رحلت امام (ره) و اوهام محفل
آقای قادری از من تشکر کرد و گفت که حالا هر چه سریعتر برو و بقیه کارها را به من بسپار و در عین حال فردا که دوستت را دیدی بگو مثل همیشه به مأموریتش عمل کند و همچنان با آن خانواده در ارتباط باشد و از هیچ چیز نترسد مطمئن باش برای اینکه شما حقیقت را گفته و از مرگ یک شخص یا یک خانواده جلوگیری کرده اید از طرف خدا اجر و پاداش بزرگی خواهید داشت. با حرفهای آقای قادری آرام گرفتم و با خیالی آسوده به خانه بر گشتم صبح فردا وقتی قضیه را برای آزیتا گفتم او از ترس مثل بید می لرزید و گریه می کرد و می گفت:
دیر یا زود به سراغم می آیند و مرا می برند و تو مقصری، گفتم: آزیتا جان به خدا این آقا دروغ نمی گفت تو از این کار صرف نظر کرده ای و پشیمان شده ای دلیلی ندارد تو را اذیت کنند، اما او همچنان اشک می ریخت و زندگی اش را در خطر می دید، او دختر شجاعی بود اما سازمان به اندازه ای علیه دولت در گوشش خوانده بود که او را به وحشت می انداخت. فردای آن روز تعطیل بودیم و روز بعد توانستم دوباره آزیتا را ببینم اما او روحیه خوبی داشت و دیگر از چیزی نمی ترسید چند روز که گذشت من خوابی دیدم که مرا سخت در فکر فروبرد و تعبیر آن را نمی دانستم در خواب دیدم مثل همیشه اجتماع مردم پای سخنان امام خمینی(رض) نشسته اند در این میان بهائیان هم بودند امام خمینی(ره) در بین آن همه جمعیت مرا به نام صدا کرد و من با تعجب برخاستم اشاره کردند که به طرف ایشان بروم، رفتم، به ایشان که رسیدم نورانیت عجیبی در چهره ایشان دیدم که قابل وصف نبود به من گفتند می خواهم خبر خوشی به شما بدهم اما از گفتن آن به دیگران باید امتناع کنی گفتم: چشم آقا، گفتند: همین الان که رفتی داخل جمعیت نشستی ممکن است مادر و خواهرت از تو بپرسند که امام چه گفت؟ به هیچ وجه نباید چیزی بگوئی، من هم قول دادم سپس ایشان چیزی به من گفتند که اگر همان لحظه بالی داشتم به پرواز درمی آمدم، بی نهایت آن خبر برایم خوشایند و لذتبخش بود، به میان جمع برگشتم و از خوشحالی آرام و قرار نداشتم. مادر و خواهرم اصرار کردند که امام چه گفت؟ من جوابی ندادم، در اوج نشاط معنوی بودم که از خواب بیدار شدم و یک لحظه به اندازه ای آن خبر برایم مسرت بخش بود که طاقت پنهان کردنش را نداشتم و با سرعت به سمت آشپزخانه رفتم که برای مادرم آن مسئله شادی آفرین را تعریف کنم اما در همان فاصله کوتاه آن مسئله مسرت بخش و جان فزا را فراموش کردم و هر چه به مغزم فشار آوردم چیزی به خاطرم نرسید خوابم را برای مادرم تعریف کردم گفت: خوش بحالت دخترم شخص نورانی که دیدی امام خمینی(ره) نبوده بلکه حضرت عبد البهاء بوده و تو را نوید داده که دعاهایت مستجاب شده و در درگاه خدا عزت داری، قوه تشخیصم قدرت هضم آن همه تبلیغات سوء را نداشت برای همین سر در گم و معلق مانده بودم مطمئن بودم که امام خمینی بود اما به حدی درباره این مرد بزرگ ناروا شنیده بودم که نمی توانستم باور کنم آن همه نورانیت چهره و آن همه لذت معنوی حاصل وجود ایشان است گاهی فکر می کردم شاید به خاطر اخراج شدنم از مدرسه و سختی امتحانم مورد لطف و تفقد خدا واقع شدم، گاهی فکر می کردم دعاهایم در این چند روز مورد قبول واقع شده و این مسئله بغرنج با پیروزی بر طرف خواهد شد.
رحلت امام(ره) و اوهام محفل
چند روز بعد از رادیو شنیدم که امام بیمار است، پدرم گفت: دیگر امام رفتنی است، پیش بینی های جمال مبارک تحقق می یابد گفتم: مگر با فوت امام(ره) چه اتفاقی می افتد؟ پدر گفت: برای اینکه نمی توانند جانشین مناسبی برایش پیدا کنند و همه تشنه قدرتند اوضاع بهم می خورد و رژیم ساقط می شود و ما در ایران آزاد می شویم و به رسمیت شناخته می شویم. اینها حرفهای پدرم نبود، او این حرفها را از سران تشکیلات می شنید و جالب بود که به ما می گفتند در سیاست دخالت نکنید و یکی از احکام مکتب ما به دستور عبدالبهاء عدم دخالت در سیاست بود اما همه افراد بهائی به محض اینکه به هم می رسیدند تمام مسائل سیاسی روز را باهم تحلیل می کردند و به طرفداری از آمریکا و اسرائیل و به واژگون جلوه دادن تمام اتفاقات روز مره و بحث های جاری می پرداختند و ذهن جوانان و نوجوانان را نسبت به نظام شستشو می دادند. نیمه های شب بود که از خواب برخاستم، پدرم رادیو را روشن گذاشته بود و صدایش را خیلی کم کرده بود، صبح سنگینی بود، رادیو قرآن پخش می کرد و مجریان به حدی آرام و متین و غمگین به اجرای برنامه می پرداختند که از کلماتشان غم و اندوهی بزرگ منتقل می شد، پدرم برای نماز صبح بیدار شد و بعد از خواندن نماز گفت: امام از دنیا رفت. گفتم: راست می گوئید؟ از کجا می دانید؟ گفت: مگر نمی بینی فقط قرآن پخش می شود قبلاً همیشه موسیقی پخش می کردند. تا طلوع آفتاب خوابم نبرد افکارم به هم ریخته بود به خدا التماس می کردم که آگاهی عطا کند و مرا هدایت نماید تا از برزخ سردرگمی و تعلیق نجات یابم و بالأخره صبح سیاهی که قلب عاشقان امام را پاره پاره کرد و جانشان را به آتش کشید از راه رسید و خبر رحلت امام(ره) از اخبار رادیو پخش شد، چه روز غم انگیز و طاقت فرسائی بود، عزای عزاداران و برسر و سینه کوفتن مردم قابل پیش بینی نبود فوج عظیم سوگوار که قیامت را در خاطر مجسم می کرد مجال خاکسپاری جسم مطهر ایشان را نمی داد و ازدحام جمعیت دل سوخته و آن نمایش حقیقی مراسم عزاداری در باورنمی گنجید آن همه ایمان و اعتقاد، آن همه عشق و علاقه و آن همه التهاب انسان را وادار به حسرت و غبطه می کرد، سنگ در آن روز می گریست و من شاهد اشک بچه های برادرم بودم که قلبشان رئوف تر و پاک تر بود، قلب خودم از جا کنده می شد و ناخود آگاه غم بزرگی سینه ام را می فشرد اما بهائیان وقتی به هم می رسیدند این خبر ناگوار واین مصیبت گران مردم دل سوخته را به هم تبریک می گفتند و اگر جشن و پایکوبی نمی کردند از ترس مردم بود. دو روز بعد که آزیتا را در مدرسه دیدم شنیدم که می گفت خانواده محمد صالحی داخل خانه خود آنچنان عزاداری کردند که گویا یکی از عزیز ترین فرد خانواده را از دست داده اند، آنقدر در حیاط خانه خودشان بر سر و صورت خود می زدند که از حال می رفتند، آزیتا می گفت که محمد صالحی مرد متین و صبوری است اما در فراق امام(ره) صبر و تحمل از کف داده و لحظه ای آرام نمی گیرد آنها برای مراسم خاکسپاری به تهران رفته بودند، آن روز ها گذشت و امتحانات ما هم به پایان رسید پرویز هر چه کتاب و خبر و نامه برایم می آورد کمتر می پذیرفتم و دیگر حرفهایش را باور نداشتم و از او فاصله گرفته بودم دیگر وقتی می گفت می خواهد به کوه برود هیچ احساس مسئولیتی نمی کردم و زیاد برایم مهم نبود چرا که می دیدم آگاهانه خود را به سیاست مبتلا کرده و هر چقدر که من سعی می کردم او را متوجه اشتباهاتش کنم در گوشش فرو نمی رفت.