همکلاسی من در دام یک سازمان سیاسی و ضدانقلابی یکی از دوستانم در مدرسه که نامش آزیتا بود و از صمیمی ترین دوستان من بود مشکلات وحشتناکی داشت، وضع مالی فوق العاده بدی داشتند، پدرش الکلی بود و خانواده را شکنجه می کرد، خودش درس خوان بود و توانائی زیادی داشت اما در آن خانواده همه استعدادهایش تحلیل می رفت. یک روز در حیاط مدرسه سراسیمه و پریشان به من گفت برای من اتفاقی رخ داده می توانی به من کمک کنی؟ تو تنها کسی هستی که می توانم به او اعتماد کنم و حقیقت را برایش بگویم. باهم به خلوتی رفتیم و گفت: من می خواستم به خارج از کشور فرار کنم می دانی که تحمل این وضعیت برایم غیر قابل تحمل است از این رو یک روز که داشتم در خیابان راه می رفتم مرد قد بلندی با هیکل نتراشیده و بزرگ دنبال من راه افتاد من هم که به شدت از خانه گریزان بودم گفتم شاید او بتواند دست مرا بگیرد و به طریقی مرا کمک کند که از ایران خارج شوم برای همین به او اجازه دادم به من نزدیک شود و هر تقاضائی که دارد بکند او به من گفت که از من خوشش آمده و می خواهد بیشتر با من آشنا شود به او گفتم من مشکلات وحشتناکی دارم و همه وضعیت زندگی ام را برایش گفتم او گفت من می توانم کمکت کنم به شرط آنکه به من اعتماد کنی و هر چه که می گویم قبول کنی، د ر قرار های بعدی که با او گذاشتم به من فهماندکه خارج رفتن بدون پول امکان پذیر نیست اماتنها یک راه دارد که فقط در صورتی آن راه را به من نشان می دهد که به او اطمینان بدهم هر کاری برای رسیدن به هدفم می کنم. آزیتا گفت: به او قول دادم که از هیچ کاری دریغ نخواهم کرد و بعد متوجه شدم که مدتی است از طرف آدمهای ناشناس درمورد ما تحقیق می شود و همینکه خیال او کاملاً از طرف من راحت شد به من گفت تو باید برای خارج شدن از ایران از طرف یک سازمان سیاسی معرفی نامه داشته باشی تا بتوانی اقامت بگیری در غیر این صورت هیچ راهی نداری و من هم که سخت از وضعیت خانوادگی ام به تنگ آمده بودم پذیرفتم. یک روز به دیدنم آمد و باهم به گردش رفتیم، در آنجا به من گفت تو اگر بخواهی از طرف سازمان ما که یک سازمان سیاسی و ضد انقلابی است معرفی شوی باید یک کاری برای ما انجام دهی تا شایسته این حمایت باشی من هم پذیرفتم و او هم از من قول گرفت که هر کاری بود جانزنم من هم تعهد دادم چون خودم هم در اثر تبلیغات به شدت از جمهوری اسلامی متنفر بودم حالا کاری از من خواسته که مرا در عمل انجام شده گذاشته، نه راه پس دارم نه راه پیش اگر پاپس بکشم ممکن است از طرف خود آنها که به من اعتماد کرده و مرا برای این کار انتخاب کرده اند تهدید شوم اگر هم نپذیرم ممکن است اتفاق ناگواری رخ دهد. گفتم: چه کاری از تو خواسته اند؟ گفت: آدرس مردی که داخل بازار پارچه فروشی دارد را به من داده اند که برو و باخانواده او به هر بهانه ممکن رابطه برقرار کن، با دخترش که هم سن و سال توست دوست شو و کاری کن که به تو اعتماد کند مدتی فقط همین مأموریت را داشتم آنها از این مرد برای من یک هیولا ساخته بودند و به من گفتند: او یکی از افرادی است که حتماً باید کشته شود او مدتی بازپرس زندانهای سیاسی بوده و تا می توانسته جوانان ما را شکنجه کرده و به کشتن داده من هم با نفرت تمام این مأموریت را انجام دادم، با دخترش و همسرش رابطه خیلی نزدیکی ایجاد کردم و مدتی است که با آنها خیلی رفت و آمد دارم اما این مردفقط یک پاسدار افتخاری بوده که به خاطر کهولت سن باز نشسته شده به حدی انسان وارسته و بزرگی است که به محض اینکه فهمید وضع مالی ما خوب نیست بدون اینکه من از او تقاضای کمک کنم کارهایی برای ما انجام داد. می دانی که خانه ما، گاز نداشت کسانی را فرستاد که برایمان لوله کشی گاز کردند مرتب به مشکلات ما رسیدگی می کند و هر بار که مرا می بیند به اصرار پولی به من می دهد و من همه آن پولها را خرج قبض آب و برق عقب مانده کردم کرایه خانه را دادم، فکر می کردم این مرد خیلی پولدار است اما بعدها متوجه شدم هنوز آنقدر پولی ندارد که برای دخترش جهیزیه تهیه کند همه اموالش را اینطور صرف دیگران می کند، همسرش یک پارچه خانم است شب و روز در حال عبادت است و فکر نمی کنم تا بحال آزارش به مورچه ای رسیده باشد، خوابهایش هم تعبیر می شود و کلاً خانواده متدین و پاکی هستند دخترش بااینکه هم سن و سال ماست مثل ما دنبال خوش گذرانی و تفریح نیست، هدف او درس خواندن و پاک بودن است من واقعاً در این مدت محدود مدهوش اخلاق این خانواده شده ام پسربزرگی دارد که بسیجی است اگر او را داخل یک کاباره بیندازند سرش را بلند نمی کند و هیچکس را نمی بیند این همه من به خانه آنها رفت و آمد کردم تا بحال حرکتی از او ندیدم که حس کنم حتی درباره من کنجکاوی می کند حالا با اینکه دلم می خواهد از ایران خارج شوم و از دست پدر م و این اوضاعی که آزار دهنده است خلاصی یابم ولی حاضر نیستم به هر قیمت این اتفاق رخ دهد نمی دانم اینها بعد از این مأموریت از من چه خواهند خواست اما سخت پشیمانم. آزیتا دختر زیبائی بود یعنی در مدرسه کمتر کسی به زیبائی او پیدا می شد از او پرسیدم آیاآن مرد فقط همین را از تو خواسته یا اینکه. . . ؟
روزهای امتحان فرارسید و من شب و روز به خواندن درسهائی مشغول بودم که دوستانم سر کلاس از حضور معلمهای مجرب استفاده کرده و برایشان آسان شده بود. بعد از مدتها به مدرسه رفته بودم و دوباره روی نیمکت ها نشستم همکلاسی هایم را دیدم و فضای خوب مدرسه برایم یاد آور بهترین دوران زندگی بود دلم برای خودم می سوخت، همه با ترحم به من نگاه می کردند و بعضاً پیش می آمد که عده ای مرا به بلبل زبانی و حاضر جوابی متهم می کردند
کمی اشک ریخت و گفت: این مسئله را وقتی خواست که دیگر من خودم را در اختیار او گذاشته بودم فکر می کردم به همین قضیه بسنده می کند اما مرا وارد کارزار کثیف سیاست کرد، تو را به هرکس که می پرستی رها، کمکم کن تو تنها کسی هستی که از لحاظ عقلی قبولش دارم تو خیلی بهتر و عاقلانه تر تصمیم می گیری بگو چکار کنم؟ همه جا تحت تعقیبم، سخت تحت نظرم. گفتم با این خانواده که معاشرت می کردی فهمیدی که اصلاً در سنندج چکار می کنند؟ و اگراین مرد بازپرس زندانهای سیاسی بود چرا در بازارپارچه فروش است؟ آزیتا گفت: من که هر چه تحقیق کردم فهمیدم که بازنشسته سپاه است و قبلاً در شهر میاندوآب ساکن بودند و بعد از بازنشستگی به مهاباد می رود و تجارت پارچه می کند و حالا هم چون کار پارچه در سنندج بهتر است اینجا مانده اند. گفتم: از او شکنجه کردن بر می آید؟ لبخندی زد و گفت: این وصله ها به او نمی چسبد، تازمانی که با این مرد روبه رو نشوی هر چه تعریف کنم نمی توانی بفهمی، او به حدی مهربان و دلسوز است که هرگز او را مثل سایر آدمها نخواهی دید یکپارچه نور است. گفتم فکر می کنی از تو چه درخواستی بکند؟ گفت: از وقت زیادی که صرف این خانواده می کنند حتماً نقشه هایی برایشان دارند، هیچ بعید نیست که یک زمان از من بخواهند در خانه آنها بمب گذاری کنم. گفتم: نه چنین چیزی امکان ندارد چون می دانند که انگیزه تو برای انجام چنین کاری خیلی قوی نیست و در ضمن اگر می خواستند تا بحال این کار را کرده بودند. گفت: نه اشتباه نکن برای اینکه کاملاً به من اعتماد کنند ومرا از خودشان بدانند و امکانات بهتری در اختیارم بگذارند که وقتی از ایران خارج شدم دچار مشکلی نباشم خودم را خیلی با انگیزه نشان دادم و گذشته از اینها من از روز اول به آنها تعهد هرکاری را داده ام ومی دانم به محض اینکه کنار بکشم ممکن است بلایی سرم بیاورند.