نقاب از چهره خواهم شست چرا سعی نمی کنی مثل همه جوانها با نشاط و سر حال باشی از لحظاتت استفاده کنی لذت ببری؟ تو که این همه با استعدادی، تو که این همه طرفدار داری به چه چیزی فکر می کنی که زندگی را دوست نداری؟ گفتم: داداش اگر چیزی به تو بگویم قول می دهی به کسی نگویی؟ گفت: قول می دهم. گفتم: من به دینمان شک دارم، به تصمیمات غلطی که محفل می گیرد، به اعضای محفل که خود سرگرم فسادند. به اعضای تشکیلات که به اسم خدمت غرق منجلابند، دیگر به هیچ کس اعتماد ندارم، ما به چه چیزی دلمان را خوش کرده ایم؟ داداش ساعتها برایم حرف زد و گفت تمام این چیزها که تو می گوئی من بیشترو بدترش را دیده ام مدتی آنقدر ناراحت بودم که خدا را هم دیگر نمی پرستیدم ولی هیچ چاره ای نیست. عملکرد افراد نباید تو را از دین زده کند، همه نباید خوب باشند. گفتم: اما ما دستور محفل را دستور خدا می دانیم همین حکم دینی ما سراپا اشکال است. گفت خب هر دینی مسائلی دارد که برای انسان قابل هضم نیست اعضای محفل تک تک و به صورت انفرادی ممکن است افراد گناهکاری باشند اما وقتی 9 نفر می شوند ملهم به الهامات غیبی می شوند و دستوری که می دهند دستوری است که خدا به آنها الهام می کند، گذشته از این ما اگر بهائی نباشیم پس چه باشیم؟ انسان به خدا و پیغمبر احتیاج دارد، خود من در آن زمان که دیگر از بهائیت زده شده بودم و خدا را هم نمی پرستیدم خیلی تنها و بیچاره بودم، در مواقع تنگی و ناراحتی انسان به یک نیروی ماورایی احتیاج پیدا می کند.
چند روز بعد دنبالم آمد و دوتایی با پیکان صفرکیلومتری که تازه خریده بود، به طرف تهران حرکت کردیم در طول راه من که دل پری داشتم و از دیدن طبیعت هم غرق احساس شده بودم مثل یک ضبط صوت فقط آواز می خواندم و داداش از آن همه استعداد و آن همه هوش و حواس در تعجب بود و می گفت: این همه ترانه را چطور توانستی حفظ کنی؟ و از هر ترانه ای که لذت می برد به به و چه چه می کرد و کمی که ساکت می شدم داداش مرا نصیحت می کرد و می گفت چرا خودت را این همه اذیت می کنی؟
من و داداش مدتی باهم در این موارد صحبت کردیم اما آنقدر در باره اسلام و مسلمانان حرفهای نامربوطی شنیده بودیم که به ذهنمان نمی رسید که اگر بهائی نباشیم می توانیم مسلمان باشیم. بالأخره داداش خیلی نصیحت کرد و گفت: خود آزاری نکن و فقط با نیت خالص به خدمت بپرداز و مطمئن باش افرادی که هدفمند هستند موفق می شوند و انسانهای بی هدف به جائی نمی رسند سعی کن کمتر به مسائل منفی فکر کنی، بدبینی را کنار بگذار و آرام باش.
در تهران در منزل یکی از دختر عمو ها بودیم، نوه عمویم از وضعیت بدی که بهائیان تهران داشتند برایم گفت و تازه فهمیدم که چیزی که من دیده و شنیده ام قابل مقایسه با تهران نیست از وضعیت پوشش زنان و دختران در جلسات و ارتکاب اعمال زشت آنان گرفته تا رسوائی هایی که سران تشکیلات در کشورهای مجاور به بار آورده اند و به گوش مردم رسیده بود، همه و همه را برایم تعریف کرد و خودش را توجیه می کرد که هر روز با کسی به سینما می رفت و با سرگرمی های کاذبی مشغول بود. در تهران هم دائم تنها می نشستم و مشغول نوشتن قطعات ادبی بودم فکر می کردم زندگی ام را باخته ام حس می کردم بی جهت خود را فدای تشکیلاتی کرده ام که در پرورش صحیح افرادش ناموفق است. در تهران به چند جلسه دعوت شدم و به عنوان یک قهرمان از من ستایش شد قهرمانی که در مدرسه شجاعانه از مکتب خود دفاع کرده و نهایتاً کسب تحصیل را فدای اعتقادش نموده. همه به من تبریک می گفتند، حس خوبی نداشتم حس می کردم من هم مثل همه آنها فریب کارانه عمل می کنم و حقیقت را نمی گویم، ای کاش جرأت داشتم و می گفتم اشتباه کردم اشتباه محض، همیشه شعارهای بزرگی سر می دادم در قطعاتی که می نوشتم از صراحت، صداقت و شجاعت ، از یک رنگی و خلوص، از نداشتن نقاب بر چهره سخن سرائی می کردم اما گویا فاصله شعار تا عمل به اندازه خود حقیقت بزرگ و دست نیافتنی بود و من به خود وعده می دادم که اینگونه نخواهم ماند، «نقاب از چهره خواهم شست»، به محض اینکه حقیقت را بیابم، اما خوشحال بودم که جامعه آلوده ای که من هم جزء آن بودم نتوانسته بود مرا در کام خود فرو بلعد و در منجلاب فساد و فحشا غرق سازد. شنیده بودم همه انسانهای بزرگ مادران بزرگی داشته اند و من گرچه بزرگ نبودم اما مادرم طوری تربیتم کرده بود که قدرو قیمت خود را می دانستم و هرگز ارزش انسانی خویش را فدای هواهای نفسانی نمی کردم، هیچ چیز به اندازه رضایت خدا برایم ارزش نداشت. او عشق من و معشوق واقعی من بود وقتی به سنندج برگشتیم روحیه ام را بیش از پیش از دست داده بودم و داداش خوب می فهمیدکه این مسافرت خیلی برای من مفید نبود. من مشغول خواندن نوشته هایم بودم داداش اصرار کرد که آنها را برایش بخوانم و من هم برایش خواندم هر آنچه نوشته بودم فریاد از پوچی داشت و گم گشتگی و هیچ چیز به اندازه بی هدفی و بی هویتی آزارم نمی داد. یادداشت های پراکنده ام را که در آن روزهای تلخ که در معرض تغییر و تحولی بزرگ بودم برای برادرم این چنین خواندم:
بسان آتشی زبانه می کشیدم روزی، آخرین آذوقه هایم نیز سوخت امروز یک انفجار، انهدام و سقوط تمامی روح مرا به تاریک نابودی کشانده است گوئی رخسارم نیز جرم گرفته است، همچو کرم شب تاب تاریک پرست، روشنائی آزارم می دهد، بی گمان آشوب درونم ازدحام کوچه بیهودگی است. خوشبختی مثل نوشیدن تشنه ای از آب لحظه ای بیش نیست. من گم شده ام در کویری بی انتها، من نیستم کجا هستم.
تا فراسوی ریشخند من، تا مرز انهدام، تا تحقیر و ترحم فاصله ای نیست.
فریب، واژه ای آشناست، از سالیان دوری همراه من است و دروغ آغاز هر قصه خواب. . .
ای تمام پوچیها، ای نفسهای آلوده، ای همه تفریحهای ناسالم ای هرزه ها، دل من سخت شکست، دل من سخت شکست و افسوس که هنوز بیگانه پرستم. دل من سخت شکست و بر این بی رنگ مهتاب صبور، غبطه می خورم، ای ستاره های ساده مسکوت، ای بی دردهای بالغ مغرور، من درد می کشم، به اندازه قطره قطره باران اشک می ریزم و سینه ام معبد مهربان غمها شده است، کاش می دانستید اینجا هرزگی معمولی است، عاشقی یک بازی است، معصومیت مرده است، معصیت پا گرفته است، دل من معبر بی عبور خالی است و اینک منگ و مبهوت پیراهن بی نقش سیاهش را به تن خواهد کرد تا برای همیشه به حال خویش به سوگ بنشیند و کسی نمی داند چه معراجی دارد به سوی نیستی دل بیچاره ام و چه آسان برمزار پوچی خویش می گرید.
قبله ای به رنگ ظلمت و سجاده ای شب گون، رود جاری اشکهایم را به مسیری نا فرجام هدایت می کند. قبله ای به رنگ شب، نور چشمانم را به سیاهی برده است، سوی نگاهم به تاریکی نشسته است و دلم قبله گم کرده ای تنهاست.