تفرقه بین شیعه و سنی ظاهراً که متوجه هیچ فرد مشکوکی نشدم مطمئن شدم که کسی تعقیبم نکرده و از وجود من در خانه آزیتا کسی مطلع نیست سراسیمه به آزیتا گفتم که دیشب از ترس اینکه نکند درباره آقای قادری اشتباه کرده و نباید کارها را به ا و می سپردم تا صبح خوابم نبرده هیچ بعید نیست که او یکی از عناصر ضد انقلابی باشد ما نباید تا این حد به او اطمینان می کردیم و همه چیز را به او می سپردیم. آزیتا گفت پس چه کاری از ما ساخته است .گفتم باید با پلیس همه چیز را در میان بگذاریم. او به شدت مخالفت کرد. گفتم که ما نمی توانیم دست روی دست بگذاریم باید کاری بکنیم. آزیتا وقتی دید که من مصمم هستم با پلیس صحبت کنم قضیه ای را که از من پنهان کرده بود بر ملا کرد و گفت: پلیس در جریان است درست روز بعد از قرار تو با آقای قادری پلیس مخفیانه با من ارتباط گرفت و همه اطلاعات لازم را از من گرفت و به من گفت به همان شکلی که آنها می خواهند ادامه دهم و در صورت بروز هر تغییری و یا درخواست جدیدی به آنها خبر دهم خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم و به خانه یکی از برادرانم رفتم زن برادرم گفت: امتحاناتت را که دادی چرا بیکاری؟ گفتم اتفاقاً تصمیم دارم فعالیتهایم را شروع کنم. فکر می کردم همه راههای موجود سیاسی است و تنها راهی که دخالت در سیاست ندارد مکتب ما است و اگر تا کنون از بهائیان غیر از این چیزی دیده ام اشکال از جانب خود بهائیان است نه از مکتب بهائیت. از آن به بعد مسئولیتهای زیادی را تقبل کردم و دیگر کمتر اوقات فراقتی دست می داد. تمام تلاشهای پرویز بی نتیجه بود زحماتش هدر رفته بود من مصمم تر از قبل به راهم ادامه می دادم. خانواده من یکی یکی به مقاماتی نائل شدند؛ برادرم که در آفریقا بود از طرف تشکیلات برای تبلیغ فرستاده شد و به سمت مهمی رسید و همسر شوقی افندی که زنی انگلیسی الاصل بود در عروسی اش شرکت داشت و با او چند عکس انداخته بود. این در بین بهائیان افتخاری بود که نصیب هرکس نمی شد و سمتی که برادرم داشت یک مسئولیت بزرگ قاره ای بودکه او را به یکی ازاعضای برجسته تشکیلات ارتقای داد. برادردیگرم عضو محفل آکسفورد آلمان شد و سلیم هم که عضو تشکیلات سه نفره سنندج بود، شراره و مسعود که خواهرو شوهر خواهرم بودند عضو محفل منطقه ای تهران بودند، من هم که کوچکتر از همه اعضای خانواده بودم یک بار وقتی همه پولهای قلک خود را برای بیت العدل فرستاده بودم برایم از طرف بیت العدل تقدیر نامه آمد و یک بار هم بعد از اخراج شدنم از مدرسه مورد تشویق تشکیلات تهران و بیت العدل واقع شدم، تعریف خانواده فعال ما در بیشتر شهرها پیچید و مورد تحسین و ترغیب این و آن بودیم، خانه بزرگ ما محل برگزاری بسیاری از مراسم مذهبی شده بود و بیشتر احتفالات جوانان و نوجوانان را در خانه ما برگزار می کردند. تابستان دوباره تشکیلات برای سرگرم کردن جوانان تصمیم جدیدی گرفته بود. پسران و دختران شهرهای مختلف را به دیدن هم می برد و نام آن را اردوی تابستانی گذاشته بود. علناً به همه ما می گفتند آدرس و شماره تلفن دوستان مورد علاقه خود را بگیرید و باهم در تماس و ارتباط باشید. مرتب در تفریحات مکرر با دوستان جدیدی بودیم و برایمان برنامه های زیادی گذاشته بودند. با سخنرانی هائی که برایمان می کردند آنچنان سرگرممان کرده بودند که مثل رباطها دیگر قادر به حرکتی غیر از آنچه برایمان تعریف شده بود نبودیم.
یک روز با آقای قادری تماس گرفتم و پرسیدم کاری درباره اتفاقی که قرار است رخ دهد صورت داده یا نه؟ او به من اطمینان داد که خیالت آسوده باشد هر توطئه ای در این باره خنثی است. دیگر خیالم راحت بود که مسئله حل شده. یک شب وحشت تمام وجودم را گرفت و از اینکه آقای قادری هم ضد انقلاب باشد و به ظاهر خود را از توابین معرفی کرده باشد به هراس افتادم با اینکه تا آن روز اطمینان مرا کاملاً جلب کرده بود اما نمی توانستم دست روی دست بگذارم با اینکه آزیتا به من گفته بود که به خانه اش نروم شب تا صبح نخوابیدم و صبح خیلی زود که هنوز آفتاب کاملاً طلوع نکرده بود از خانه خارج شدم و بالأخره خود را به خانه آزیتا رساندم.
گاهگاهی به دیدن آزیتا می رفتم تا اینکه یک روز برایم تعریف کرد که چگونه توطئه ای را که سازمان ضد انقلابی و ضد دینی برای خانواده آقای صالحی چیده بود خنثی شد و به چه ترتیب عاملین این توطئه گرفتار شدند، آزیتا گفت: از اینکه تا به حال چیزی برایت نگفتم مرا ببخش اجازه چنین کاری نداشتم حتی آقای قادری هم از همه مسائل بی اطلاع بود وقتی پلیس متوجه شد که قرار است مأموریتی انجام دهم مرتب با من در تماس بود حسابی افتادم توی یک جریان پلیسی بالأخره قرار شد من با یک کیف انفجاری وارد منزل آقای صالحی شده و بعد از دقایقی آنجا را ترک کنم و با انفجار بمب همه آنها به شهادت برسند اما من که لحظه به لحظه همه چیز را با پلیس هماهنگ می کردم در یک چشم به هم زدن عده ای در منزل آقای محمد صالحی حاضر شده و کیف را خارج کرده و خنثی نمودند عده ای هم برای دستگیری آن گروهک اقدام کردند چون از قبل مکان آنها به وسیله همان شخصی که با من در ارتباط بود کشف شده بودو معلوم شد یک گروهک وابسته به نظام بعثی عراق از محاربان الحادی ضد خدا و ضد نظام بودند که وارد کردستان شده برای ایجاد تفرقه در بین شیعه و سنی اقدام به ترور و کشتار حزب اللهی ها کرده و ایجاد نا امنی و اغتشاش نمایند و از موضوع تقاضای من برای خارج شدن سوءاستفاده کرده و می خواستند اینکار به دست من انجام شود که الحمدلله با اقدامات هوشمندانه پلیس همه عاملین این اقدامات دستگیر و تمام اعضای این باند شناسایی و گرفتار شدند و خوشبختانه این باند کاملاً متلاشی شد. آزیتا خیلی تشکر کرد و گفت تو همیشه مثل فرشته نجات در بحرانی ترین موقعیت مرا یاری کردی و این بار دیگر کارت الهی بود و مرا که در مخمصه بدی گرفتار شده بودم رهانیدی وقتی فکرش را می کنم که از این مسئله سر بلند بیرون آمدم باورم نمی شود اوائل فکر می کردم مشکلات خانوادگی از من یک شیطان ساخته که خدا مرا در مقابل چنین کاری قرار داده و آنقدر ترسو و بی اراده بودم که ممکن بود از ترس تن به هر کاری بدهم اما برایم ثابت شد چون از صمیم قلب مخالف این اقدام کثیف بودم خدا تو را سر راهم قرار داد تا از این ورطه هولناک رهائی یابم. او را بوسیدم و بی نهایت خوشحال شدم.