شستشوی مغزی کودکان توسط بهائیان
همچنان به فعالیتهای مذهبی خود ادامه می دادم، معلم مهد کودک بهائیان شدم و برای اداره مهد کودک حقوق ناچیزی از طرف تشکیلات می گرفتم که بیشتر آن را صرف نیازمندان می کردم چرا که نیاز مادی نداشتم و با نیت پاکی قصد خدمت به بچه ها را داشتم اما برنامه هائی که به من می دادند تا به بچه ها بیاموزم کاملاً در راستای شستشوی مغزی آنها بود و من به عینه می دیدم که چگونه از سه سالگی کودکان را نسبت به اسلام و مسلمانان بد بین می کردند و چگونه مغز کوچک آنها را با خرافات و اوهامی که ارمغان دستاورد بهاء و عبدالبهاء بود پر می کردند و چگونه با آوردن مثالها و بیان داستانهایی آنان را از خارج شدن از بهائیت می ترساندند و با این ترس و وحشتی که دردل کودکان از انتخاب راهی به جز راه بهاءمی انداختند و با وحشتی که آنان از طرد شدن و اخراج شدن از خانه و خانواده داشتند شعار بی اساس تحری حقیقت را سر می دادند و به ظاهر وانمود می کردند که بهائیان در پانزده سالگی پس از تحری حقیقت می توانند راه خود را انتخاب نمایند و این تحری حقیقت چه شعاری بود درحالی که هیچ کدام از بهائیان حق نداشتند با مسلمانان ازدواج کنند، حق نداشتند کتابهای سایر جوامع را مطالعه کنند، حق نداشتند کتابهای ردیه را که بیشتر بهائیان مسلمان شده آنها را نوشته بودند مورد مطالعه قرار دهند، از کثرت کلاسهای متفرقه که همه آنها اجباری بود وقت نداشتند به تحقیق در شناخت سایر مذاهب بپردازند و به حدی آنها را سرگرم نموده و علیه اسلام که راه خدا بود تبلیغات سوء داشتند که دیگر تحری حقیقت معنی و مفهوم حقیقی خود را از دست می داد و من که مربی آن کودکان بی گناه بودم از آموزش بعضی از قسمتها پرهیز می کردم، مثلاً بذر نفرت و کدورت نسبت به مسلمانان رادر دل کوچک آنها نمی کاشتم و چون خودم با خانواده آقای محمد صالحی آشنا شدم ونظرم نسبت به شیعیان عوض شده بود کودکان را از این خصومت و نفرت بر حذر می داشتم و این برنامه ها درحالی بود که شعار دوستی و مودت و محبت با همه مذاهب و ملل شعار دیگر بهائیان بود و اینهمه نفرت و خشم را نسبت به مسلمانان کسانی تزریق می کردند که دم از صلح عمومی و وحدت عالم انسانی می زدند.
تمام اوقات من پر بود، درس می خواندم و در اوقات فراغت به فعالیتهای هنری می پرداختم، کارهای هنری را دوست داشتم و از هر هنری بهره ای برده بودم، گلدوزی و کوپلن دوزی می کردم و عاشق قالیبافی نیز بودم. یک نقشه بیجاری ریز بافت انتخاب کردم که نقشه پشتی بود آن نقشه را به دلخواه تغییر دادم تا تبدیل به یک فرش سه متری شود، همه حتی فرشبافهای متبحر با این کار مخالفت می کردند و می گفتند امکان ندارد و حتماً فرش ناقص می شود. اما من با سماجت توانستم طرح مورد علاقه ام را پیاده کنم و دو تخته فرش بزرگ با نقشه زیبای بیجاری بافتم که همه رنگها را هم به دلخواه خودم تغییر داده بودم. گلهای رز برجسته ای داشت و پرندگان زیبائی که می شد صدای آوازشان را از دل طبیعت فرش شنید. رابطه ام با پرویز در حد یک رابطه دوستانه و سالم ادامه داشت. یک زمستان دیگر را پشت سر گذاشتم و ایام عید به تهران رفتم و در آنجا عروسک سازی را یاد گرفتم وقتی به خانه آمدم انباری بزرگ داخل حیاط را تبدیل به کارگاه عروسک سازی کردم. سرمایه اولیه را از برادرم گرفتم اما طولی نکشید که توانستم آن سرمایه را به جریان انداخته و کسب درآمد کنم پدر و مادرم هم در مواقع بیکاری به من کمک می کردند. دو، سه نفر از دختران همسایه را هم به کار گرفته بودم برای بازار یابی و خرید پارچه های مورد نیاز مجبور بودم به تنهائی به تهران رفته و از بازار لوازم مورد نیاز را تهیه و برای فروش عروسکها هم سفارش بگیرم و برای من این سخت ترین مرحله کار بود، محیط تهران آلوده بود و من می ترسیدم زمانی این تلاش برای کار و کسب در آمدی شرافتمندانه منجر به خدشه دار شدن حیثیت و آبرویم شود گرچه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد اما مردم انتظار نداشتند دختری در سن و سال من تا این حد فعال و با همت باشد، می دیدم که بعضی ها سعی می کنند وارد زندگی خصوصی من شوند و از آن سر در آورند، بعضی ها در صدد دوست شدن و سوء استفاده بر می آمدند و من از این مسائل سخت آزار می دیدم به همین دلیل چند ماه بعد وقتی پارچه ها همه تبدیل به عروسک شد دیگر به این کار ادامه ندادم در حالیکه در آمد نسبتاً خوبی داشت. یکسال دیگر گذشت پرویز دیگر تصمیم گرفته بود به خواستگاری بیاید و دائم اصرار می کرد که با ازدواج با من موافقت کن و اجازه بده به خواستگاری آمده خانواده را مجبور کنیم تا به چنین وصلتی راضی شوند و من می دانستم که با مخالفت شدیدی روبرو خواهیم بود، به او گفتم می دانم که در گیری شدیدی با خانواده خواهیم داشت، پرویز خندید و گفت: جنگ جنگ تا پیروزی ومرا تشویق کرد که اگر تو بااین ازدواج موافق باشی اگر مرا دوست داشته باشی هیچکس نمی تواند ما را از رسیدن به همدیگر منع کند بالأخره یک روز به همراه مادرش به خواستگاری آمدند، پدر و مادرم مخالفت کردند و صحبت این خواستگاری به برادرانم در آلمان و آفریقا هم رسید. من مصمم بودم که با او ازدواج کنم اما برادر و خواهر ها سخت مخالفت کردند به حدی که مرا تهدید به قطع رابطه می کردند و می گفتند او مسلمان است، کم کم عقاید تو هم سست می شود و دیگر اجازه ات در دست یک فرد مسلمان می افتد و نمی توانی به فعالیتهای تشکیلاتی ادامه دهی و بالأخره این اختلاف عقیده منتج به طلاق می شود و پرویز قول می داد که مخالفتی با هیچ کدام از فعالیتهای من نداشته باشد اما مخالفتها روز به روز بیشتر می شد، پرویز با برادرها ساعتها بحث می کرد و به نتیجه ای نمی رسیدند. من به برادرها گفتم مخالفت شما بی فایده است من تصمیم دارم با او ازدواج کنم. چند سال است با او رفت و آمد دارم و او را کاملاً می شناسم و به هم علاقه مندیم و دین نباید باعث شود که من به آرزوهای مشروعم نرسم. پرویز به من وعده های خوبی می داد می دانستم که آینده خوبی خواهد داشت او خیلی با استعداد بود ومی توانست مرا هم رشد دهد می دانستم در کنار او به موفقیتهای بزرگی می رسم. من مثل بهائیان دیگر یک بعدی نمی اندیشیدم و موفقیت را فقط در کسب مقامات تشکیلاتی نمی دیدم، برادرها و زن برادرهایم برای اینکه مرا از این ازدواج منصرف کنند دست به دامن محفل شدند و فکر می کردند من به روی حرف آنها حرف نخواهم زد