ترس بهائیان از عالمان مسلمان
مامان یکباره به گریه افتاد و گفت: خدایا مرا می کشتی و این دم آخر این ته تغاری را در دامنم نمی گذاشتی. با این حرف مادرم بی نهایت ناراحت شدم، من علاقه عجیبی به او داشتم و طاقت چهره غمگین او را نداشتم گوئی خنجری به قلبم فرو رفت گفتم: مامان همه عمر و زندگیم فدای تو. خدا آن روز را نیاورد که تو از من راضی نباشی تو تنها عشق من بعد از خدائی مگر من چه گناهی کردم که چنین آرزوئی می کنی؟ گفت: دروغ می گوئی اگر برایت اهمیت داشتم به حرفم گوش می کردی و مرا که تو را با هزار رنج و زحمت بزرگ کردم کمی به حساب می آوردی و این همه عذاب نمی دادی ای کاش دستم می شکست و اجازه نمی دادم شما اینهمه همدیگر را ببینید. این بود نتیجه اعتماد من؟! من فکر می کردم تو اینقدر عاقل هستی که بدانی ما با اغیار وصلت نمی کنیم نمی دانستم عشق چشمان تو را کورمی کند و همه زحمات مرا هدر می دهد همینطور اینها را می گفت و گریه می کرد او که اشک می ریخت گوئی دنیا به سرم خراب می شد، تحمل یک لحظه اش را نداشتم. گفتم: فدایت بشوم مامان جان عزیز دلم تو بگو بمیر همین حالا می میرم من هم فکر می کردم تو آنقدر منطقی و عاقل هستی که چنین اجازه ای به من بدهی، من که نمی خواهم مرتکب گناه شوم. هجده سالم تمام شده و تصمیم گرفتم ازدواج کنم فقط کسی را که انتخاب کرده ام هم عقیده ما نیست این که خطای بزرگی نیست قابل حل است چرا مسئله را اینقدر بزرگ می کنید؟ مامان گفت: نه رها، بزرگ است خیلی بزرگ تو خودت تشکیلات را می شناسی دیگر برای ما آبرو نمی ماند همه سرزنشمان می کنند از ما بعید است که دختر به مسلمان بدهیم، زحمات پدر و برادرانت را به هدر نده. پرویز گفت: ستاره خانم خواهش می کنم اینهمه خودتان را اذیت نکنید شما خیلی برای من زحمت کشیده اید، من و رها در سایه محبتهای شما توانستیم درس بخوانیم و دیپلم بگیریم واقعاً شما را به اندازه مادر خودم دوست دارم و هیچوقت محبتهای شما را فراموش نمی کنم از بچگی هر وقت مریض می شدم دستان شفا بخش شما مرا شفا می داد اگر شما را دوست نداشتم که اصلاً به سمت رها نمی آمدم من نمی خوام ناراحت شوید فقط اشتباه می کنید این تشکیلات فقط به منافع خودش فکر می کند و افراد را فدای اهداف خودش می کند سرنوشت افراد اصلاً برایش مهم نیست فقط کمی ذکاوت لازم است تا بفهمید من چه می گویم بخدا آنها به آخرت و عاقبت افراد فکر نمی کنند فقط آرزوی مقامات دنیوی و اهداف سیاسی در سر دارند. بازیچه این تشکیلات نشوید اصلاً کدام دین بدین شکل روند تشکیلاتی دارد؟ دین که نباید تابع سیستم تشکیلاتی باشد دین برای قلوب می آید و هر قلبی که آمادگی اش را داشته باشد جذب می شود اینهمه اجبارو افراط و تفریط لازم نیست. اینها همه خدعه و نیرنگ سران تشکیلات است اینها از دین برای بازار گرمی استفاده کرده اند از اسم دین استفاده کرده اند تا راحت تر بتوانند در قلب مردم نفوذ کنند شما را به خدا این همه خودتان را اسیر تشکیلات نکنید. مادر مثل دیگی که راه نفسش را بسته باشند یکدفعه منفجر شد و از جا برخاست و گفت: این رها و این شما هر کاری دوست دارید بکنید اما رها به تو بگویم من خودکشی می کنم من که به اندازه کافی زندگی کرده ام به اندازه کافی رنج کشیده ام، اشک ریخته ام، می خواستم روزهای آخر عمر را بدون ناراحتی و عذاب بگذرانم که تو نگذاشتی دیگرطاقت ندارم شب و روزم سیاه باشد و برای بدبخت شدن آخرین فرزندم دائم غصه بخورم و گریه کنم دیگر چشمانم سو ندارد. او را بوسیدم و گفتم: الهی فدای چشمانت شوم مامان جان من غلط کنم که باعث مرگت شوم اگر صد جان داشته باشم همه را فدای یک تار مویت می کنم اگر واقعاً راضی نیستی من هم مجبورم بپذیرم نگاهی به پرویز کردم و گفتم: مرور زمان شاید ما را به هم برساند اما فعلاً مجبورم به تو پاسخ منفی بدهم. مادرم گفت: مرور زمان مگر مرا بکشد بعد. گفتم خدا نکند هر چه شما بگوئی مامان من حرفی ندارم. پرویز با ناراحتی گفت: جا زدی رها؟ گفتم این تو بودی که کارها را خراب کردی آخر این چه حرفهائی بود که در کنار مادرم زدی؟ مگر نمی دانی او چقدر حساس است؟ تو از همین الان همه عقایدت را ابراز کردی بعد به ظاهر می گوئی من کاری به عقاید تو ندارم خب هرکس باشد می فهمد که بعد از ازدواج چقدر روی من مؤثر خواهی بود. وقتی می خواستم از اتاقش خارج شوم گفت رها این اتاق را به عشق تو ساختم. گفتم قسمت نبود مرا ببخش.
آن روز با مادرم از خانه پرویز خارج شدیم و من به مادرم قول دادم که برای همیشه فکر ازدواج با پرویز را از سرم بیرون کنم و برای همیشه با او قطع رابطه نمایم تا کم کم او را فراموش کنم برای اینکه مادرم ناراحت نشود منتی هم براو نگذاشتم و طوری رضایت دادم که گوئی از صمیم قلب راضیم اما فراموش کردن پرویز به این سادگی نبود من به او امید داده بودم و حال با قساوت تمام شانه بالا انداختم و بی تفاوت از او گذشتم. اما چاره ای نداشتم نفرت بهائیان از مسلمانان و یا بهتر بگویم وحشت بهائیان از مسلمانان به حدی بود که مطمئن بودم مرا از خانواده بخصوص دیدن مادرم محروم می کند. بهائیان فقط در صورتی با مسلمانان رفت و آمد دارند که مطمئن باشند هیچ خطری آنها را تهدید نمی کند و ضمناً می توانند بهائیت را تبلیغ کنند و باعث تبلیغ افکار بهائی گری شوند. آنها فقط با افراد کاملاً بی سواد و عامی صحبت می کردند و من هیچ وقت ندیدم که یک بهائی با یک عالم مسلمان بنشیند و از بهائیت حرفی بزند می دانستند که محکوم می شوند لذا اصلاً با عالمان و تحصیل کردگان و خصوصاً روحانیون هیچگونه بحثی پیش نمی کشیدند. برای اینکه مادرم غصه نخورد در کنار او خودم را شاد و بی تفاوت نشان می دادم اما به محض اینکه تنها می شدم زخم دلم تازه می شد و جانم شعله می کشید. خبر منصرف شدن من از ازدواج با فردی مسلمان به گوش خواهر و برادرها رسید. سلیم و سودابه همه را دعوت کردند و جشن کوچکی به راه انداختند، یک نوار شاد کردی گذاشتند و همه اعضای خانواده به رقص و پایکوبی پرداختند همه با من مهربان شده بودند و می گفتند امتحان دیگری از سرت گذشت از این امتحان هم سربلند بیرون آمدی جامعه بهائی به تو نیاز دارد تو با هوش و پر کار و پر انرژی هستی ومی توانی باعث ارتقای امر و مفید به حال جامعه بهائی باشی حیف است که تو از دست بروی می دانستم بیشتر این خوشحالی ها از آن جهت است که باز در تشکیلات سری بلند کنند و بگویند ما یکبار دیگر ثابت کردیم که چقدر به بهائیت پایبندیم این فخر فروشی ها و سبقت جستن ها و رقابت کردن برای تشکیلاتی بودن، فرهنگی بود که خود تشکیلات عمداً آن را طرح ریزی و رواج داده بود چون مقوله ایمان امری بود که به اعتقادات قلبی افراد مربوط می شد اما تشکیلاتی بودن یعنی در راستای اهداف سیاسی و اداری سیاستگذاران قدم برداشتن، یعنی با نماز خواندن و روزه گرفتن و سایر مسائل عبادی مذهبی که به ایمان مربوط می شد کسی کاری نداشت و بااینکه می دانستند اکثر جوانان اهل نمازو روزه نیستند هیچگونه اعتراضی نمی کردند و هیچ فشاری روی آنها نبود اما به محض اینکه بر خلاف دستور تشکیلات عمل می کردند مثلاً در جلسات شرکت نمی کردند و یا طبق دستورات سیاسی روز پیش نمی رفتند با اعتراض شدید روبه رو می شدند.