نمی دانم چرا خام تشکیلات شدم
دیگر داشتیم به خانه می رسیدیم او باز هم مرا به تفکر توصیه کرد وگفت: سعی کن انسان آزاد و رهائی باشی. مثل اسمت، حیف از تو و خانواده تو که اسیر این تشکیلات هستید درضمن به کسی نگو که با من حرف زدی می دانی که من طرد روحانی شده ام، دیگر نمی گذارند که با من ارتباط بگیری . ناگهان مثل برق زده ها خشکم زد، من با کسی که طرد روحانی شده حرف می زدم. به دستور بهاء و عبد البهاء با کسی که طرد روحانی شده حق یک کلمه صحبت کردن نداشتیم حتی جواب سلامش را نباید می دادیم چون در این صورت خود ما هم طرد روحانی می شدیم،یادم آمد وقتی آقای منصوری برای عرض تسلیت و ادای احترام به منزل یکی از بهائیان می رود تا در تشییع جنازه یکی از افراد بهائی شرکت کند هیچ کس پاسخ سلام او را نمی دهد و آنقدر به او بی محلی می کنند تا بر می خیزد و از آنجا خارج می شود این حرکت از قومی است که خود را منادی صلح و دوستی می دانند و ادعای انسانیتشان به آسمان سر می زند، قومی که یکی از احکامدوازده گانه شان این است که دین باید سبب الفت و محبت باشد، حال چگونه همین دین انسانها را به خاطر عقایدشان به جان هم می اندازد و فرزند را از پدر ومادرو خانواده اش می گیرد و همسران را با سنگدلی تمام از یکدیگر جدا می کند؟ درحالی که یکی دیگر از احکام دوازده گانه شان که در درس اخلاق آموزش می دهند این است که دین باید مطابق علم و عقل باشد اگر کسی عقل و منطقش بر مبنای این مکتب نبود باید با او حرف نزنند و او را از خانه و کاشانه اش بیرون کنند؟! از ماشین پیاده شدم درحالی که گیج و مبهوت بودم آقای منصوری با مهربانی از من خداحافظی کرد و رفت، بهت زده به خانه رفتم کمی که فکر می کردم کاملاً به او حق می دادم. مسائلی که او عنوان می کرد بارها به ذهن خودم رسیده بود اما به افکارم انسجام نداده بودم و نمی توانستم همه چیز را در کنار هم قرار دهم و ذهنم را متمرکز کنم احتیاج به مطالعه بیشتری داشتم، حس می کردم حقایقی در پشت پرده هست که من از آنها غافلم، هیچ دست آویزی جز درگاه خدا نداشتم - اگرچه هنوز خدایم بهاء بود اما در ضمیر ناخودآگاهم حقیقتاً خدای فطرتم را می خواندم که هادی است - مطمئن بودم یاری جستن از او حقایق را بر من روشن می سازد و مرا از این همه شک و تردید رهائی می بخشد باز به او پناه بردم و التماسش کردم که مرا از این همه دو دلی و تردید رهائی داده و به حقیقت برساند به خانه که رسیدم به پدر و مادرم گفتم آقای منصوری مرا رسانده، به اندازه ای ناراحت شدند که گوئی بزرگترین خطا از من سر زده است و از من قول گرفتند که دیگر هیچ وقت با او حرف نزنم و قرار شد این مسئله بین خودمان بماند و به کسی هم نگویم. به پدر و مادرم گفتم: مگر آقای منصوری چه کار کرده که طرد روحانی شده؟ گفتند: او دشمن خداست یک روز در بین جمع پشت تریبون حضیره القدس رفت و با صدای بلند حرفهای خیلی خیلی نابجائی زد. از حضرت بهاء اله تا حضرت ولی امر اله را به باد ناسزا گرفت و همه چیز را تکذیب نمود به همین دلیل از طرف بیت العدل حکم طردش اعلام شد. حالا هم او خیلی خطرناک است هرگز به او نزدیک نشو و. . .
با پرویز کم و بیش مکاتبه داشتم برای هم از وضعیت دور و برمان می گفتیم و عقایدمان را به هم انتقال می دادیم پرویز با اینکه فقط یک سال از من بزرگتر بود آنقدر سطح معلومات و سطح فکری اش بزرگتر می نمود که هر چه می گذشت بیشتر مجذوب او می شدم وقتی جریان اخراج شدنم را برایش نوشتم بی نهایت ناراحت شد و توصیه کرد که حتماً خودم را برای امتحانات متفرقه آماده کنم. خودش هم درس می خواند و قرار بود متفرقه امتحان بدهد. از روزی که رفته بود او را ندیده بودم اما از نامه هایش پیدا بود که خیلی بزرگتر از قبل شده، نامه ها را خیلی کوتاه و مختصر می نوشت و دائم به من قول می داد که در اولین دیدار همه قضایای آنجا را برایم تعریف کند. فعالیتهای او در بین ضد انقلابها هنوز برایم معلوم نبود و خیلی دلم می خواست بدانم مشغول چه نوع فعالیتهائی است. اما از آنجا که نامه ها دیر به دیر به دستم می رسید مشخص بود که وقت زیادی ندارد.
تشکیلات لحظه ای مرا به حال خود رها نمی کرد دائم فرا خوانده می شدم و اگر مراجعه نمی کردم به دیدنم می آمدند و اصرار می کردند که نامه هایی را که باید برای رهبرانقلاب بنویسی و شکایت نامه ای را که باید برای سازمان بین المللی آماده کنی زودتر تنظیم کن. هر بار به آنها قول می دادم اما صحبتهایی که با آقای منصوری داشتم مرا نسبت به دستورات تشکیلات کمی بی تفاوت کرده بود باز هم هجوم افکاری که مرا مردد می کرد روحیه مطیع محض بودن را در من می کاست. از طرفی هم به مدرسه نمی رفتم و خانه نشین شده بودم و همکلاسی ها و دوستانم را می دیدم که همه چگونه به مدرسه می روند و چه لذتی از این روند زندگی می برند دائم از خود می پرسیدم چرا از مدرسه محروم شدم؟ و دلیل این همه پافشاری من روی عقایدم چه بود؟ چرا خام تشکیلات شده بودم؟ و چرا باید تحت تأثیر تشویقها و تحسینهای بی جای آنها قرار می گرفتم اگر فردای آن روز عذر خواهی می کردم و تعهد می دادم که دیگر هرگز در مدرسه تبلیغ نخواهم کرد اتفاقی نمی افتاد اما من خود را فدای خواسته های تشکیلات کرده بودم. آنها از من که داوطلبانه طوق اطاعت و فرمانبرداری به گردن انداخته بودم نردبانی ساخته بودند که حرفهایشان را از طریق من منتقل کنند و من بی آنکه بدانم بازیچه قرار گرفته بودم، این افکار به حدی مرا دل تنگ و افسرده کرده بود که شب و روز گریه می کردم از یک طرف تنهائی و از طرف دیگر رها کردن درس و تحصیل مرا به تنگ آورده بود. زمستان گذشته بود وبهار درحالی فرا رسید که من حس می کردم یک بازنده شکست خورده ام با وعده و وعیدهایی که از لطف بهاء به من می دادند هیچ دردی از دردهای من دوا نمی شد، به قول مادرم با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمی شود. از نوشتن نامه برای رهبر انقلاب و سازمان بین الملل خودداری کردم و افسردگی روحی را بهانه قرار دادم، چند بار به سراغم آمدند اما دیگر اطاعت نکردم مادرم به آنها گفت که شب و روز در گوشه ای می خوابد و روحیه اش را کاملاً از دست داده.