خانه ای مثل بهشت
یک روز رؤیا خواهر آزیتا به خانه ما آمد و گفت آزیتا پیغام فرستاده که هر طور شده ساعت سه بعد از ظهر منزل آقای صالحی باشم. البته قبلاً با آزیتا و آقای قادری در باره ارتباط برقرار کردن با این خانواده صحبت هائی شده بود اما نمی دانستم علت این دعوت ناگهانی چیست؟ رأس ساعت سه بعد از ظهر طبق آدرس دقیقی که رؤیا به من داده بود خود را به خانه آنها رساندم و هنگامی که مهدی پسر بزرگ آقای صالحی در را باز کرد خود را یکی از دوستان صمیمی آزیتا معرفی کرده و وارد شدم.مهدی در حین احوال پرسی نگاه محبت آمیز و جذابی داشت که در یک لحظه مرا مثل نیروی خارق العاده ای به سمت خود کشید. در نگاه متبسم او غرق شدم اما یکباره به خود آمده ودرحالی که توضیح می دادم که رؤیا خواهر آزیتا مرا به خانه شما دعوت کرده با من طوری رفتار می کرد که گوئی سالهاست او را می شناسم و اصلاً احساس یک غریبه را نسبت به او نداشتم .
حس کردم حواسش به گفته های من نیست و محو حرکات من است و من که همیشه متفاوت از سایرین برخوردی خیلی صمیمی و شیطنت آمیز داشتم گوئی او را به خود جلب کرده بودم. مرا به طرف خانه راهنمائی کرد و قبل از ورود متوجه حیاط بسیار زیبای آنها شدم، حیاط تقریباً بزرگی بود که گلهای سرخ نسترن از دیوارهای آن بالا رفته بود و منظره بسیار دلچسب و با صفائی ایجاد کرده بود یک استخر پر از آب آبی رنگ در وسط حیاط بود ودر قسمتهائی از آن درختان انجیر و سیب و آلبالو کاشته بودند. مادرش و خواهرش نرجس، از اتاق خارج شدند و با مهربانی ومحبت زیاد از من استقبال کردند و گفتند آزیتا هم قرار است بیاید وارد که شدم حس کردم این خانه به نوعی مقدس است حس می کردم آجر به آجر این خانه عطر و بوی معنوی دارد و غبطه خوردم مثل حسرت دختر بچه ای به داشتن عروسک زیبا، مثل حسرت زندانی اسیر به پرنده ای در حال پرواز و نا خود آگاه آهی از دل برآوردم. ده دقیقه بعد آزیتا هم آمد. بعد از دیده بوسی و احوال پرسی گفتم: چه خبر شده چرا مرا به اینجا کشاندی؟ گفت: آقای صالحی و خانواده اش دوست داشتند تو را ببینند. گفتم چرا؟ گفت: برای آنکه آن مسئله به خوبی و خوشی بر طرف شد می خواهند از تو تشکر کنند. من سراپا غرق خجالت شدم گفتم: آزی این چه کاری بود که کردی؟ مرا تا اینجا کشاندی که این خانواده محترم از من تشکر کنند مگر من چکار کردم؟ گفت: آقای صالحی خیلی تو را دعا می کند و چند بار تا بحال گفته حتماً باید تو را ببیند. گفتم: خیلی کاربدی کردی اگر می دانستم برای این است اصلاً نمی آمدم. چند لحظه بعد آقای صالحی با یا الله یا الله گفتن وارد اتاق پذیرائی شد تسبیحی در دست و عبای قهوه ای رنگی به دوش داشت. تعجب کردم چون فکر می کردم عبا فقط مخصوص روحانیون است اما بعد که از آزیتا سؤال کردم گفت: بیشتر اوقات در منزل در حال عبادت عبا می پوشد. بسیار خوش برخورد و پر جذبه بود با وجودی که بار اول بود که مرا می دید طوری رفتار می کرد که گوئی یکی از اقوام نزدیک آنها هستم و بعد از مدت زمان طولانی مرا دیده است روی دیوار اتاق پذیرائی عکس حضرت محمد(ص) دیده می شد و روی میز نهار خوری عکس قاب گرفته امام خمینی(ره) که دور آن روبان مشکی کشیده بودند وجود داشت. تشکیلات طوری ما را تربیت کرده بود که در مواجهه با چنین افرادی که در واقع از مؤمنین واقعی اسلام هستند احساس برتری کنیم و به خود ببالیم چرا که دیگر منتظر حضرت مهدی(عج) نیستیم و پیرو دینی هستیم که از اسلام برتر است اما من که خیلی نکته سنج و ریز بین بودم و این خانواده را با تشکیلاتی های بهائی مقایسه می کردم احساس کمبود می کردم و به آن همه معنویت و خلوص غبطه می خوردم، حاج آقا بعد از احوالپرسی خاطرات سالهای جنگ را زنده کرد و از فداکاری و جان نثاری رزمنده ها و رشادتها و شهادت هم رزمانش گفت، حرفهائی که می زد برایم خیلی تازگی داشت چرا که همیشه خلاف اینها را شنیده بودم. کم کم صحبتها را روی ضد انقلابیون برد و به ترورهائی که طی چند سال پیش در شهرهای مختلف صورت گرفته اشاره کرد و در نتیجه می خواست بگوید شهادت از افتخارات و آرزوهای بزرگ ماست و از بالا ترین رتبه های معنوی است که لیاقت می خواهد و با شکسته نفسی گفت: این مقام عظیم و با ارزش از آنها سلب شده و من و آزیتا وسیله ای بودیم و از جانب خدا مأموریت داشتیم تا از این اتفاق جلوگیری شود و در خلال صحبتها از من تشکر کرده و گفت: خداوند انسانهای رئوف و دل رحم را دوست دارد، شما ثابت کردی که قلب مهربان و شجاعی داری درحالی که با ما هیچ آشنائی نداشتی و هیچ دلیلی نداشت که خود را به دردسر و زحمت بیندازی و با اینکه ممکن بود کشته شوی اقدام به عملی کردی که سزاوار تقدیر است، چنین افرادی بزرگ و محترمند ودر معرض لطف و رحمت خاص خدا هستند و از این جهت دوست داشتیم شما را زیارت کنیم و با شما بیشتر آشنا شویم، تعریف متانت و وقار و فهم و شعور شما را از آزیتا خانم شنیده بودم خصوصا که ما ارادت عجیبی به سادات جماعت داریم جایگاه فرزندان حضرت زهرا(س) روی سر ماست، ما که هرگز قادر به جبران محبت شما نیستیم اما دوست داریم ما را مثل خانواده دوم خود بدانی و هر وقت و هر زمان که دوست داشتی با نرجس و مادرش باشی، خانه ما را خانه خودت بدانی. آقای محمد صالحی در باره عملی که من انجام داده بودم بیشتر صحبت کرد و بیش از اندازه این قضیه را با ارزش جلوه داد خصوصاً که مثالهائی آورد تا ثابت کند این عمل در درگاه خدا گم نخواهد شد و پاداش بزرگی خواهد داشت، من با صحبتهای ایشان به یاد خوابی که درباره امام خمینی(ره) دیدم افتادم آن خبر مسرت بخش یک خبر معمولی نبود یک خبر دنیوی نبود امام مژده یک پاداش بزرگ را به من داد بااین احساس بی نهایت دلگرم و خوشحال شدم. مهدی در طول مدتی که پدرش برای ما صحبت می کرد به داخل اتاق پذیرائی نیامد، نرجس مرتب پذیرائی می کرد. بالأخره برای توضیح مسئله ای آقای صالحی از مهدی خواست که بیاید و آن مسئله را برای ما بازگو کند. صحبت دراویش و صوفیان بود که فکر می کنند شیوخ آنها نادیده ها را می بینند و از پشت درهای بسته خبر دارند. افکار آدمیان را می خوانند و بر همه کائنات احاطه دارند. او وارد پذیرائی شد و برای ماتعریف کرد که مدتی از روی کنجکاوی به تحقیق درباره صوفیان پرداخته ودر مجالس آنها حضور می یافته. او گفت در خانه این دراویش عکسهائی از بزرگانشان بر در و دیوارنصب است و علاماتی دارند که بیانگر مطلبی است مثلاً آنها شیوخ خود را در حد خدا و پیامبر، عظیم و توانا می پندارند و در واقع برای خدا شریک قائل شده و در مقابل بزرگانشان تعظیم می کنند و آنها را بیش از حد تکریم می کنند. از مهدی پرسیدم مگر عقاید دراویش و شیوخ با مسلمانها چه تفاوتی دارد؟ او گفت: اتفاقاً من هم دنبال همین بودم و متوجه شدم بزرگان اهل تصوف اعتقاداتی دارند که کاملاً مغایر با معتقدات مذهبی ما است. من درباره عقاید این گروه سؤالاتی کردم و مهدی که درباره این فرقه اطلاعات کاملی داشت توضیحاتی داد که مرا به فکر فرو برد. وقتی از عکسهای بزرگان و علامات مخصوص می گفت، وقتی از تکریم بزرگان آنها می گفت، وقتی از عشق وافر آنها نسبت به بزرگانشان می گفت، وقتی می گفت آنها خود را برترین گروه در تمام دنیا می دانند و فکر می کنند که یک روز همه پاکان و درستکاران به راه آنها خواهند رفت و هنگامی که گفت شرکت در جلسات برای آنها اجباری است متوجه شدم با ما بهائیان تفاوت زیادی ندارند و این مرا به فکر واداشت و با خود گفتم نکند ما هم یکی از این فرقه ها هستیم که با شعارهای بزرگان خود به آنها پیوسته ایم، خیلی اظهار علاقه کردم و گفتم: من خیلی مشتاقم در مجالس آنها حاضر شده و با آنها آشنا شوم شما می توانید به من کمک کنید؟ مهدی گفت: اهل تصوف هم فقط یک گروه نیستند و صوفیان شیعه با صوفیان سنی معتقدات متناقضی دارند و ادامه دا د من با صوفیان اهل تشیع رفت و آمد داشتم. از او خواهش کردم مرا با آنان آشنا کند و قرار شد یک روز بروم که به همراه خواهر و یا مادرش به مجلس آنان رفته و در آنجا اشتیاق و علاقه خود را نشان دهم تا بتوانم با آنها رفت و آمد کرده و درباره آنها تحقیق نمایم.