جایی که پشیمانی سودی ندارد
من چه اشتباه بزرگی کردم، چرا برای حل این مشکل به این جاآمدم؟ من که شاهد بی رحمی ها و بی دردیهای بهائیان درزمان جنگ بودم چرا فکر کردم ممکن است گره از این مشکل بزرگ بگشایند من هم فریب شعارهای تو خالی بهائیان را خوردم آنها که دائماً در کلاسها و مجالس از عشق به عالم بشریت دم می زدند، آنان که از الفت و محبت طوری سخن سرائی می کردند که گوئی برتر و مهربانتر از همه اقشار عالمند در عمل نه تنها بوئی از انسانیت و محبت نبرده بلکه درنده خوئی شان گل می کند و از خبر شهادت جوانان عزیز این مرز و بوم اظهار خوشحالی و مسرت می کنندظاهراً به خلوصی قول دادم که به هیچ وجه در این مسئله دخالت نکنم می دانستم که اگر کوچکترین مخالفتی در مقابل عقایدش از من سر می زد مرا از رفت و آمد با دوستانم محروم می کردند و بیشتر روابطم با خارج از خانه محدود می شد، با دلی آکنده از رنج و اندوهی عمیق با ناامیدی از خانه خلوصی خارج شدم از این که این همه دعا کردم و نتیجه ای از دعا هایم نگرفتم سخت غمگین شدم و در حیرت بودم که این همه ناامیدی چه حکمتی دارد، به خانه برگشتم، پرویز تماس گرفت که ببیند امتحانم را خوب دادم یا نه؟ خیلی بی حوصله جوابش را دادم . پرسید چه اتفاقی افتاده؟ حرفی نزدم هر چه اصرار کرد چیزی عایدش نشد صبح فردا بدون اینکه خود را برای امتحان بعدی آماده کرده باشم به مدرسه رفتم و به آزیتا گفتم: جان این خانواده سخت در خطراست و من و تو اگر دست روی دست بگذاریم مسئول مرگشان خواهیم بود. از او خواهش کردم که اجازه دهد هر کاری که به ذهنم می رسد انجام دهم. آزیتا به اجبار و با ترس زیاد پذیرفت. امتحانم را که دادم به طرف بازار و آدرسی که گرفته بودم راه افتادم در راسته پارچه فروشان اولین پارچه فروشی بزرگی که بعد از یک ساعت فروشی قرار داشت متعلق به همان مرد بود وقتی به آنجا رسیدم و طبق آدرسی که داشتم مطابقت کردم متوجه شدم روی تابلوی این مغازه نوشته پارچه سرای محمد صالحی، خدای من این همان کسی است که آقای قادری به عنوان یک انسان وارسته و بزرگ از او نام برد و خانواده او را برای آشنائی بیشتر به من معرفی کرد. قدمهایم را آرام تر کردم جلوی اکثر پارچه فروشی ها می ایستادم و پارچه ها را وارسی می کردم راه رفته را برگشتم و مقابل مغازه او ایستادم و به جای پارچه محو خودش شدم، مردی حدوداً پنجاه و پنج ساله با موهای سفید که بیشتر آن ریخته بود، محاسنی سفید و چشمانی نافذ داشت قیافه اش طوری بود که اگر تعریفش راهم نشنیده بودم مجذوبش می شدم یک پارچه باریک سبز دور گردنش انداخته بود که حدس زدم ممکن است سید باشد یک لحظه مرا نگاه کرد، در جای خودم خشکم زد از سنگینی نگاهش قدرت حرکت نداشتم احساس کردم فقط با یک نگاه همه چیز را فهمید و به تمام مطالب درون من پی برد آرام و با وقار پرسید بفرما دخترم به جای اینکه نام پارچه ای را ببرم و یا قیمت پارچه ای را بپرسم گفتم خیلی ممنون و از آنجا دور شدم حدود صد متری که دور شدم یک مغازه عسل فروشی در آنجا بود که همیشه مادرم از او خرید می کرد به او سلام داده و گفتم مادرم قرار بود به اینجا بیاید و از شما عسل بخرد، نیامد؟ گفت: همان خانم خوش لهجه و خوش زبان را می گوئی گفتم بله همان که گاهی باهم می آئیم از شما خرید می کنیم. گفت: نه نیامده، گفتم: اگر اینجا چند دقیقه منتظرش باشم اشکالی ندارد؟ گفت: نه اصلاً، منتظرش باش می خواهی بیا داخل مغازه بنشین. گفتم: نه همین جا می ایستم بعد از دقایقی از فرصت استفاده کردم وگفتم یکی از دوستانم قرار است به زودی عروسی کند از این پارچه فروشها کدام یک منصف ترند؟ گفت: یکی از دوستانت یا خودت به سلامتی؟ گفتم نه بخدا یکی از دوستانم، ما اصالتاً کرد نیستیم و پارچه های کردی به درد ما نمی خورد، گفت: اکثر این پارچه فروشی ها چون اجناسشان مثل هم است نمی توانند خیلی قیمتهای متفاوتی بدهند ولی دو نفر هستند که خیلی منصفند یکی حاجی علی یاوری و یکی هم حاج آقا محمد صالحی. من که منتظر این اسم بودم گفتم بله شنیدم که این آقای محمد صالحی خیلی با انصاف است. شنیدم شیعه است؟ گفت: شیعه و سنی چه فرقی می کند؟ انسان است. خیلی انسان بزرگوار و مردم داری است همه او را می شناسند کمی فکر کرد و گفت: تو گفتی کرد نیستید؟ گفتم: بله اصالتاً کرد نیستیم، گفت: تو چی شیعه ای یا سنی؟ گفتم هیچ کدام، خندید وگفت: حتماً دو رگه ای؟ به مادرت که می آید شیعه باشد حتماً پدرت سنی است؟ اصلاً دوست نداشتم که به اوبگویم چه آئینی دارم حرف را عوض کردم و گفتم فکر کنم مادرم نیامد باید بروم، گفت: حالا کمی بایست شاید بیاید گفتم: اگر آمد بفرمائید که من رفتم منزل از آن مغازه هم فاصله گرفتم دلهره ام بیشتر شده بود خدایا چطور ممکن است کسی را که این همه به حسن اخلاق شهرت دارد بخواهند از بین ببرند و اصلاً دلیل این همه دشمنی چیست؟ با عجله به سمت یک باجه تلفن راه افتادم و به خانه آقای قادری زنگ زدم مادرش گفت: یک ساعت دیگر به خانه می آید در آن یک ساعت خود را منزل یکی از برادرانم رساندم یک ساعتی نشستم، نزدیک ظهر بود که برخاستم هر چه زن برادرم اصرار کرد بمانم قبول نکردم، به خیابان آمدم و باز با منزل آقای قادری تماس گرفتم دعا می کردم که آقای قادری در منزل باشد، خودش گوشی را برداشت، از او خواهش کردم که در یک مکان مناسب او را ببینم هر چه اصرار کرد بداند در باره چه مسئله ای است فقط خواهش کردم که یک قرار بگذارد، قرار شد در یکی از پارکهای شهر همدیگر را ببینیم، آن روز ها دختر و پسرهائی را که باهم نامحرم بودند و باهم به گردش می پرداختند می گرفتند من در دلم به التماس افتاده بودم که خداوند کمک کند تا اتفاقی برایمان نیفتد و من بتوانم کار مثبتی انجام دهم وقتی بالأخره آقای قادری را سر قرار دیدم از او به خاطر اینکه به زحمت افتاده بود عذر خواهی و هم تشکر کردم و گفتم: این بار قضیه خیلی مهمی اتفاق افتاده که می خواهم به من قول بدهید که هیچ مشکلی پیش نیاید و به هیچ درد سری نیفتم شاید باید می رفتم و به پلیس اطلاع می دادم اما به پلیس اعتماد ندارم می ترسم باعث درد سر و گرفتاری خودم و دوستم شود. آقای قادری با اشتیاق گوش می کرد ادامه دادم خواهش می کنم قول بدهید هیچ اتفاقی برایم نیفتد، گفت: مگر چه مسئله ای پیش آمده، شما از چه می ترسی؟ گفتم موضوع ترور یک یا چند نفر است که من می خواهم از آن جلوگیری شود. با شنیدن این حرف آقای قادری به اطراف نگاهی کرد و گفت: شما از چه حرف می زنید، ترور؟ گفتم: مثل اینکه قرار است اتفاق بدی بیفتد. آقای قادری سعی کرد آرامم کند، از شدت هیجان و ترس دستانم می لرزید، آقای قادری گفت: همه چیز را از اول بگوئید، سعی کنید آرام باشید، گفتم: ضد انقلابها تصمیم گرفته اند بلائی سر خانواده آقای محمد صالحی بیاورند، گفت: از کجا می دانید؟ گفتم: خبر دارم اما قول داده ام که چیزی نگویم، گفت: اگر می خواهی به آنها کمک کنی باید همه حقیقت را بگوئی وگرنه ممکن است نتیجه عکس بدهد و کار از کار بگذرد، در این شهر خیلی ترور می شود اگر از قبل کسانی که اطلاع داشتند مثل تو پنهان کاری نمی کردند هیچ اتفاقی نمی افتاد گفتم: آخر می ترسم کسی را که مأمور انجام این کار است معرفی کنم او را بگیرند و اذیتش کنند، او به اندازه کافی بد بختی دارد گفت: تو کاملاً در اشتباهی این موضوعی نیست که نصفه نیمه گفته شود باید همه چیز تمام و کمال گفته شود تا فکری برای آن بشود وگرنه ممکن است همان شخص به یک بدبختی بزرگتری دچار شود آن وقت دیگر پشیمانی سودی ندارد، به هر حال مجبور شدم همه چیز را برایش تعریف کنم اما از او قول گرفتم که برای آزیتا اتفاقی پیش نیاید.