مأموریت مهران در خانه ما
چند روز بعد متوجه شدم تشکیلات تصمیم جدیدی درباره من گرفته. پسر جوانی به نام مهران را به خانه ما فرستاده بودند که بنای دوستی را با من بگذارد و مرا از این حال و هوا خارج کند. من اهل سرودن شعر نو بودم. مهران ناشیانه چشم و ابرویی تکان می داد و خماری مخصوصی به چشمان بی حالتش می داد و قیافه اش را مضحکه می کرد. شاید بتواند از این دستور شیرین هم به اندازه کافی کامجوئی کند و هم مأموریتش را خوب به پایان برد. مهران گفت: پاشو بریم به اتاق خودت. دوست دارم تنها باشیم. گفتم: من حال و حوصله ندارم، مهران دست از سرم بردار. مهران به مادرم گفت: من طرح جدیدی به محفل داده بودم و بالأخره بعد از مدتها این طرح مورد قبول واقع شده و با آن موافقت کردند نمی خواهم در این طرح شکست بخورم. طرح من برای حل این معضل این بود که: دخترها و پسرهای ما می روند با جوانان مسلمان طرح دوستی و محبت می بندند. چون ما نیاز جوانان را نمی توانیم کنترل کنیم! بیائیم آن را منتقل کنیم و زمینه ای ایجاد کنیم که این نیاز در بین جوانان خودمان برآورده شود و اگر عشقی هم می خواهد شکل بگیرد در بین جوانان بهائی شکل بگیرد. این حرفها را می زد و من که روی تاقچه کوتاه جلوی پنجره هال نشسته و محو شکوفه های زیبای درختان و طراوت و شادابی اطراف خانه شده بودم گاهی به حالت تمسخر به مهران نگاه می کردم و از این همه حماقت و نا پختگی تشکیلات برای موافقت با این طرح احمقانه در تعجب بودم. ما با خانواده مهران دوستان خیلی قدیمی بودیم و رفت و آمد ما باهم نسبت به سایر بهائیان خیلی بیشتر بود. من مهران را همیشه مثل برادرانم نگاه می کردم او حدود سه سال از من بزرگتر بود، یکی از خواهرهای او در بمباران کشته شده بود و ما که با این خانواده سالها بود رفت و آمد نزدیکی داشتیم احساس می کردیم یکی از خواهرها را از دست داده ایم. من هر از گاهی به سر مزار خواهرش شهین خانم می رفتم و برای آمرزش روحش دعا می کردم، مهران با من و بهمن همبازی بود و به اندازه کافی باهم بر سر مسائل کودکانه لجبازی کرده بودیم، اصلاً به هم فکر نمی کردیم دقیقاً مثل یک خواهر و برادر که هرگز به هم به عنوان یک معشوق نمی توانند نگاه کنند حتی لحظه ای نمی توانستیم به هم عاشقانه نگاه کنیم اما حالا می دیدم که به دستور تشکیلات مهران چشمهایش را برایم خمار می کند و سعی می کند نمایش وار دلبری کند و مرا مجذوب و معطوف خود نماید. به نظرم فوق العاده چندش آور و تمسخر آمیز بود. مهران گفت: شنیدم شعرهای خوبی گفته ای میشه برویم توی اتاق خودت شعرهایت را برایم بخوانی. عصبانی شدم و گفتم: مهران تو فکر می کنی با بچه طرفی؟ این دان پاشی ها و این ای خروس سحری خواندن ها مال دوران بچگی من بود منظورت از این ادا و اطوارها چیست؟ تو که می دانی من اگر عاشق یک رفتگر مسلمان شده باشم نمی آیم تو را جایگزین او کنم. این چه مسخره بازی است که محفل راه انداخته؟ پدرم در همین حین با دستان گلی وارد هال شد و معلوم بود خسته است و باز باغبانی و کارهای سخت روزمره اش شروع شده بود. به محض اینکه دید من با مهران با عصبانیت حرف می زنم نگاه تندی به من کرد و گفت: چی شده؟ چرا با مهمانت این طور رفتار می کنی؟ گفتم: شما در جریان نیستی بابا. گفت: خب بگو در جریان باشم، به مهران نگاهی کردم و گفتم: به بابام هم بگو اگر خجالت نمی کشی. مهران چیزی نگفت. مامان از داخل آشپزخانه آمد و ظرف میوه را جلوی مهران گذاشت و گفت: شما را محفل فرستاده یا هیئت جوانان؟ مهران گفت: خود محفل. پدرم این را که شنید بدون هیچ آگاهی و اطلاعی رو به من کرد و گفت : تو هم شورش را در آوردی تازگی ها با خدا هم می جنگی تو که توان مقاومت نداشتی بیخود کردی که با مسئولان مدرسه جروبحث کردی که حالا زمین و زمان را مقصر می دانی و با همه سر جنگ داری. تا بحال پدرم با من اینطور صحبت نکرده بود غرورم شکست و به شدت دلم شکسته شد بغض کردم و به اتاقم رفتم، اشکهایم مثل باران فرومی چکید دیگر برای پدرم توضیح ندادم که این طرح جدید که از طرف خدای او صادر شده چقدر احمقانه و ابلهانه و کثیف است دقایقی بعد مهران به اتاقم آمد کنارم نشست و گفت: تو چرا با من مثل دشمن رفتار می کنی؟ من که قصد بدی ندارم. گفتم: قصد مسخره ای داری مثل خاله بازی بچه ها برای پیر مردها ست. این حرفها را برای یک نوجوان تازه به دوران رسیده بگو که لااقل نفهمد او را احمق فرض کرده ای. مهران مصرانه به کارش ادامه داد و گفت: درست است که تو عاشق من نمی شوی و می دانم که برا ی تو پشیزی ارزش ندارم ولی دلیل نمی شود که حرفهای مرا گوش نکنی از زمانی که تو را در عروسی خواهرت دیدم اینقدر زیبا و جذاب شده بودی که از آن به بعد طور دیگری تو را دوست داشتم درست است که الان از طرف محفل آمده ام ولی دارم حرفهای دل خودم را می زنم من عاشق تو بودم و سالهاست که این عشق را در دلم حفظ کردم اما فهمیدم که داداش می خواهد به خواستگاریت بیاید و می دانستم تو هم کوچکترین علاقه ای به من نداری تصمیم گرفتم که دیگر برای همیشه شعله این عشق را خاموش کنم باور کن اینها واقعیت است. وقتی از مدرسه بر می گشتی معمولاً سر مسیر من بودی منم از هنرستان بر می گشتم تو را می دیدم که در ایستگاه منتظر آمدن اتوبوسی، درحالی که خیلی از دخترها حتی از بچه های خودمان با دوست پسرشان می رفتند، به بهمن حسودیم می شد که چنین خواهر با وقار و متینی دارد. دلم می خواست تو هم مرا دوست داشتی اما هیچ وقت به خودم جرأت ندادم چیزی بگویم. لبخند تحقیرآمیزی زدم و گفتم: تااینکه محفل تو را مأمور خر کردن من کردو تو هم تصمیم گرفتی بگوئی؟ مهران گفت: به خودت توهین نکن من تحمل ندارم، من دوستت دارم می خواهی باور کن می خواهی باور نکن حالا افتخار می دهی باهم به باغهای اطراف برویم و کمی قدم بزنیم؟ گفتم: شرمنده من اینجا در این محل آبرو دارم. درست است که در جامعه خودمان آزادی مطلق داریم اما مثل اینکه بین مردم متعصب و با غیرتی زندگی می کنیم. گفت: این طور حرف نزن مگر ما بی غیرتیم؟ گفتم: نمی دانم فقط این حرکت محفل اگر اسمش بی غیرتی نباشد چه می تواند باشد؟ گفت: استغفرا. . . رها تو داری کافر می شوی، محفل که خطا نمی کند. گفتم: نه خطا نمی کند فقط مورد اغفال طرح تو قرار می گیرد. خندید و گفت راستش مدتهاست که التماس می کنم با این طرح موافقت کنند و مثل اینکه بالأخره مجاب شدند. گفتم: حالا تو چرا این همه اصرار داشتی؟ قرار است سراغ همه دختر ها بروی؟ گفت: تو اولی هستی گفتم: بخدا این حرکت بیشتر به طنز شباهت دارد این خیلی مسخره است که تو راه بیفتی و دختر ها را به خودت جذب کنی تا منحرف نشوند و دل به جوانان و اغیار نبندند. خندید و گفت: نه قرار نیست که با همه از عشق و عاشقی حرف بزنم فقط قرار شده با همه یک دوستی سالم برقرار کنم تا اگر نیازی دارند مثل درد دل کردن یا به تفریح رفتن و تخلیه روحی و روانی نیازهایشان برآورده شود تا دیگر به پسر های مسلمان که قصدشان فقط سوءاستفاده است رو نیاورند. گفتم: یک وقت برایت بد نباشد، سخت نگذرد، اگر سخت گذشت به محفل بگو دو جین دیگر دختر برایت حواله کند مثل اینکه برای محفل این کارها ساده است. گفت: تو که می دانی هیچ کدام از دخترهای این شهر مرا جذب نمی کند تو هم استثنا بودی. صدای قشنگت مرا از خود بی خود می کند لرزشی که در صدایت هست فکر نکردن به تو را برایم غیر ممکن می کند. گفتم مگر نمی گوئی داداش می خواهد بیاید به خواستگاری من، خجالت نمی کشی با زن داداش آینده ات اینطور حرف می زنی؟ گفت: یعنی تو جوابت مثبت است. گفتم: انصافاً مهرداد در این شهر تک است. داداش سهیل هم از آلمان چندی پیش نامه ای برایم نوشته بود و از مهرداد خیلی تعریف کرده بود. او پسر سالم و سر به راهی است اما من واقعاً قصد ازدواج ندارم. گفت: من در این باره اصراری نمی کنم این وظیفه من نیست. فقط خوب فکر کن داداش عاشق تو نیست او تو را برای زندگی انتخاب کرده یک زندگی عادی بشور و بپزو بخور و بخواب، اما من تو را دوست دارم و می دانم هر طور دوست داشته باشی با تو خواهم بود. حتی اگر بخواهی باهم به خارج می رویم من با همسرم دوست خواهم بود اگر به تو نرسم ادامه زندگی برایم سخت خواهد شد. گفتم: خدا بده برکت به دختر ها حالا هم که از طرف تشکیلات اجازه نامه داری با هرکدام دوست داشتی خوش بگذرانی اما دور مرا خط بکش. حالا هم حرفهایت تمام شد؟ گفت: چطور مگه؟ گفتم: راحتم بگذار، شنیدن این حرفها برایم به اندازه سر سوزنی ارزش ندارد. گفت: ولی من دوستت د ارم. گفتم: منم باور کردم، بهتره تمامش کنی. درب اتاق را باز کردم تا از اتاقم خارج شود. از وجود بی هویت و کوچکش حالم به هم می خورد وقتی می گفت: دوستت دارم دلم می خواست خفه اش کنم او به طور علنی از طرح هوسبازانه خود حرف می زد و از طرفی با من از عشق و عاشقی می گفت. بدون شک هوس را با دوست داشتن اشتباه گرفته بود.