ما مهره سیاستمداران بزرگیم
دوباره به محفل احضار می شوم
آنها مرا به محفل احضار کردند و من از این دستور سرپیچی کردم، یکبار دیگر پیغام دادند باز هم نرفتم، یک شب دیدم به خانه ما آمدند و جلسه را در خانه ما برگزار کردند، از همه طرف به من حمله کردند خواهر و برادرها از یک طرف و خواهش مظلومانه و ملتمسانه پدر ومادرم هم از طرف دیگر مرا در تنگنا قرار دادند و من راهی جز فرار از آن وضعیت نداشتم آنها را با عصبانیت ترک کرده و به اتاقم رفتم و گفتم اگر مخالفت کنید با او فرار می کنم. یاد حرف برادر بزرگم افتادم که قسم خورده بود باازدواج من مخالفت نکند. فردای آن شب به خانه برادرم رفتم و گفتم مگر قول نداده بودی خودت ما را عقد کنی حالا وقتش رسیده بیا و ما را به عقد هم در آور. بدون مخالفت اما با ناراحتی پذیرفت با پرویز و مادرش و برادر بزرگم به یک محضر رفتیم و قضیه بهائی بودن مرا گفتیم، قرار بود به علت اختلاف عقیده دو عقد صورت بگیرد یکی عقد اسلامی و دیگر عقد بهائی اما آن محضر به این کار تن نداد و گفت دختر هم باید مسلمان شود وگرنه عقد باطل است به یک محضر دیگر رفتیم ولی آنها هم از این کار امتناع کردند، با ناامیدی به خانه برگشتیم. وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم غم و ماتم از در دیوار خانه می بارد خانه ای که همیشه پر از شلوغی و نشاط و صمیمیت بود به غمکده ای می مانست که عزیزی را از دست داده باشد. مادرم دیگر با من مهربان نبود، پدرم ساکت شده و غرق تفکر واندوه بود. برادران و خواهران مرا از خود می راندند، در خانه احساس غریبی می کردم تحت فشار همه جانبه بودم، سلیم با ناراحتی گفت: این را می گویم که بعداً گله ای نباشد و نگوئی که نگفتی، اگر تو با پرویز ازدواج کنی رفت و آمدی با تو نخواهیم داشت، هیچکدام از ما به خانه ات نخواهیم آمد و اگر زمانی به بن بست خوردی و کار به طلاق کشید حق برگشتن نداری. گفتم مشکلی نیست من همه اینها را قبول می کنم همیشه دری هست که انسان احساس بیچارگی نکند و آن درگاه خداست. پرویز که این مقاومت مرا دید عاشق تر از پیش شده بود داخل حیاط منزلشان یک اتاق ساخت که ساختن آن ده روز بیشتر طول نکشید بعد از سفید کاری همه قسمتهای در و دیوار آن را با طراحی های خود پر کرده بود حتی سقف آن را هم طراحی هائی از طبیعت به طور ماهرانه ای کشیده بود، یک روز با مادرم به خانه آنها رفتیم و مادر پرویز با مهربانی از ما استقبال کرد و مرا که موجب تغییر عقیده پسرش نسبت به ملحق شدن به ضد انقلابیون شده بودم از صمیم قلب می بوسید و محبت می کرد بعد اتاقی را که پرویز ساخته بود به ما نشان داد خیلی شاعرانه و هنرمندانه بود طراحی های او نظیر نداشت پیرمردی را در کنج اتاق طراحی کرده بود که خیلی شبیه به پدرم بود و هرکدام از چروک اطراف چشم و پیشانی اش یک دنیا سخن داشت و خستگی طول عمر و سپری کردن ایام سخت زندگی در نی نی چشمانش پیدا بود. یک کاریکاتور از من کشیده بود که درشتی چشمان مرا در صورتم به نمایش گذاشته بود و مژه های بلند مرا عروسک وار و خوش حالت تا ابرو ادامه داده بود. مامان درحالی که این طراحی زیبا را نگاه می کرد گفت: این دو تا دیوانه شده اند فکر می کنند به همین راحتی است، فردا که بچه دار شدند و بچه ها هزار و یک خواهش از آنها داشتند به غلط کردم می افتند. من گفتم: مامان بالأخره من نفهمیدم مخالفت شما به خاطر اختلاف عقیده ماست یا مسائل دیگر؟ گفت: همه چیز، روبه پرویز کرد و گفت: تو اجازه می دهی رها بچه هایش را بهائی کند و به درس اخلاق و سایر جلسات بفرستد؟ پرویز گفت: من یاد گرفتم خودم راهم را انتخاب کنم بچه ها هم باید خودشان راهشان را انتخاب کنند نه من نه رها نباید آنها را وادار به پیروی از راه خود کنیم. مامان گفت اما ما بچه ها را از دو سه سالگی به مهد کودکهای خودمان می فرستیم، تشکیلات برای آنها برنامه های مخصوصی دارد و از همان کودکی چیزهائی را که باید یاد بگیرند یاد می گیرند و وقتی به سن پانزده سالگی رسیدند خودشان بدون اصرار و دخالت دیگران تسجیل می شوند. گفتم: مامان پس من چرا راغب نبودم که تسجیل شوم؟ مامان آهی کشید و گفت: تو از بچگی سرکش و یاغی بودی بعلاوه زمان بچگی تو جنگ بود و تو هم به مهد نرفتی و هم درس اخلاق را مرتب شرکت نکردی. پرویز خندید و گفت: با این حال آخرش این بچه سرکش خوب رام شد. درس و تحصیل را هم فدای راهش کرد. چشمان مادر پرویز خیلی ضعیف شده بود پزشکان احتمال نابینا شدن او را می دادند مادر پرویز دستی به هر دو چشم خود کشید گفت: ستاره خانم این مسائل همه حل می شود دعا کنید خدا سلامتی بدهد همه ما بنده یک خدائیم و همه فقط او را می پرستیم چه فرقی می کند از چه راهی. مامان گفت اتفاقاً آمدم بگویم این وصلت اصلاً به صلاح نیست. اختلاف پیش می آید هنوز هیچی نشده برادرهای رها با او حرف نمی زنند. مادر پرویز گفت: نه این چیزها قبل از ازدواج است بعد از عروسی دلشان نرم می شود آنها هیچ وقت از خواهرشان دست نمی کشند. مامان گفت: نه در بین ما اینطور نیست که کسی به حرف محفل گوش نکند اگر بدون اجازه محفل با مسلمان وصلت کند دیگر غریبه است و ادامه داد من خودم دو تا خواهر داشتم که با مسلمان ازدواج کردند همه فامیل با آنها قطع رابطه کردند و الان سالهاست که دیگر آنها را ندیده ام. پرویز گفت این که بدتر است اگر با آنها رفت و آمد می کردید شاید همسران آنها را هم به طرف خودتان می کشیدید. مامان گفت: مسلمان بهائی بشو نیست. همان روز اول دامادمان خواهرم را به مکه برد و او را توبه داد و برای همیشه او را از ما گرفت. مامان درباره خاله ها حرف می زد آنها در همدان زندگی می کردند و هردو مسلمان شده و من یکی از آنها را که به مکه رفته بود و شدیداً مؤمن و معتقد به اسلام بود ندیده بودم. خانواده من درباره خاله هایم به حدی بد گفته بودند که من ناخود آگاه آنها را دوست نداشتم بد گوئی خانواده ام فقط روی اعتقادات آنها بود که از آنها به عنوان رانده شده نالایق و سیاه دل یاد می کردند و معتقد بودند که آنها را خداوند دوست نداشته و رستگار نکرده و به این آئین راه نداده است. مامان در حین صحبت صادقانه و ساده منشانه حقایق درونش را بروز می داد و مثل بهائیان تحصیل کرده تعلیم دیده با سیاست حرف نمی زد. پرویز گفت: من قول می دهم که با رها هیچ کاری نداشته باشم او هر طور دوست دارد می تواند زندگی کند و قول می دهم او را به مکه نبرم و با شوخی گفت: چون پولش را ندارم اما او دختر با استعدادی است هرگز نباید درسش را رها کند تلاش می کنم که او را برای ادامه تحصیل به دانشگاه بفرستم او باید به دانشگاه برود و برای خودش کسی شود و ادامه داد من هم بالأخره به حرفهای رها رسیدم و از راهی که انتخاب کرده بودم منصرف شدم دیگر هیچ وقت وارد مسائل سیاسی نمی شوم و تصمیم دارم فقط درس بخوانم تازه متوجه شدم ما آدمها مهره سیاستمداران بزرگیم آنها ما را مثل مترسک هر طور که دوست دارند می رقصانند و به هر سو که می خواهند می برند و ما بی جهت به جان همدیگر افتاده ایم و همدیگر را می کشیم.