انسان هایی که خویشتن خویش را گم کرده اند
وقتی رفت از شدت ناراحتی داشتم دیوانه می شدم. اگر چیزی که به آن می اندیشیدم حقیقت می داشت زندگی ام را باخته بودم. برای چندمین بار به محفل بی اعتماد شده بودم و بی اعتمادی به محفل یعنی تردید به بنیان این اعتقاد. دلم نمی خواست چنین تفکری در من تقویت شود سعی می کردم از آن فرار کنم چرا که رسیدن به این حقیقت تلخ مرا تا مرز نابودی و فنا می کشید .روزها از پی هم می گذشت و من هر روز غمگین تر و افسرده تر از پیش بودم.هنوز مسئولیتهای تشکیلاتی را داشتم اما افکارم از حرفهایی که آقای منصوری زده بود و موافقت محفل با طرح احمقانه مهران و رفتار ناشایستی که از مدعیان کمالات انسانی رخ می داد انگیزه فعالیت را در من کم کرده بود ولی با این حال فکر کردن به این قضیه به حدی برایم مشکل بود که دلم می خواست خداوند به من هوشیاری عطا نمی کرد تا هرگز متوجه مسائلی که ممکن بود اعتقاد مرا ضعیف کند نشوم. « نسیم» تقریباً هر روز با من تماس داشت و بیشتر اوقات خودم به دیدنش می رفتم او هم این اواخر با پسری به اسم سیامک دوست شده بود و تا جائی که برای من تعریف کرده بود به شدت همدیگر را دوست داشتند و قصدشان ازدواج بود، سیامک هم مسلمان بود و ترم سوم را در رشته زبان انگلیسی می گذراند، نسیم سه برادر بیشتر نداشت و خودش تنها دختر خانواده بود. زن برادرهایش دو سه سالی از خودش بزرگتر بودند. به همین دلیل باهم خیلی صمیمی بودند. آنها از اینکه نسیم با یک پسر مسلمان رابطه داشت اطلاع داشتندو نسیم همه چیز را برای آنها تعریف می کرد. به نسیم می گفتم: این کار خیلی اشتباه است نباید به زن برادرهایت این همه اعتماد کنی شاید یک روز همه چیز را به برادرانت گفتند. ولی نسیم خیالش راحت بود، بعضی اوقات که همه باهم بودیم احساس می کردم که نسیم و زن برادرهایش چیزهائی را از من پنهان می کنند. از نسیم خیلی ناراحت شدم و گفتم: فکر می کردم چیزی وجود نداشته باشد که من و تو از هم پنهان کنیم من چقدر ساده بودم که فکر می کردم تو دوست واقعی من هستی اما حالا می بینم که مسائلی داری که من نباید از آنها مطلع باشم برای خودم متأسفم که نتوانستم تا امروز اعتماد تو را جلب کنم. او سعی کرد به من بفهماند اینطور نیست و بالأخره گفت: این چیزها اصلاً مربوط به من نیست وگرنه برایت می گفتم فکر کردم درباره خواهر زن برادر اوست اما بالأخره حقیقت را به من گفت و متوجه شدم که زن برادر ها هم روابط نامشروعی با دو نفر از مسلمانان داشتند این فاجعه به حدی برایم تکان دهنده بود که گویی پتکی بر سرم فرود آمد زن برادرهای نسیم هم فعالیتهای تشکیلاتی زیادی داشتند پس دیگر به چه کسی می توانستم اعتماد کنم؟ شنیدن این قضیه بی نهایت مرا در خود فرو برد اصلاً باورم نمی شد نسیم چطوری می توانست به برادرهای خودش اینطور خیانت کند واقعاً این همه سرگرمی این همه بند و بساط تشکیلاتی نتوانسته بود هواهای حیوانی این افراد را تقلیل دهد. نسیم متوجه شد که بی نهایت ناراحت شدم و از اینکه به من گفته بود سخت پشیمان شد. گفتم: نسیم جداً از تو انتظار نداشتم چطور اجازه می دهی زن برادرهایت هم در این مسائل باشند و به برادرانت خیانت کنند. نسیم گفت: به نظر من ازدواج در بین بهائیان امر اشتباهی است بعد از مدتی زن ومرد نسبت به هم سرد می شوند و همه چیز عادی می شود.بالأخره آن روز فهمیدم که این سه نفر که در یک خانه سه طبقه زندگی میکردند برای اینکه بتوانند راحت باشند به همدیگر اعتماد کرده اند و به محض اینکه مادر نسیم به جلسه اماءالرحمن و یا به کلاس نهضت سواد آموزی می رفت از خلوت خانه استفاده کرده و دوستان خود را به خانه دعوت می کردند. من با نسیم حرفم شد و با عصبانیت به او گفتم تو خدا را فراموش کرده ای مگر نمی دانی که او ناظر اعمال ماست؟ گفت: فکر کرده ای خودت فرشته ای؟ تو هم با پرویز دوستی. گفتم: دوستم اما هیچ وقت با او خلوت نمی کنم و تازه خودت می دانی که من به خاطر اینکه او کشته نشود برایش نامه نوشتم و ارتباط ما بصورت مکاتبه است. گفت: هر کسی برای خودش توجیهی دارد. دیگر چیزی نگفتم اما غرق غصه بودم از اینکه هر روز کشف تازه ای می کردم و متوجه می شدم اکثر مؤمنین بهائی تن به کارهایی می دهند که در شأن انسانیت نیست و این دو زن اولین کسانی نبودند که من مسائل پنهانی شان را فهمیده بودم. زن جوان دیگری از بهائیان که او هم در محل ما زندگی می کرد و اسم شو هرش فرشاد بود یک شب که به طور اتفاقی در منزل آنها مهمان بودم و در واقع جلسه صعود بود و باید تا صبح بیدار می ماندیم متوجه شدم نیمه شب با یکی از پسرانی که از تبریز آمده بود بطور پنهانی قرار گذاشتند و به حیاط رفتند من که خیلی کنجکاو شده بودم و برایم خیلی عجیب بود از خواهرش که فهمیدم او هم در جریان است مسئله را جویا شدم او گفت خواهرم قبل از اینکه با فرشاد عروسی کند قرار بود با این پسر ازدواج کند اما خانواده من بخاطر اینکه پدرش مسلمان بود مخالفت کردند و به اجبار او را شوهر دادند ولی این دو نفر همچنان همدیگر را دوست دارند و رابطه شان قطع نشده .زن دیگری را که از حرکاتش متوجه شدم در تفریحگاهها و جلسات سرگرم خوش گذرانی با دیگران است به نوعی کنکاش کردم او گفت: من می دانم که شوهرم به من خیانت می کند چرا بسوزم و بسازم من هم مثل او خوش می گذرانم. از پرداختن به این مسائل و نوشتن این مطالب هنوز به حدی متنفرم که حالم بد می شود و دائم از خود می پرسم چرا انسانها خویشتن خویش را گم کرده اند و چه چیز موجب این همه کوته فکری و این همه بی محتوایی و فساد اخلاقی است؟ از آن به بعد نسیم هم دیگر به سراغم نمی آمد خود من هم رغبتی نداشتم، تنهاتر شدم و روحیه ام به شدت تضعیف شد بابا و مامان نگرانم بودند.
ملاقات برادرم
یک روز برادر بزرگم به دیدنم آمد و گفت: چی شده رها !؟ چرا اینطور می کنی چرا اینقدر خودت را آزار می دهی؟ اگر به خاطر اخراج شدنت ناراحتی بدان که اصولاً ثوابی که تو از این عمل بردی به مراتب بیشتر از آن چیزی است که در این دنیا عایدت می شد ثانیاً تو می توانی متفرقه امتحان بدهی و این دو سال را هم تمام کنی دیگر چه غمی داری؟ گفتم: نه این چیزها نیست. گفت: پس چیست؟ به من اعتماد کن به من بگو، کسی را دوست داری که مسلمان است؟ گفتم: فرض کنیم اینطور باشد گفت: به جمال مبارک قسم، خودم می برمت محضر با او عقدت می کنم فقط بگو او کیست؟ گفتم: نه خواستم ببینم شما چه می گوئی. گفت: پس چی شده احتیاج به مسافرت داری؟ گفتم: نمی دانم چه مرگم شده فقط دیگر زندگی را دوست ندارم. گفت: افسرده شدی چند روز دیگر حاضر شو می برمت تهران هوائی عوض کن شاید روحیه ات بهتر شود. این برادرم خیلی مظلوم بود زیاد تشکیلاتی نبود و اعتقادات مخصوص به خودش را داشت با این حال جلسات را شرکت می کرد و در گذشته فعالیت زیادی داشت اما کم کم فعالیت هایش را تقلیل داده بود و گاهی می شنیدم که با محفل مخالفت می کرد.