دنبال حقیقت می گشتم
در جامعه بهائی از مسلمانان بد گویی می شد و من شاهد بودم این جامعه با وجود محدودیتی که داشت و در اقلیت بود و افرادش این همه تحت نظر بودند و به طرد شدن از خانواده و جلسات مفرح تهدید می شدند، ارتکاب جرم و بزهکاری و خلاف به مراتب بیشتر از سایر جوامع بود و با اینکه هر نوع عیاشی و خوش گذرانی بطور علنی صورت می گرفت در پنهان نیز استعمال مواد مخدر و شرب مشروبات الکلی و هر نوع عمل غیر اخلاقی از آنان سر می زد.خواهر زن برادرم که درکرمانشاه زندگی می کرد وقتی برای مدتی به منزل آنها رفته بودم که حال و هوایی عوض کنم چیزی برایم تعریف کرد که در آن روزها برایم غیر قابل هضم بود. دکتری که هم از لحاظ موقعیت اجتماعی و هم از لحاظ مالی و جایگاه تشکیلاتی تقریباً در رأس جامعه قرار داشت و همسر بسیار زیبائی داشت که به مینیاتور معروف بودیک روز در غیاب همسر و دو فرزندش برادر یازده ساله یکی از آشنایان را که او هم بهائی بود به بهانه درمان زگیل به منزل برده و او را مورد آزار جنسی قرار داده بود، کسی که در جلسات سخنرانی می کرد از صلح عمومی و وحدت عالم انسانی و عشق به جمال مبارک دم می زد این چنین بود. هر آنچه که می شنیدم تا از موثق بودنش اطمینان حاصل نمی کردم باورم نمی شد از خواهر این بچه مسئله را جویا شدم او هم به شدت از بهائیان ناراحت و عصبانی بود و به همه رؤسای تشکیلات بد و بیراه می گفت، می گفت: برادرم هنوز نمی داند که ما این قضیه را می دانیم او همه چیز را به دوست خود گفته و قسم خورده وقتی بزرگ شد دکتر را بکشد. در پاسخ به اینکه چرا به محفل شکایت نکردیدگفت: فکر می کنی اگر محفل این قضیه را بداند چه می کند حتماً خواهد گفت شما مهاجر الی ا. . . هستیدو هر مشکلی را به لطف بها تعمیم خواهند داد. سفر به کرمانشاه که فعالیت تشکیلاتی در آن کمتر بود و فساد غوغا می کرد، اعتقاد مرا بیشتر تضعیف کرد. یک روز نسیم تلفن زد و گفت بیا امانتی ات را ببر برایت نامه امده است. دو سه ماهی بود که از پرویز بی خبر بودم با وجودیکه هنوز کاملاً از مکتب خود دست نشسته و هنوز تعصبی نسبت به آن در وجودم بود اما دلم می خواست کسی بود که درد دلم را برایش بگویم دلم می خواست کسی آن همه راز درد آور را که در سینه پنهان کرده بودم می شنید تا سبک می شدم اما هیچ کس قابل اعتماد نبود برادرم هم که جواب قانع کننده ای به من نداد، او به دنبال حقیقت نبود بلکه به دنبال چیزی بود که حتی اگر مثل بت فاقد روح و توان واندیشه بود تکیه گاه صوری او باشد و من دنبال چیزی بودم که وجود کوچکم را بزرگ کند و روحم را سیراب گرداند، حقیقتی که می دانستم هست و تنها و مطلق است. حقیقتی که مرا به کمال حقیقی برساند و آرامشم دهد.
با آن همه شلوغی دور و برم، آن همه برو بیا، مسافرت و تفریح همیشه احساس تنهائی و گمگشتگی می کردم. با خوشحالی رفتم ونامه را گرفتم روی پله های خانه نسیم نشستم و همانجا نامه را خواندم .نوشته بود قرار است برگردد و به زودی باید منتظر او باشم، عجیب بود خبر آمدن پرویز هم خوشحالم نکرد. یعنی آمدن او دردی از من دوا نمی کرد من از کارهای پنهانی متنفر بودم و هیچ چیز به اندازه آبرو در دنیا برایم ارزش نداشت و معتقد بودم اگر باعث شوم که مردم روی من اندیشه بدی داشته باشند مقصر منم، از این بابت سعی می کردم در بین مردم به چیزی که نیستم متهم نشوم. تصمیم گرفتم وقتی آمد به مادرم بگویم اجازه دهد او را در خانه ملاقات کنم و مطمئن بودم اجازه می دهد.
برگشت پرویز از کوه
یک هفته بعد طبق معمول در هوای بهاری اردیبهشت موکتی داخل حیاط انداخته و نشسته بودم که زنگ زدند پسر کوچک سلیم در را باز کرد، از دور پرویز را شناختم خیلی تغییر کرده بود سبیل نازک و کشیده ای داشت گویا قدش بلندتر و قیافه اش مثل هنرپیشه ی نقش زورو شده بود و لباسهای کردی قهوه ای رنگش به اصالت او می افزود. او هم مرا دید و کمی مکث کرد، برخاستم و به سمتش رفتم همچنان در چهارچوب در ایستاده بود نزدیک شدم و با او مردانه و محکم دست دادم و به احوال پرسی پرداختم حس کردم این حرکت من در چهره اش تغییر رنگ شدیدی ایجاد کرد و به شدت خجالت کشید شاید اولین بار بود که با زن نامحرمی دست می داد اما در جامعه ما این کار، امری کاملاً عادی و نشانه شخصیت ما بود و من در آن لحظه فقط به یک چیز فکر کردم او را در مقایسه با پسران بهائی که هیچ هویتی وهیچ شخصیتی نداشتند و هرگونه سوءنیتی نیز در اعماق وجودشان زبانه می زد برای دست دادن ارجح دیدم. پرویز مبهوت بود و با اینکه او سر زده آمده بود گوئی خود او غافلگیر شده بود. من مثل همیشه با شلوغی مخصوص خودم به او خوش آمد گفتم: تعارف کردم و او وارد شد، و درحالی که من درست مثل سابق رفتار می کردم و نقش یک عاشق دلباخته چشم به راه را بازی نمی کردم اما او تبسم آرام بخشی گوشه لبانش نقش بسته بود و نگاهش خسته به نظر می رسید، نگاهش هرگاه که با نگاه من در هم می آمیخت یک دنیا محبت هدیه می کرد. از نگاهش نامه ها خواندم و تبسمش همه حرفهای ناگفته را بازگو می کرد طوری به اطراف می نگریست که گویی همه آن درختان و آن محیط و آن فضا را می خواهد در آغوش گرفته و شادی بازگشتش را جشن بگیرد. یک ساک دستی کوچک در دستش بودو یک کاسه سبز رنگ زیر بغلش، حال همه اعضای خانواده را پرسید و گفت: دلم برای پدر و مادرت یک ذره شده کجا هستند؟ گفتم: بالا هستند و مثل همیشه در این ساعت خوابند. گفت: پس مزاحمشان نمی شوم می روم داخل کارگاه حتماً آقا سلیم اینجاست ماشینش را دم در دیدم. گفتم: بابا و مامان دیگر وقت بیدار شدنشان است الان بیدار می شوند .گفت: پس شما زودتر برو اگر بیدار بودند من هم می آیم زود رفتم به محض اینکه در هال را بازکردم مامان پرسید کی بود زنگ زد؟ گفتم: پرویز آمده، خوشحال شد و گفت: بگو بیاد داخل، پرویز را صدا کردم او هم آمد، بابا هنوز خواب بود. همینکه وارد شد نمی دانم چرا مامان هم با صمیمیت با او دست داد و او را خیلی تحویل گرفت من هم تعجب کردم چون ما معمولاً با مسلمانها دست نمی دادیم، نشستیم و من چند دقیقه بعد به آشپزخانه رفتم تا چای و وسائل پذیرائی را آماده کنم پرویز در کنار پای پدرم که خوابیده بود و یک پتو روی خود کشیده بود نشسته و کاملاً مشخص بود که مضطرب و نا آرام است. مامان کمی به او پرخاش کرد برای رفتنش به کوه، به او اعتراض می کرد، من چای آوردم باباهم کم کم بیدار شد و عینک خود را روی چشم گذاشت پرویز پس از سلام به سمت او خم شد و با او دیده بوسی کرد بعد از مدتی پدر چشمان درشت خود را به او دوخت و با حالتی معترضانه به او گفت: آفرین، آفرین پدر و مادرت چشم امیدشان به تو بود، از کوه چرا سر در آوردی؟ پرویز از فشار نگاههای پدر سرش را پائین انداخت و گفت بی هدف نمی شود زندگی کرد. بابا گفت: بی هدف نمی شود زندگی کرد اما برای داشتن هدف غلط هم نباید زندگی را تباه کرد. مامان گفت: حیف از جوانانی مثل تو که خودشان را فدای خواسته های بی جای تشکیلاتی می کنند که نه تنها هیچ کاری نمی تواند بکند بلکه خودش سراپا اشکال است. پدر گفت: گروهکها هیچوقت موفق نمی شوند هیچوقت به خود مختاری نمی رسند، در تمام طول تاریخ کردها دنبال این قضیه بودند اما به جز اینکه در هر زمان عده ای جوان ناپخته و خام را به کشتن دهند کاری از دستشان ساخته نبود تمام این مبارزات و جنگهای داخلی را سیاستهای بزرگی مثل آمریکا و انگلیس راه می اندازند. گفتم چه چیزی به امریکا و انگلیس می رسد؟ پدر لبخندی زد و گفت: خیلی چیزها دخترم منافع سیاسی، منافع مادی.