هر چه مسلمان کشته شود باز هم کم است!
خیلی ترسیدم و کمی آزیتا را سرزنش کردم و پرسیدم آیا افراد این خانواده همه تحت تعقیب هستند؟ گفت: فکر نمی کنم این طور باشد ولی من تحت نظرم .گفتم: نمی شود طوری به آنها خبر داد که تو ندانسته وارد چه مخمصه ای شده ای؟ گفت: نه رها در این صورت آنها همه چیز را به پلیس می گویند و پلیس مرا دستگیر می کند. گفتم: با اوصافی که از این خانواده گفتی هر کاری می کنند که تو به درد سر نیفتی بهتر است به آنها اطمینان کنی و حقیقت را به آنها بگوئی .
گفت: اما اگر بفهمند که جانشان در خطر است حتماً دست به کارهائی می زنند و اگر سازمان بو ببرد که به آنها گفته ام کلک من کنده است و سپس آهی کشید و گفت ای کاش می دانستند چه کسانی را می خواهند بکشند و بعد گفت: اگر متوجه شده باشی از روزی که امتحانات شروع شده و من دوباره تو را دیدم حتی یکبار با تو به خانه نرفتم فقط برای اینکه فکر می کردم تو می توانی کمکم کنی. من با رفت و آمد با تو باعث شناسائی تو می شوم حالا هم سعی می کنم از تو فاصله بگیرم فقط بگو چکار کنم؟ از طرفی هم رفتن به خارج و آزادی از دست پدر بدجنس و بد اخلاقم برایم به آرزوئی دست نیافتنی تبدیل شده تو قلب پاکی داری رها برایم دعا کن و اگر فکری هم به ذهنت رسید فردا به من بگو . التماسم کرد که بدون مشورت با او دست به هیچ کاری نزنم بالأخره آدرس آن مرد پارچه فروش را از او گرفتم و به او گفتم که فقط می خواهم او را از دور ببینم مثل یک رهگذر، بالأخره ما از هم جدا شده و از مدرسه خارج شدیم. چه مسئولیتی؟ چرا چنین اتفاق مهم و بغرنجی را خدا پیش پای من گذاشته بود من چه باید می کردم؟ باید به خدا پناه می بردم و از او درخواست کمک می کردم در بین راه هر چه دعا حفظ بودم خواندم، به خانه رسیدم و بعد از خوردن غذا تا غروب در اتاق پذیرائی به دعا و راز و نیاز پرداختم آرام و قرار از کف داده بودم به حدی هیجان و اضطراب داشتم که گوئی به همین سرعت قرار است اتفاق وحشتناکی بیفتد به سختی می توانستم نفس بکشم غروب که شد فکری به سرم زد و با توکل بر خدا و مشورت با او برخاستم و به دیدن یکی از اعضای محفل رفتم . با خودمی گفتم شعار ما نوع دوستی و محبت و صلح و وحدت عالم انسانی است و چه کسی بهتر از بزرگان ما می تواند در رفع این اقدام وحشتناک به من یاری دهد در بین راه فقط دعا می کردم که مشکلی پیش نیاید و من وضعیت را خطرناک تر از سابق نکنم اما هیچ راهی به ذهنم نمی رسید نیاز به مشورت با بزرگان به من حکم می کرد که اعضای محفل را حلال این مشکل دانسته و به آنها مراجعه کنم. حرفهای آقای منصوری را ناشنیده گرفتم و سیاستهای نابخردانه وغیر انسانی فساد و مسائل غیر اخلاقی در بین جوانان را نادیده گرفتم و با قلبی مالامال از هیجان جلوی درب منزل یکی از به اصطلاح بزرگان تشکیلات حاضر شدم، زنگ زدم و پس از باز شدن در وارد شدم ساختمان دو طبقه ای بود که یک خانواده بهائی دیگر نیز در آنجا زندگی می کردند از داخل پارکینگ عبور کرده و درحالی که پاهایم قدرت حرکت از دست داده بود از پله ها بالا رفتم. در بین اعضای تشکیلات به این شخص که امروز با ترس و هیجان به منزلش می رفتم بیش از همه اعتماد داشتم بالأخره هم آقای خلوصی در را برایم باز کرد و من وارد شدم، مثل همیشه با برخوردی گرم و صمیمی و محترمانه ای واقع شدم اما صحبتی که نسبت به من ابراز می شد اغراق آمیز بود و از آن بوی تملق و خودخواهی شدیدی به مشام می رسید به این قضیه عادت کرده بودم ومی دانستم که بهائیان خصوصاً کسانی که مقام و منسب تشکیلاتی مهمی داشته باشند خود را برتر و بالاتر از هر کسی می دانند و علناً به این غرور و بالندگی اعتراف و افتخار می کردند. خانم خلوصی درحالی که با من احوالپرسی می کرد بی جهت می خندید، باهم وارد اتاق پذیرائی شده و روی مبلها نشستیم، پس از کمی احوال پرسی خانم خلوصی مرا تنها گذاشت و دقایقی بعد با یک شربت آلبالو وارد شد. به او گفتم با آقای خلوصی کار خیلی مهمی دارم گفت: ایشان رفتند سرکوچه خرید کنند چند دقیقه دیگر می آیند. خانم خلوصی که فضولی اش گل کرده بود کمی به من نگاه کردو گفت: مثل اینکه ناراحتی حتماً از کسی شکایت داری. گفتم: نه اصلاً، موضوعی پیش آمده که باید با خود ایشان صحبت کنم طولی نکشید که آقای خلوصی هم رسید و با خوش آمد گوئی روی مبلی روبه روی من نشست و خانم خلوصی از اتاق خارج شد و من با دستپاچگی گفتم: موضوعی پیش آمده که خیلی برای من حیاتی است اما اول شما را به کتاب مستطاب اقدس قسم می دهم که طوری کمک کنید که مشکل بزرگتری پیش نیاید و در ضمن طوری مرا از این همه دلهره و اضطراب خارج سازید تا قلبم آرام گیرد و از این احساس مسئولیت عجیب نجات یابم. آقای خلوصی برای اینکه مرا آرام کند تا به راحتی بتوانم از عهده بازگوئی قضیه برآیم گفت: احتیاجی به قسم نیست عزیزم شما سعی کنید آرامش خود را حفظ کنید و بدانید که هیچ مشکلی نیست که با مشورت حل نشود، گفتم: من جرأت بازگوئی آن را ندارم خیلی می ترسم، بالأخره توانستم دل را به دریا زده و مسئله را بدون اینکه اسمی از دوستم و یا از وضعیت شغلی، مکانی آن خانواده ببرم بیان کنم. آقای خلوصی گفت: ببین عزیزم ما وظیفه نداریم در سیاست دخالت کنیم وظیفه ما چیز دیگری است. سیاست مسئله بسیار کثیفی است و ما نباید خود را آلوده کنیم. گفتم اما جان یک خانواده بی گناه در خطر است وظیفه ما در این میان به عنوان کسی که از قضیه مطلع هستیم چیست؟ آقای خلوصی به حدی با این مسئله بی تفاوت بر خورد کرد که گوئی اصلاً چیزی نشنیده با حالت تمسخرآمیزی گفت: اینها که عاشق شهادتند چرا ناراحتی؟ بگذار بمیرند هم خودشان راحت شوند هم ما را راحت کنند به اجبار لبخندی زدم اما از این که به آنجا رفته بودم و گول شعارهای پوچشان را خورده بودم سخت پشیمان شدم و با خود گفتم چطور فراموش کردم که دشمنان واقعی شیعیان خود بهائیان هستند و چرا برای نجات جان آنان به دشمنان آنان مراجعه کردم گفتم: اما دوستم می گوید آنان خیلی انسانهای خوب و با خدائی هستند گذشته از این انسانند و ما باید به طریقی از این فاجعه جلوگیری کنیم. خلوصی گفت: نه دلیلی ندارد خودت را نگران کنی شاید جانشان در خطر نباشد شاید مسئله چیز دیگری باشد شاید می خواهند از آنها اطلاعاتی بگیرند و شاید هم می خواهند با گروگان گیری و یا آتو گیری با آنها معامله کنند. این مسائل به ما مربوط نمی شود و ما دستور نداریم در این مسائل دخالت کنیم جنگی میان دو گروه جدا از ماست دلیلی ندارد خودتان را به درد سر بیندازید، توصیه می کنم کوچکترین مداخله ای در این رابطه نکنی در این صورت خارج از دستورات الهی عمل کرده ای. به خاطرم رسید در زمان جنگ وقتی جنگنده های عراقی بر سر مردم بمب می ریختند و دسته دسته از مردم کشته می شدند بهائیان با بی رحمی تمام می گفتند از این مسلمانان هر چه کشته شود کم است خصوصاً وقتی رادیو های خارجی آمار شهادت رزمندگان را در جبهه ها به اطلاع مردم می رساندند با خوشحالی به یکدیگر خبر می دادند و با ناسزاگوئی به رزمندگان ابراز مسرت و خشنودی می کردند. بهائیان در زمان جنگ با کناره جوئی از شرکت در جبهه ها اعلام کردند که مخالف جنگ هستند و به بهانه عدم دخالت در سیاست از به دست گرفتن سلاح امتناع کردند وکوچکترین فعالیتی برای دفاع از کشور از خود نشان ندادند و این درحالی بود که جنگ با عراق یک جنگ تحمیلی بود و همه و همه در دفاع از کشور تلاش می کردند، پدر و مادران زیادی داغ فرزند بر سینه گذاشتند و فرزندان زیادی از گرمی وجود پدر محروم گشتند و در این بین تنها قشری که به طرفداری از دشمن دم می زد و مثل زالو از مکیدن خون هم وطن لذت می برد بهائیان بودند، گل دسته های جوان پرپر شدند و بهائیان در آغوش امن و آرام این سرزمین به فعالیتهای تشکیلاتی خود پرداختند و همیشه در آرزوی واژگونی نظام جمهوری اسلامی ماندند و به وعده و وعید سران تشکیلات دل خوش کردند.