پایان این داستان به کجا می انجامد؟
با تعجب به فکر فرو رفتم، این چیزها از زبان پدر جاری بود!؟ اگر پدر قبول دارد که ممکن است سیاستهایی در پشت پرده باشند که جنگ و جدالی راه اندازند و برای رسیدن به اهداف سیاسی خود عده زیادی را به کشتن دهند چگونه تمام هستی و عمر خود را فدای تشکیلاتی کرده که هرگز به این مسئله فکر نمی کند که شاید این تشکیلات هم ساخته دست سیاستمدارانی است که برای چپاول مال و اموال مردم و یا برای تفرقه بین مسلمین و ایجاد بلوا و آشوب چنین مکتبی را بنیان نهاده باشند. پرویز سراپاگوش بود و گویا دوست نداشت با پدر و مادرم که برایشان احترام زیادی قائل بود بحث کند، چیزی نگذشته بود که داداش سلیم هم آمد پرویز با او احوال پرسی کرد، سلیم با اینکه از قضیه پرویز نسبت به عضو شدن او در گروهکهای ضد انقلابی مطلع بود چیزی نگفت و دخالتی نکرد، سلیم معمولاً کم حرف بود و بیشتر گوش می کرد و اخلاقش طوری بود که همه دوست داشتند با او حرف بزنند. او معتمد همه بود، پرویز هم مثل دیگران سر صحبت را با او باز کرد و در باره اتفاقات سیاسی روز صحبتهایی کرد، در همه جلسات به ما توصیه می کردند که در سیاست دخالت نکنید اما در هر جمعی بهائیان وارد بحث می شدند علیه جمهوری اسلامی حرفهائی می زدند، تقریباً نیم ساعت صحبتهای پرویز و سلیم طول کشید. سلیم بالاخره خداحافظی کرد و رفت بعد از رفتن او پرویز کلاسورش را باز کرد و طراحی هایی که آنجا کشیده بود به من نشان داد، نقاشی ها به حدی طبیعی بود که همه حال و هوای آنجا را برای من مجسم می کرد، طراحی هایش فوق العاده بود و هرکدام روح خاصی داشت او واقعاً هنرمند بود. سنگری را که روی کوه برای دیده بانی ساخته بودند و همینطور فردی را که با ضدهوائی پشت این سنگر ایستاده بود طراحی کرده و به طرز خیره کننده ای حتی هوای سرد آنجا را به تصویر کشیده بود. طراحی های بعدی او سرگردانی افراد را نشان می داد که در آن حوالی پرسه می زدند. طراحی بعدی عده ای را نشان می داد که گرد یک آتش حلقه زده بودند و بالأخره چشم اندازی که هر صبح و غروب او را مجذوب و مدهوش می کرد به روی کاغذ آورده بود. سرگردانی، سرسپردگی، گریز و بی کسی مفاهیمی بود که در آن تصاویر مشهود بود. پرویز بعد از نشان دادن طراحی ها گفت: امتحانات نزدیک است درسهایت را خوانده ای یا نه؟ گفتم: اصلاً حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم. فکر می کنم به من و تو ظلم شد. گفت: چه ظلمی؟گفتم: حس می کنم بی جهت برای اهداف تشکیلاتی که حقانیت و بطلانش برایمان روشن نشده خود را فدا کردیم. پرویز گفت: من فدای اهداف خودم شدم اما تو را نمی دانم، حالا مگر چیزی شده؟ گفتم: تو به میل خودت و برای رسیدن به اهداف خودت به آنها نپیوستی. تو در نامه اول نوشته بودی که به خاطر من اینجا را ترک می کنی، مراهم به زور تسجیل کردند هر دو درسمان را رها کردیم برای اینکه نردبان ترقی آنها باشیم.پرویز گفت: قبل از اینکه بروم هدف معینی نداشتم اما در آنجا فرا گرفتم که هدف چقدر با ارزش است و برای رسیدن به آن تا سر حد جان باید تلاش کرد. من همان کسی هستم که رفتم تا حرف دلم را که عشق تو بود بیان نکنم چون فکر می کردم به تو نخواهم رسید اما حالا برگشتم و با اعتقادی محکم و قوی حتم دارم که اگر بخواهیم می توانیم به هم برسیم و هیچ چیز نمی تواند مانع ما باشد. درباره اهداف سیاسی هم دیگر آن پرویز بی تفاوت سابق نیستم هدف من مبارزه با کسانی است که مرا از حق خود محروم کرده اند. این طراحی ها را برایت آوردم که ببینی کسانی هستند که معنی زندگی را در فدا کردن جان و مال خود برای آسایش و آزادی دیگران می دانند و از تمام دلخوشی های کاذب و لذتهای دنیوی گذشته اند تا به مقصود برسند آنها زندگی را برای خودشان نمی خواهند. گفتم: تو تحت تأثیر تبلیغات آنها قرار گرفته ای من فکر می کنم بیشتر کسانی که به آنجا رفته اند برای فرار از مشکلات می روند و انگیزه مبارزه ندارند اما در آنجا تحت تأثیر قرار می گیرند. پرویز گفت: مشکلات آنجا خیلی بیشتر از مشکلات داخل شهر است و مقاومت مردم در آنجا نشان می دهد که آگاهی یافته و مشکلات آنجا را که بزرگتر از مشکلات خودشان است برای هدف بزرگتری به جان خریده اند. دقایقی به این بحث ها گذشت متوجه شدم او کاملاً تبدیل به یک مبارز شده اما حرفهایش وجه تشابه زیادی با حرفهای بهائیان داشت. از او پرسیدم با این اوصاف چرا برگشتی؟ می ماندی و به مبارزه ات ادامه می دادی .گفت: آمدم که امتحانات متفرقه را بدهم و دوباره برگردم من نمی توانم بیهوده باشم و نسبت به این همه ظلم و تعدی بی تفاوت باشم. پرویز خیلی حرفها زد اما من زیاد متوجه نمی شدم اما می دانستم تشکیلاتی که او را رهبری می کند یک سری اهداف مشترک با بهائیان دارد از داخل ساک دستی اش یک قوطی خارج کرد و به دست من داد و گفت: از دشتهای پهناوری که تنها دارائیش برف بود و سنگ فقط توانستم اینها را برایت بیاورم امیدوارم خوشت بیاید. خواستم قوطی را باز کنم گفت: نه، الان باز نکن بگذار هر وقت که من رفتم. مامان برایمان میوه آورد اما او دیگر از جا برخاست و گفت باید برود. من هم همراه او رفتم. داخل حیاط به درختان پر بار آلبالو و گیلاس نگاهی کرد و گفت: احساسم نسبت به همه چیز تغییر کرده حتی این درختان، گفتم: بهتر شده یا بد تر. گفت: زندگی با هدف زیباست و این زیبائی برای من خیلی عمیق و پر معناست. گفتم: خوش به حالت من برعکس توام هدف داشتم اما مدتی است که همه افکارم به هم ریخته گفت: نه اینجا را اشتباه کردی منظورم از این هدف توئی. . .
سکوتی در پس این حرف کوتاهش حکم فرما شد و شعرگونه ادامه داد: از زمانی که میدانم کسی را دارم که احساسم را، اندیشه و رؤیایم را با او قسمت کنم حال و هوای دیگری دارم تو باعث شدی در همه احوال پیشرفت کنم تو موجب ترقی و تعالی من هستی .گفتم: اما پرویز زیاد به من دل نبند هنوز هیچ چیز معلوم نیست. پرویز گفت: هیچ وقت آینده را نمی شود پیش بینی کرد اما برای بدست آوردن چیزهائی که دوست داریم باید تلاش کنیم ومن تمام توانم را برای بدست آوردن تو خواهم گذاشت.
او رفت ومن با عجله برگشتم که قوطی را باز کنم و هر چه زودتر سوغاتی اش را ببینم به بالا که رسیدم قوطی را برداشتم و به اتاقم رفتم آن را که باز کردم یک دستمال ابریشمی و چندین صفحه کاغذ را مشاهده کردم داخل دستمال ابریشمی چیزهای سنگینی حس می شد، گره خورده بود گره اش را باز کردم و دیدم حدود چهل پنجاه عدد گلوله سربی است گلوله ها را روی زمین ریخته و کاغذها را وارسی کردم دیدم همه آنها که کم هم نبودند نامه است کمی که دقت کردم دیدم خط خود پرویز است اما آن را ماهرانه تغییر داده حدس زدم برای این است که بین راه اگر اتفاقی افتاد بتواند از خودش دفاع کند. نامه ها کاملاً سیاسی بود قبل از خواندن نامه ها گلوله ها را در مشتم گرفتم و به آنها خیره شدم اولین بار نبود که گلوله ای می دیدم اما آن زمان از زاویه چشم کودکی به آنها نگاه کرده بودم و امروز دید دیگری داشتم تجسم می کردم هنگامی که با کشیدن ماشه جرقه ای باعث می شود که این گلوله سرخ و آتشین به سوی قلبی نشانه رود و با سرعتی که دارد قلب انسانی را سوراخ کرده و یا مغزی را متلاشی نماید. به علت ساخته شدن این شیء بی رحم می اندیشیدم ودر این فکر بودم که تشکیلاتی که پرویز به آن وابسته است قلب خاکی جسم فانی انسانها را نشانه می رود و تشکیلاتی که من به آن وابسته بودم، روح و روان و جان و فکر و ایمان انسانها را هدف می گرفت. سر نوشت من و پرویز چقدر به هم شبیه بود، خدایا پایان این داستان به کجا می انجامید؟