روح بی تاب من و تصوف همه این چیزها را در کنار پدر و مادر و خواهرش از او پرسیدم و به حدی راحت و صمیمی با او صحبت می کردم که وقتی صحبتها تمام شد آزیتا گفت: خوش بحالت چقدر راحت و اجتماعی برخورد می کردی، این همه مدت که من با این خانواده رفت و آمد دارم هنوز نتوانسته ام به راحتی تو با مهدی صحبت کنم و بعد لبخندی زد و گفت: شیطون با آن رفتار و آن لبخندهای زیبایت توجه مهدی را حسابی به خودت جلب کرده بودی. آن روز تا عصر به صحبت پرداختیم و بعد من و نرجس و آزیتا به اتاق نرجس رفتیم و رابطه صمیمانه ای با نرجس پیدا کردم. غروب شد و من از همه اعضای خانواده تشکر کردم و از آنها خداحافظی کرده و به همراه آزیتا به خانه برگشتم آزیتا با خانه خودشان تماس گرفت و به خانه ما آمد، آن شب مثل بیشتر شبهائی که با دوستانم می گذراندم با آزیتا تا صبح نخوابیدیم، طولی نکشید که با خانواده آقای صالحی به حدی دوست شده بودم که به قول حاجی فکر می کردم خانواده دوم من هستند. نرجس دختر با محبتی بود خیلی شوخ و سرزنده بود. به عقاید من احترام می گذاشت و سعی می کرد با من بحث نکند و وقتی حس می کرد ممکن است صحبتهای ما به جر و بحث تبدیل شود بحث را عوض می کرد و با یک شوخی با مزه به بحث خاتمه می داد. این حرکت او باعث شده بود من در صدد محکوم کردن او و عقاید او نباشم و به لجبازی نیفتم. هر چیزی که ازاو و خانواده او می شنیدم وبرایم جالب بود برای پرویز می گفتم و این کمک بزرگی شد تا کم کم نظر پرویز را هم نسبت به شیعیان تغییر دهم. پرویز می خواست دوباره به ضد انقلابیون در کوه ملحق شود برای او خط و نشان کشیدم و گفتم اگر به این راه ادامه دهی دیگر با تو حرف نخواهم زد، او هم تسلیم شده و دیگر به کوه برنگشت. آن سال هر دوی ما قبول شدیم و سال بعد من از تحصیل کردگان بهائی استفاده کرده و برای درسهای سخت از معلمان خصوصی کمک گرفته و به ادامه تحصیل پرداختم.
مهدی صحبت می کرد و من سراپا گوش بودم او پسری لاغر اندام با قدی متوسط بود، صورت گرد وخوش فرمی داشت که با کمی ریش بیضی شکل جذاب شده بود چشمان درشتش به پدر و ترکیب کوچک بینی و دهان او به مادر شباهت داشت، پیراهن آبی رنگی روی شلوار سورمه ای و پارچه ای انداخته بود، مهدی حدود بیست و چهار ساله بود و پس از فارغ التحصیل شدنش در رشته مهندسی مکانیک در نیروی انتظامی استخدام شده بود اما به علت بسیجی بودنش در تمام مدت تحصیلش همه او را بسیجی می دانستند،
روح بی تاب من و تصوف
به همراه مهدی و نرجس در مجلس دراویش حضور یافتم و با خانمی آشنا شدم که بیمار بود و پوست دست و صورتش مثل حالت سوختگی تاول می زد و دردناک و خونین بود او خانم جوانی بود که یکباره به چنین بیماری عجیبی مبتلا شده بود او اطمینان داشت که اگر به یکی از شیوخ دسترسی پیدا کند شفا می یابد. او هم مثل همه اهل تصوف به شدت عاشق راهش بود. درجلسه آنها اشعار مولانا و حافظ خوانده می شد و کتابهائی داشتند که نوشته بزرگان آنها بود صفحاتی از آن کتابها هم خوانده می شد و بعد با چای و شیرینی پذیرائی شده و سپس یکی از بزرگان آنها که هنوز به مقام مشایخ نرسیده بود و مردی که دارای محاسن بلند، شکمی بر آمده و هیکل چاق و قدی کوتاه بود، وارد جلسه می شد همه در مقابلش تعظیم می کردند و دست او را بوسیده و به گریه می افتادند آن شخص که مورد این همه تعظیم و تکریم قرار می گرفت به صحبت برای حاضرین می پرداخت، من با کنجکاوی زیاد به حرفهایش گوش می کردم معلوم بود اطلاعات بسیط و کاملی ندارد و حتی از قدرت بیان مناسبی هم برخوردار نبود و عباراتی که به کار می برد بسیار ابتدائی و بعضاً غلط بود اما حاضرین عاشقانه به حرفهایش گوش می کردند و عقیده داشتند که او دارای معجزاتی است و هیچ بعید نیست که از پشت درهای بسته هم آگاهی داشته و همه افکار ما را بخواند اما این مسئله را از ما پنهان می کند حاضرین او را انسانی والا مقام که دارای قدرت الهی است تصور می کردند و مشکلات زندگیشان را با او در میان می گذاشتند و او راهنمائی هائی می کرد که کاملاً مشخص بود دو پهلو حرف می زند که اگر در اثر راهنمائی های او مشکلاتشان بیشتر و بغرنج تر شد بگوید من طور دیگری گفته بودم و شما اشتباه کردید و اگر به طور اتفاقی موفق شدند و به مرادشان رسیدند بگویند در اثر راهنمائی های او بود. مثلاً همین خانم تعریف می کرد که یکی از اقوام ما اصلاً قصد بچه دار شدن نداشتند یک روز حضرت آقا (منظورشان همین شخص بود) مژده بچه دار شدن را به آنها داده بودند و از این قبیل مسائل که مردم را دور او جمع می کرد و آنچنان آنها را به اسارت می کشید که آنها هم غیر از خواسته بزرگانشان عمل نمی کردند. مهدی می گفت: فرقه ها را استعمار پایه ریزی کرده و در بیشتر کشور هائی که قصد غارت و استعمار آنها را داشته رواج داد. تا مردم را سرگرم خرافات و اوهام نماید و آنها را از حقایق اطرافشان دور نگه دارد و به راحتی به چپاول ثروت آنان بپردازد. به بیشتر بزرگان این فرقه ها که دست نشانده خود استعمار بودند گفته شده که پیروان خود را از دخالت در سیاست منع کنید تا در تصمیم گیری های سیاسی نقشی نداشته و دولت های وابسته به استعمار را راحت بگذارند. من مدتی هم به آن جلسات می رفتم و با چند نفر از آنها رابطه بر قرار کرده و به عنوان اینکه به این راه علاقه مندم با آنها به منازلشان می رفتم و به تحقیق می پرداختم، با خانواده دیگری که جوان بودند و یک فرزند پنج ساله داشتند طرح دوستی ریخته و با آنها وارد بحث شدم آنها هم دقیقاً مثل ما بهائیان هیچ دلیل و منطقی برای حقانیت راهشان نداشتند و تنها به عشق به این راه و شیفتگی بیش از حد خود اشاره کرده و این را دلیل بر حقانیت راهشان می دانستند. از حرفهای آنها هم متوجه شدم که مکتب شیعه را به شدت می کوبیدند و می گفتند شیعیان حقیقی ما هستیم و آنها از حقیقت غافلند. یک روز به آنها گفتم: ما معتقدیم که مهدی موعود ظهور کرده و احکام و دستورات تازه ای از سوی خدا آورده. آنها مثالهای فراوانی آوردند که عده زیادی ادعای قائمیت کرده و پیروان زیادی را به دنبال خود کشیده اند و در کشورهای ایران و هند و دیگر کشور هایی که روسیه و انگلیس و اسرائیل قصد استعمار آنها را داشت چنین افرادی را گماشت و آنها تا توانستند بادروغهای خود و هم دستانشان عده ای را جذب کرده و به خود سرگرم نمودند تا به نام مذهب اموال آنها را بالا بکشند و به اهداف سیاسی خود نائل شوند و من اصرار می کردم که مکتب شما هم ممکن است همین باشد اما آنها نمی پذیرفتند و می گفتند: مکتب ما از زمان حضرت علی (ع ) مانده و برترین و پاک ترین مکتب الهی ست، سماجت آنها در اثبات حقانیت راهشان دقیقاً مثل بهائیان بود و من حسابی در حقانیت راه خویش به تردید افتاده بودم اما هیچ جایگزینی برای آن نمی یافتم و از این رو به فعالیتهای خود ادا مه می دادم و دائماً از خدا درخواست می کردم که حقیقت مطلق را به من بنمایاند راه حقی که مرا به کمال حقیقی رسانده و در آن راسخ و مطمئن پیش روم و هدفمند و پایبند زندگی کنم تنها هدفم نیز رضایت خدا و رسیدن به تعالی روح بود.