینی که درباره او شده همه زندگیت را وقف او کردی؟ گفتم: من او را نخواهم شناخت و هیچ کس به معرفت او نخواهد رسید، او فرا تر از ذهن کوچک ماست. گفت: تو او را با خدا اشتباه گرفته ای. این چیزها را درباره خدا می گویند گفتم: او با خدا فرقی نمی کند. گفت: اگر فرقی نمی کند بگو ببینم چه خصائلی داردکه فکر می کنی او با خدا فرقی نمی کند؟ یکباره به خود آمدم. واقعاً من بهاء را نمی شناختم او را به حدی از ذهن من دور نگه داشته بودند که لحظه ای حس کردم بت پرستم، من حتی عکس او را ندیده بودم، یعنی کسی اجازه نداشت عکس او را ببیند، او را می پرستیدم بدون اینکه بدانم چرا؟ فقط شنیده بودم که در قرآن آمده یک روز که قیامت است خدا برای رستگاران قابل رؤیت خواهد شد، خدا خواهد آمد. پس خدا به شکل انسانی به نام بهاء ظهور کرده و بهاء در واقع وجود مادی خداست. با جمله اول او به فکر فرو رفته بودم اما سعی کردم همچنان در جبهه مخالف باشم تا چیزهای بیشتری دستگیرم شود.