تردیدم نسبت به حقانیت بهائیت بیشتر شد آن روز فرا رسید و ما هم جزو تماشاگران بودیم. وقتی نوبت اجرای برنامه آقای رضائی رسید نفس در سینه من حبس شده بود و به حدی استرس و هیجان داشتم که گوئی قرار بود من برنامه را اجرا کنم، گروه آقای رضائی همه لباسهای هم رنگی پوشیده بودند و برنامه خود را به نام روایت آغاز کردند روایت از خاطرات زیبائی حکایت داشت روایت گویای مقاومت مردم استوار کشورمان بود.
روایت یاد آور حماسی ترین روزها و یاد واره عشق و ایمان والای این دیار بود. روایت اجرا می شد و من از کالبد وجودم خارج شده و در دنیائی خارج از این دنیای فانی سیر می کردم. هرگز احساس لذتی را که آن روز از اجرای آن برنامه داشتم تجربه نکرده بودم و هنگامی که برنامه به اتمام رسید فکر می کردم تنها کسی که ممکن است تا این حد منقلب و مجذوب آن نواهای دلنشین شده باشد من هستم اما دیدم که تشویق تماشاگران بیش از حد معمول بود و گویا پایانی نداشت. مردم با تشویق غیر قابل تصورشان و گلهائی که به گروه هدیه می کردند نشان دادند که چقدر هنرشناس و زیباپسندند. خود این مردم تحسین بر انگیز و قابل تقدیر بودند. آقای رضائی در بین جمع ما را پیدا کرد و به سمت ما آمد وبعد از دقایقی از داداش اجازه گرفت و مرا به دیدن هنرمندان بزرگ کشورمان برد وقتی مرا به آنها معرفی می کرد گویا قبلاً از من برای آنها تعریف کرده بود و آنها مرا هنر جوئی هنرمند خطاب می کردند. بعد از ملاقات با آنها خلوتی یافتم و به او به خاطر کار بزرگش تبریک گفتم و او گفت: خالق این اثر فقط تو بودی. آن شب به دعوت برادرم آقای رضائی همراه ما به منزل برادرم آمد و تا نیمه های شب به گفتگو نشستیم و از هم صحبتی باهم لذت بردیم. همان شب تحت تأثیر اجرای خوب آن برنامه قطعه ادبی دیگری نوشتم و به او دادم در آن نوشته احساسم را نسبت به اجرای برنامه او بیان کرده و آرزو کرده بودم که به موفقیت های بیشتری نائل شود.فردای آن شب آقای رضائی به سنندج برگشت و ما هم چند روز دیگر برگشتیم. از خانواده آقای صالحی مدتها بود که بی خبر بودم با آزیتا و نرجس قرار گذاشته و همدیگر را دیدیم. من به نرجس اصرار کردم که به خانه ما بیاید او با مادرش صحبت کرده بود یک روز جمعه همه آنها خانوادگی برای استفاده از آب و هوای خوب اطراف خانه ما به آنجا آمدند. در خانه ما مثل همیشه باز بود با این حال زنگ زدند و من وقتی متوجه شدم آنها هستند شتاب زده به سمت در رفتم بی اندازه خوشحال شده بودم اما آنها فقط چند دقیقه ای داخل حیاط قدم زدند تا پدر و مادرم به دیدنشان آمده و تعارف کردند که به داخل منزل بیایند اما آنها نپذیرفتند و از پدر و مادرم اجازه گرفتند که من برای گردش و صرف نهار در همان اطراف همراهشان باشم. پدر و مادرم هم پذیرفتند و من خیلی زود حاضر شده و با آنها رفتم. آقای صالحی یک پژوی سفید رنگ داشت، مهدی پشت فرمان نشست پدر در کنار او و من و نرجس و مادرش عقب نشستیم برایم باعث افتخار بود که آنها به دیدنم آمده بودند. با راهنمائی من در کنار جوی آبی که اطرافش پر از تپه های تمشک و درختان زالزالک بود زیرانداز نسبتاً بزرگی پهن کرده و نشستیم خانم صالحی خیلی منظم بود همه وسائل و لوازم مورد نیاز را آورده بود. مهدی مشغول جمع کردن چوب برای روشن کردن آتش شد، مادر گفت: مهدی جان عزیزم پیک نیک هست نیازی به آتش نیست مهدی گفت: صفای آتش چیز دیگری است و خودش را با جمع کردن چوب و بر پا نمودن آتش سرگرم کرد. هوا کمی ابری بود و نسیم دلچسبی می وزید اواخر ماه شهریور را می گذراندیم و نرجس ترم سوم در رشته پزشکی را به پایان برده بود. او و بیشتر همکلاسی های من وارد دانشگاه شده و در زندگی اهداف بزرگی داشتند و من مجبور بودم در بین بهائیان به فعالیتهای خسته کننده و بی محتوائی مشغول باشم که نه تنها برای خودم مفید نبود بلکه برای دیگران هم هیچ عایدی نداشت. من و نرجس به خانم صالحی کمک کردیم و خیلی زود بساط نهار برپا شد، در حین خوردن غذا من پشت به آتش نشسته و مهدی که روبه روی من بود روبه آتش نشسته بود، گاهگاهی متوجه می شدم که مهدی به طرف من نگاه می کند و با اینکه من ونرجس مرتب شوخی می کردیم و می خندیدیم و خانم و آقای صالحی با ما هم صدا بودند او در فکر فرو رفته و در بین جمع نبود لحظاتی طوری جذب او شدم که دلم می خواست آنقدر با او راحت و صمیمی باشم که از او بپرسم چه چیزی باعث شده که این طور به فکر فرو رفته ای؟ اما دقایقی بعد متوجه جمع شده و با ما همکلام شد. احساس خوبی نسبت به مهدی داشتم نه احساس یک دختر به جنس مخالفش و نه احساس خواهرانه و نه به خاطر اینکه پسر آقای محمد صالحی و برادر نرجس بود. او را دوست داشتم فقط به خاطر خودش به خاطر وجود دست نیافتنی و مهربانش، او خیلی با محبت بود. از نگاهش، از حرفهایش، از اعمال و رفتارش مهرو محبتی زاید الوصف نسبت به دیگران دیده می شد تا بحال جوانی این چنین مؤمن و مقید به مسائل عبادی ندیده بودم. بلافاصله بعد از نهار وضو گرفت و به نماز ایستاد. بعد نرجس و پدرش هم به نماز ایستادند من که تحت تأثیر قرار گرفته بودم این عمل آنها را ستوده و گفتم در این فضا صحبت کردن با خدا خیلی لذت بخش است ما هم وقتی دسته جمعی به اینجا می آئیم به خواندن دعا و مناجات های دسته جمعی می پردازیم و دیگر به آنها نگفتم که وقتی به آنجا می رویم حتی یک بار ندیده ام کسی رو به خدا بایستد و نماز بخواند همه فقط در حال عیش و نوش هستند و تا شب به رقص و آواز می پردازند. نمی خواستم در کنار آنها احساس کمبود کنم و در ضمن می خواستم ذهنیت آنها را نسبت به بهائیان تغییر دهم. این موضوع باعث شد که مهدی و نرجس درباره بهائیان سؤالاتی از من کردند و من حس می کردم مهدی مطالعه نسبتاً کاملی درباره بهائیان دارد اما از من سؤالاتی می کند تا ببیند تا چه حد از حقیقت بهائیت آگاهی دارم. بحث و گفتگوی ما حدود سه ساعت طول کشید. مهدی ذهنیت مرا نسبت به اسلام تغییر داد و طوری به تبلیغ اسلام پرداخت که واقعاً منقلب شدم و شک و تردیدم نسبت به حقانیت بهائیت بیشتر شد. آن روز خیلی خوش گذشت من به مطالبی پی بردم که قبلاً از آنها بی اطلاع بودم و در اثر تبلیغات سو ء تشکیلات عکس قضیه در مغزم فرو رفته بود. عمده مطالب اینکه تشکیلات اسلام را برای ما دینی کوچک و عقب افتاده که پر از خرافات و اوهام است معرفی کرده بود و من فهمیدم که بهائیان اعتقادات خرافی بعضی از مردم بی سواد و بی اطلاع را به عنوان اسلام به ما معرفی کرده اند درحالی که خود اسلام دینی بسیار جامع و کامل و بی نقص است که بسیار انسان سازو تعالی بخش است.